PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند قطعه شعر از فروغ فرخزاد



sr hesabi
7th July 2013, 02:52 AM
گر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم فروغ فرخزاد

کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست فروغ فرخزاد

همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد فروغ فرخزاد

هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد فروغ فرخزاد

هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد فروغ فرخزاد

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت

بازهم کوشش باطل دارم فروغ فرخزاد
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود فروغ فرخزاد
من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها فروغ فرخزاد
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟ فروغ فرخزاد
گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو فروغ فرخزاد

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل فروغ فرخزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک فروغ فرخزاد

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را فروغ فرخزاد

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟ فروغ فرخزاد

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن فروغ فرخزاد

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی فروغ فرخزاد

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را فروغ فرخزاد

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم فروغ فرخزاد

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند فروغ فرخزاد

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش فروغ فرخزاد

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید فروغ فرخزاد

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را فروغ فرخزاد
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است فروغ فرخزاد
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر فروغ فرخزاد

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم فروغ فرخزاد

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را فروغ فرخزاد

فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد كنار تو ميماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم فروغ فرخزاد (http://jomalatziba.blogfa.com/cat-109.aspx)

رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود فروغ فرخزاد

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم فروغ فرخزاد

آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست فروغ فرخزاد

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش فروغ فرخزاد

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد فروغ فرخزاد

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم فروغ فرخزاد

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد فروغ فرخزاد

در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست فروغ فرخزاد

تا به كي بايد رفت
از دياري به ديار ديگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر فروغ فرخزاد

لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست فروغ فرخزاد (http://jomalatziba.blogfa.com/cat-109.aspx)

اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانه درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود فروغ فرخزاد



http://www.farnood.com/persian/album/images/forugh/Forugh_Farrokhzad1.jpg

sr hesabi
11th August 2013, 01:00 AM
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه‌ای ز امروزها‌، دیروزها
دیدگانم همچو دالان‌های تار
گونه‌هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست‌هایم فارغ از افسون شعر (http://www.asheghaneha.ir/category/%d8%b4%d8%b9%d8%b1)
یاد می‌آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل (http://www.asheghaneha.ir/tag/%da%af%d9%84)به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک‌سو می روند
پرده‌های تیرهٔ دنیای من
چشم‌های ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه‌ای
در بر آیینه می‌ماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانه‌ای
می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می‌شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می‌شود
می‌شتابند از پی هم بی‌شکیب
روزها و هفته‌ها و ماه‌ها
چشم تو در انتظار نامه‌ای
خیره می‌ماند به چشم راه‌ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می‌فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی‌تو دور از ضربه‌های قلب (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%82%d9%84%d8%a8)تو
قلب من می‌پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86)و باد
نرم می‌شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می‌ماند به راه
فارغ از افسانه‌های نام و ننگ

setayesh shb
11th August 2013, 07:12 PM
پاییز[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
از چهره ی طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت ماتم را
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
پاییز ای مسافر خاک آلود
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟

[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته میدهد آزارم
آن روز گمشده ای میرقصد
در پرده های مبهم پندارم
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه ی محبت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره ی طبیعت فسونکار

تهران-مهر ماه 1333

sr hesabi
11th August 2013, 07:43 PM
خاطر پریشان

تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87)نازآلود نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز، از خدا (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%ae%d8%af%d8%a7)راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم
آه…هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ، کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه (http://www.asheghaneha.ir/category/%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%87) می خوانی، سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان در دل (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%af%d9%84)«آری » و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند، رازدار و خموش و مکارند
آه من هم زنم ، زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%af%d9%88%d8%b3%d8%aa%d8%aa-%d8%af%d8%a7%d8%b1%d9%85)ای خیال لطیف، دوستت دارم ای امید (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%af)محال

setayesh shb
18th August 2013, 07:35 PM
دختر و بهار
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد میبرم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی به خدا میخرم ز تو
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

بر شاخ نوجوان درختی شکوه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
مشست کاکلی به لب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهره روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
میرفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

sr hesabi
20th August 2013, 01:06 AM
تولدی دیگر

همهء هستي من آيهء تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

**************************

زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مياويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني ميگويد " صبح بخير "

****************************

زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد
ودر اين حسي است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت

*****************************
در اتاقي که به اندازهء يک تنهاييست
دل من
که به اندازهء يک عشقست
به بهانه هاي سادهء خوشبختي خود مينگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي که تو در باغچهء خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها
که به اندازهء يک پنجره ميخوانند

****************************

آه...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من ،
آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله مترو کست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي ان دادن که به من بگويد :
" دستهايت را
دوست ميدارم "


***********************************


دستهايم را در باغچه ميکارم
سبز خواهم شد ، ميدانم ، ميدانم ، ميدانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت

***********************************

گوشواري به دو گوشم ميآويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل کوکب ميچسبانم
کوچه اي هست که در آنجا
پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دخترکي ميانديشند که يک شب او را
باد با خود برد

*************************************

کوچه اي هست که قلب من آن را
از محل کودکيم دزديده ست

سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمي از تصويري آگاه
که ز مهماني يک آينه بر ميگردد


************************************

و بدينسانست
که کسي ميميرد
و کسي ميماند
هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد کرد .

******************************************

من
پري کوچک غمگيني را
ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد
و دلش را در يک ني لبک چوبين
مينوازد آرام ، آرام
پري کوچک غمگيني
که شب از يک بوسه ميميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد



http://www.bisheh.com/Uploaded/PostImg/realsize/634844510289847500.jpg

sr hesabi
20th August 2013, 01:10 AM
جمعه

جمعهء ساکت
جمعهء متروک
جمعهء چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز
جمعهء انديشه هاي تنبل بيمار
جمعهء خميازه هاي موذي کشدار
جمعهء بي انتظار
جمعهء تسليم

*********************

خانهء خالي
خانهء دلگير
خانهء در بسته بر هجوم جواني
خانهء تاريکي و تصور خورشيد
خانهء تنهائي و تفال و ترديد
خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاوير

************************

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساکت متروک
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...

http://bizna.ir/upload/shop/1343016998.jpg

sr hesabi
27th August 2013, 01:12 AM
http://uc-njavan.ir/images/0zjjbjqkf2ok7c628cw.jpg

sr hesabi
1st September 2013, 02:16 AM
از یاد بگذشته


ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد كند

خود ندانم چه خطايي كردم

كه ز من رشته الفت بگسست

در دلش جايي اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست

هر كجا مينگرم باز هم اوست

كه به چشمان ترم خيره شده

درد عشقست كه با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيره شده

گفتم از ديده چو دورش سازم

بي گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد كه مرا دريابد

ورنه درديست كه مشكل برود

تا لبي بر لب من مي لغزد

مي كشم آه كه كاش اين او بود

كاش اين لب كه مرا مي بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

مي كشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود كه چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده كه بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم كه ز دل بر دارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه اي از رويش شد

با كه گويم ستم عشقش را

مادر اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاك كن از چشمانم

بكن اين پيرهنم را از تن

زندگي نيست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چكار آيدم اين زيبايي

بشكن اين آينه را اي مادر

حاصلم چيست ز خودآرايي

در ببنديد و بگوييد كه من

جز از او همه كس بگسستم

كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست

فاش گوييد كه عاشق هستم

قاصدي آمد اگر از ره دور

زود پرسيد كه پيغام از كيست

گر از او نيست بگوييد آن زن

دير گاهيست در اين منزل نيست


http://alireza001199.persiangig.com/image/shabe-sher/FOROQ%20farkhzad7.jpg

sr hesabi
1st September 2013, 02:21 AM
http://www.miyanali.com/usr/only/gal28.jpg?503475511

sr hesabi
1st September 2013, 02:22 AM
رميده

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پر سوز

ز جمع آشنايان ميگريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم ويكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بد نام گفتند

دل من اي دل ديوانه من

كه مي سوزي از اين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدا را بس كن اين ديوانگي ها


http://uc-njavan.ir/images/4nrpkb7z7vr7sgzeb03.jpg

sr hesabi
1st September 2013, 02:46 PM
شعله رمیده

مي بندم اين دو چشم پر آتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعله نگاه پريشانش

مي بندم اين دو چشم پر آتش را

تا بگذرم ز وادي رسوايي

تا قلب خامشم نكشد فرياد

رو مي كنم به خلوت و تنهاي

اي رهروان خسته چه مي جوييد

در اين غروب سرد ز احوالش

او شعله رميده خورشيد است

بيهوده مي دويد به دنبالش

او غنچه شكفته مهتابست

بايد كه موج نور بيفشاند

بر سبزه زار شب زده چشمي

كاو را بخوابگاه گنه خواند

بايد كه عطر بوسه خاموشش

با ناله هاي شوق بيآميزد

در گيسوان آن زن افسونگر

ديوانه وار عشق و هوس ريزد

بايد شراب بوسه بياشامد

ازساغر لبان فريباي

مستانه سر گذارد و آرامد

بر تكيه گاه سينه زيبايي

اي آرزوي تشنه به گرد او

بيهوده تار عمر چه مي بندي

روزي رسد كه خسته و وامانده

بر اين تلاش بيهده مي خندي

آتش زنم به خرمن اميدت

با شعله هاي حسرت و ناكامي

اي قلب فتنه جوي گنه كرده

شايد دمي ز فتنه بيارامي

مي بندمت به بند گران غم

تا سوي او دگر نكني پرواز

اي مرغ دل كه خسته و بي تابي

دمساز باش با غم او ‚ دمساز


http://uc-njavan.ir/images/fqm3kuv6rp29jq0z0m72.jpg

sr hesabi
1st September 2013, 02:55 PM
وداع
مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

به خدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

مي برم تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ نگاه

شستشويش دهم از لكه عشق

زين همه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو اي جلوه اميد حال

می برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند باد وصال

ناله مي لرزد

مي رقصد اشك

آه بگذار كه بگريزم من

از تو اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل

مي روم از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل

http://uc-njavan.ir/images/9rbyk1zm05yska60gq.jpg

sr hesabi
5th September 2013, 02:40 AM
دیدار تلخ
به زمين ميزني و ميشكني

عاقبت شيشه اميدي را

سخت مغروري و ميسازي سرد

در دلي آتش جاويدي را

ديدمت واي چه ديداري واي

اين چه ديدار دلازاري بود

بي گمان برده اي از ياد آن عهد

كه مرا با تو سر و كاري بود

ديدمت واي چه ديداري واي

نه نگاهي نه لب پر نوشي

نه شرار نفس پر هوسي

نه فشار بدن و آغوشي

اين چه عشقي است كه دردل دارم

من از اين عشق چه حاصل دارم

مي گريزي ز من و در طلبت

بازهم كوشش باطل دارم

باز لبهاي عطش كرده من

لب سوزان ترا مي جويد

ميتپد قلبم و با هر تپشي

قصه عشق ترا ميگويد

بخت اگر از تو جدايم كرده

مي گشايم گره از بخت چه باك

ترسم اين عشق سرانجام مرا

بكشد تا به سراپرده خاك

خلوت خالي و خاموش مرا

تو پر از خاطره كردي اي مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره كردي اي مرد

آتش عشق به چشمت يكدم

جلوه اي كرد و سرابي گرديد

تا مرا واله بي سامان ديد

نقش افتاده بر آبي گرديد

در دلم آرزويي بود كه مرد

لب جانبخش تو را بوسيدن

بوسه جان داد به روي لب من

ديدمت ليك دريغ از ديدن

سينه اي تا كه بر آن سر بنهم

دامني تا كه بر آن ريزم اشك

آه اي آنكه غم عشقت نيست

مي برم بر تو و بر قلبت رشك

به زمين مي زني و ميشكني

عاقبت شيشه اميدي را

سخت مغروري و ميسازي سرد

در دلي آتش جاويدي را

sr hesabi
6th September 2013, 09:48 PM
دختر و بهار



د

دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت

اي دختر بهار حسد مي برم به تو

عطر و گل و ترانه و سر مستي ترا

با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي

با ناز ميگشود دو چشمان بسته را


ميشست كاكلي به لب آب تقره فام

آن بالهاي نازك زيباي خسته را

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشني دلكشي دويد

موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او

رازي سرود و موج بنرمي از او رميد

خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار

ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها كه بهاري نداشتم

خورشيد تشنه كام در آن سوي آسمان

گويي ميان مجمري از خون نشسته بود

مي رفت روز و خيره در انديشه اي غريب

دختر كنار پنجره محزون نشسته بود



http://uc-njavan.ir/images/ogf1s2orau6ttmrrenf.jpg

setayesh shb
7th September 2013, 05:53 PM
پرنده مردنی است


دلم گرفته است


دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم رابر پوست کشیده ی شب میکشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به مهمانی گنشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

گرنده مردنی است

sr hesabi
7th September 2013, 06:00 PM
صبر سنگ

روز اول پيش خود گفتم

ديگرش هرگز نخواهم ديد

روز دوم باز ميگفتم

ليك با اندوه و با ترديد

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پيمان خود بودم

ظلمت زندان مرا ميكشت

باز زندانبان خود بودم

آن من ديوانه عاصي

در درونم هايهو مي كرد

مشت بر ديوارها ميكوفت

روزني را جستجو مي كرد

در درونم راه ميپيمود

همچو روحي در شبستاني

بر درونم سايه مي افكند

همچو ابري بر بياباني

مي شنيدم نيمه شب در خواب

هايهاي گريه هايش را

در صدايم گوش ميكردم

درد سيال صدايش را

شرمگين مي خواندمش بر خويش

از چه رو بيهوده گرياني

در ميان گريه مي ناليد

دوستش دارم نمي داني

بانگ او آن بانگ لرزان بود

كز جهاني دور بر ميخاست

ليك درمن تا كه مي پيچيد

مرده اي از گور بر مي خاست

مرده اي كز پيكرش مي ريخت

عطر شور انگيز شب بوها

قلب من در سينه مي لرزيد

مثل قلب بچه آهو ها

در سياهي پيش مي آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزديكتر ميشد

ورطه تاريك لذت بود

مي نشستم خسته در بستر

خيره در چشمان روياها

زورق انديشه ام آرام

مي گذشت از مرز دنيا ها

باز تصويري غبار آلود

زان شب كوچك ‚ شب ميعاد

زان اطاق ساكت سرشار

از سعادت هاي بي بنياد

در سياهي دستهاي من

مي شكفت از حس دستانش

شكل سرگرداني من بود

بوي غم مي داد چشمانش

ريشه هامان در سياهي ها

قلب هامان ميوه هاي نور

يكديگر را سير ميكرديم

با بهار باغهاي دور

مي نشستم خسته در بستر

خيره در چشمان رويا ها

زورق انديشه ام آرام

ميگذشت از مرز دنيا ها

روزها رفتند و من ديگر

خود نميدانم كدامينم

آن مغرور سر سخت مغرورم

يا من مغلوب ديرينم ؟

بگذرم گر از سر پيمان

ميكشد اين غم دگر بارم

مي نشينم شايد او آيد

عاقبت روزي به ديدارم

setayesh shb
9th September 2013, 02:45 PM
پرنده فقط یک پرنده بود




پرنده گفت:«چه بوئی چه افتابی،آه بهار آمده است




و من به جستوی فت خویش خواهم رفت.»




پرنده از لب ایوان




پرید،مثل پیامی پرید و رفت



پرنده کوچک بود



پرنده فکر نمیکرد




پرنده روزنامه نمیخواند



پرنده قرض نداشت



پرنده ادم ها را نمیشناخت



پرنده روی هوا



و بر فراز چراغ های خطر



در ارتفاع بی خبری میپرید



و لحظه های ابی را



دیوانه وار تربه میکرد

پرنده،آه،فقط یک پرنده بود

s..o..s
14th September 2013, 02:02 AM
مهمان




امشب آن حسرت ديرينه من

در بر دوست به سر مي آيد

در فروبند و بگو خانه تهي است

زين سپس هر كه به در مي آيد

شانه كو تا كه سر و زلفم را

در هم و وحشي و زيبا سازم

بايد از تازگي و نرمي و لطف

گونه را چون گل رويا سازم

سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم

راز و نازي به نگاهم بخشد

بايد اين شوق كه دردل دارم

جلوه بر چشم سياهم بخشد

چه بپوشم كه چو از راه آيد

عطشش مفرط و افزون گردد

چه بگويم كه ز سحر سخنم

دل به من بازد و افسون گردد

آه اي دخترك خدمتكار

گل بزن بر سر و سينه من

تا كه حيران شود از جلوه گل

امشب آن عاشق ديرينه من

چو ز در آمد و بنشست خموش

زخمه بر جان و دل و چنگ زنم

با لب تشنه دو صد بوسه شوق

بر لب باده گلرنگ زنم

ماه اگر خواست كه از پنجره ها

بيندم در بر او مست و پريش

آنچنان جلوه كنم كو ز حسد

پرده ابر كشد بر رخ خويش

تا چو رويا شود اين صحنه عشق

كندر و عود در آتش ريزم

ز آن سپس همچو يكي كولي مست

نرم و پيچنده ز جا برخيزم

همه شب شعله صفت رقص كنم

تا ز پا افتم و مدهوش شوم

چو مرا تنگ در آغوش كشد

مست آن گرمي آغوش شوم

آه گويي ز پس پنجره ها

بانگ آهسته پا مي آيد

اي خدا اوست كه آرام و خموش

بسوي خانه ما مي آيد


http://forum.cinemacenter.ir/attachments/2168d1292010067-7.jpg

s..o..s
14th September 2013, 02:10 AM
صدايي در شب




نيمه شب در دل دهليز خموش

ضربه پايي افكند طنين

دل من چون دل گلهاي بهار

پر شدم از شبنم لرزان يقين

گفتم اين اوست كه باز آمده

جستم از جا و در آيينه گيج

بر خود افكندم با شوق نگاه

آه لرزيد لبانم از عشق

تار شد چهره آيينه ز آه

شايد او وهمي را مي نگريست

گيسويم در هم و لبهايم خشك

شانه ام عريان در جامه خواب

ليك در ظلمت دهليز خموش

رهگذر هر دم مي كرد شتاب

نفسم نا گه در سينه گرفت

گويي از پنجره ها روح نسيم

ديد اندوه من تنها را

ريخت بر گيسوي آشفته من

عطر سوزان اقاقي ها را

تند و بيتاب دويدم سوي در

ضربه پاها در سينه من

چون طنين ني در سينه دشت

ليك در ظلمت دهليز خموش

ضربه پاها لغزيد و گذشت

باد آواز حزيني سر كرد




http://uc-njavan.ir/images/ogf1s2orau6ttmrrenf.jpg

s..o..s
14th September 2013, 02:12 AM
شراب و خون




نيست ياري تا بگويم راز خويش

ناله پنهان كرده ام در ساز خويش

چنگ اندوهم خدا را زخمه اي

زخمه اي تا بركشم آواز خويش

برلبانم قفل خاموشي زدم

با كليدي آشنا بازش كنيد

كودك دل رنجه ي دست جفاست

با سر انگشت وفا نازش كنيد

پر كن اين پيمانه را اي هم نفس

پر كن اين پيمانه را از خون او

مست مستم كن چنان كز شور مي

باز گويم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه ميپرسي ز من

رنگ چشمش كي مرا پا بند كرد

آتشي كز ديدگانش سر كشيد

اين دل ديوانه را دربند كرد

از لبانش كي نشان دارم به جان

جز شرار بوسه هاي دلنشين

بر تنم كي مانده است يادگار

جز فشار بازوان آهنين

من چه ميدانم سر انگشتش چه كرد

در ميان خرمن گيسوي من

آنقدر دانم كه اين آشفتگي

زان سبب افتاده اندر موي من

آتشي شد بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ايمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسمانم گرفت

گم شدم در پهنه صحراي عشق

در شبي چون چهره بختم سياه

ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت

بر سرم باريد باران گناه

مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز

مردي آمد قلب سنگم را ربود

بس كه رنجم داد و لذت دادمش

ترك او كرد چه مي دانم كه بود

مستيم از سر پريد اي همنفس

بار ديگر پركن اين پيمانه را

خون بده خون دل آن خودپرست

تا به پايان آرم اين افسانه را

sr hesabi
17th September 2013, 12:07 AM
گريز و درد



رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهي بجز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد

در وادي گناه و جنونم كشانده بود

رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود

رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود

عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح

بيرون فتاده بود يكباره راز ما

رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم

در لابلاي دامن شبرنگ زندگي

رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان

فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گريختم

از خنده هاي وحشي طوفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سر هجر

آزرده از ملامت وجدان گريختم

اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز

ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير

مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم

مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير

روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش

در دامن سكوت بتلخي گريستم

نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها

ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

sr hesabi
17th September 2013, 12:11 AM
خانه متروك


دانم اكنون از آن خانه دور

شادي زندگي پر گرفته

دانم اكنون كه طفلي به زاري

ماتم از هجر مادر گرفته

هر زمان مي دود در خيالم

نقشي از بستري خالي و سرد

نقش دستي كه كاويده نوميد

پيكري را در آن با غم و درد

بينم آنجا كنار بخاري

سايه قامتي سست و لرزان

سايه بازواني كه گويي

زندگي را رها كرده آسان

دورتر كودكي خفته غمگين

در بر دايه خسته و پير

بر سر نقش گلهاي قالي

سرنگون گشته فنجاني از شير

پنجره باز و در سايه آن

رنگ گلها به زردي كشيده

پرده افتاده بر شانه در

آب گلدان به آخر رسيده

گربه با ديده اي سرد و بي نور

نرم و سنگين قدم ميگذارد

شمع در آخرين شعله خويش

ره به سوي عدم ميسپارد

دانم اكنون كز آن خانه دور

شادي زندگي پر گرفته

دانم اكنون كه طفلي به زاري

ماتم از هجر مادر گرفته

ليك من خسته جان و پريشان

مي سپارم ره آرزو را

بار من شعر و دلدار من شعر

مي روم تا بدست آرم او را



http://www.shereno.com/images-news2/thumbs/914e580d1b033c5095db7ad010052942250.jpg

Sa.n
17th September 2013, 12:37 AM
راز من


هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد بيگانه اي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مينهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
گاه مي نالد به نزد ديگران
كو دگر آن دختر ديروز نيست
آه آن خندان لب شاداب من
اين زن افسرده مرموز نيست
گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونكار تو ؟
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من راز ني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه نيست آنچه رنجم ميدهد
ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو

sr hesabi
18th September 2013, 08:58 PM
ای ستاره

اي ستاره ها كه بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد

اي ستاره ها كه از وراي ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته ايد

آري اين منم كه در دل سكوت شب

نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم

اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد

دامن از غمش پر از ستاره ميكنم

با دلي كه بويي از وفا نبرده است

جور بيكرانه و بهانه خوشتر است

در كنار اين مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است

اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من

ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟

اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او

آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟

جام باده سر نگون و بسترم تهي

سر نهاده ام به روي نامه هاي او

سر نهاده ام كه در ميان اين سطور

جستجو كنم نشاني از وفاي او

اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد

از دو رويي و جفاي ساكنان خاك

كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد

اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك

من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست

تا كه كام او ز عشق خود روا كنم

لعنت خدا بمن اگر بجز جفا

زين سپس به عاشقان با وفا كنم

اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار

سر بدامن سياه شب نهاده ايد

اي ستاره ها كز آن جهان جاودان

روزني بسوي اين جهان گشاده ايد

رفته است و مهرش از دلم نميرود

اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟

اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟

s..o..s
6th October 2013, 06:56 PM
از دوست داشتن


امشب از آسمان ديده تو

روي شعرم ستاره ميبارد

در سكوت سپيد كاغذها

پنجه هايم جرقه ميكارد

شعر ديوانه تب آلودم

شرمگين از شيار خواهشها

پيكرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتشها

آري آغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر كردن

شب پر از قطره هاي الماس است

آنچه از شب به جاي مي ماند

عطر سكر آور گل ياس است

آه بگذار گم شوم در تو

كس نيابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوب من

بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زين دريچه باز

خفته در پرنيان رويا ها

با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه ميخواهم

من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو

زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو بار ديگر تو

آنچه در من نهفته درياييست

كي توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين طوفاني

كاش ياراي گفتنم باشد

بس كه لبريزم از تو مي خواهم

بدوم در ميان صحراها

سر بكوبم به سنگ كوهستان

تن بكوبم به موج دريا ها

بس كه لبريزم از تو مي خواهم

چون غباري ز خود فرو ريزم

زير پاي تو سر نهم آرام

به سبك سايه تو آويزم

آري آغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه نا پيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

sr hesabi
25th December 2013, 11:20 PM
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

sr hesabi
25th December 2013, 11:23 PM
شعر زیبای حمید مصدق
توبه من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
وتو رفتي و هنوز،
سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تكراركنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت

جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد :

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پا
سخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...

elhamjoon
10th January 2014, 01:45 AM
عادت نکرده ام هنوز خیال میکنم روزی برمیگردی آرام از پشت سر می آیی و مرا که به انتهای خیابان چشم دوخته ام بانام کوچک صدامیزنی و ایمگونه عمرتنهایی من به سر خواهد رسید

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد