PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سوال به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)



shiny7
6th July 2013, 12:15 AM
سلام و شب بخیر به دوستا و کاربرای گل!

من دستی در نوشتن دارم البته دستی شکسته!![nishkhand]

2 تا رمان هم نوشتم و سومی هم در راهه...

می خواستم بدونم به نظر شما به چاپ می رسه و بعد از چاپ موفق خواهد بود یا نه؟!

اولین رمانم رو اول دبیرستان بودم نوشتم دادمش دست دوستم تا بخونه و هنوزم برنگردونده!!![negaran]هیچ دسترسی ای هم بهش ندارم!!![negaran][gerye]

فقط می تونم از اون چیزایی که ازش یادم مونده باز نویسیش کنم!...

حالا می گم در مورد چیه...

دومی هنوز پیشم مونده و خدارو شکر سالمه و دست کسی نیوفتاده!!![nishkhand]

اونی هم که در راهه که خب...در راهه دیگه...داره نوشته می شه!![nishkhand]...هر چند 1 سال بین نوشتنش وقفه افتاده!!!![nishkhand]...

ولی خب جای امید بهش هست!!...

حالا میریم سر موضوع داستان ها:

اولی از اونجایی که خیلی وقته دستم نیست اسمشم یادم رفته(الان می گن ماهی حافظش از این بیشتره!!![nishkhand][nishkhand])

در مورد دختر جوون و 18-19 ساله ایه که با دیدن یه سریال تلوزیونی عاشق بازیگر اون سریال می شه و کلی تلاش می کنه تا بالاخره باهاش ازدواج

می کنه!ولی این ازدواج خلاف اون چیزیکه تصورشو می کرده از آب درمیاد و اون رو درگیر مسائلی می کنه و به علاوه برای اعضای خانواده خودش و

دوست صمیمیش هم اتفاقی میوفته که.....

می دونم الان نصف کاربرا رنگ چهرشون سبز شده و به شکل رو به رو متمایل شدن!![tahavoo].........[nishkhand][sootzadan]

دومی در مورد دختر شیرازی اصیلیه که طی یک اتفاق با یک توریست آشنا می شه...در ضمن این آشنایی اتفاقات دیگه ای برای افراد خانواده میوفته...

دیگه حالا اکثرا [tahavoo][tahavoo] شدن دوستان!!!![nishkhand]...نخندید دیگه گناه دارم!!!![negaran]

اونی هم که در دست نوشتنه کلا قضیه اش فرق می کنه!...

خارجکیه!!![nishkhand]...و ماورایی!!!![nishkhand][sootzadan]

اولی خانوادگی اجتماعیه...یکمم جنایی...

دومی خانوادگی رمنس و اجتماعیه...

سومیم که گفتم دیگه...

حالا اگه می شه نظرتونو بگید لفطاااااا!!!!!!!![golrooz][golrooz]

من منتظرماااااااااا!!!!!!!!

چشم امیدم به نظرات شماست!!!!!

shiny7
6th July 2013, 12:19 AM
آ راستی یادم رفت اون دومیه که هنوز سالم مونده[nishkhand] اسمش ".آرام.آبی.دریا" هستش!

بحث
6th July 2013, 12:22 AM
موضوهات خوبن ومتنوعن .ولی مونده که چطور بنویسی ماجراهارو چطوری به تصویر بکشی که خواننده رو جذب کنی مثلا حتی اگه موضوت خوب نباشه میتونی با شیوه های بیانت خواننده رو وادار به ادامه کنی من خودم وختی یه رمان میخونم بعدش احساس میکنم یه فیلم دیدم .راستی من زیاد موضوع عاشقانه به شخصه خوشم نمیاد چون همش یه جور از آب درمیاد باکمی تفاوت .از دوستان کسی واسم میتونه چندتارمان خوب معرفی کنه که موضوی عاشقانه نداره.؟؟؟؟[cheshmak]

shiny7
6th July 2013, 12:26 AM
موضوهات خوبن ومتنوعن .ولی مونده که چطور بنویسی ماجراهارو چطوری به تصویر بکشی که خواننده رو جذب کنی مثلا حتی اگه موضوت خوب نباشه میتونی با شیوه های بیانت خواننده رو وادار به ادامه کنی من خودم وختی یه رمان میخونم بعدش احساس میکنم یه فیلم دیدم .راستی من زیاد موضوع عاشقانه به شخصه خوشم نمیاد چون همش یه جور از آب درمیاد باکمی تفاوت .از دوستان کسی واسم میتونه چندتارمان خوب معرفی کنه که موضوی عاشقانه نداره.؟؟؟؟[cheshmak]

سلام و شب خوش.ممنون بابت نظر ارزندت عزیزم!!
سینوهه کتاب خوبیه!هم تاریخیه هم جذاب و هم عشقولی نیست!

sr hesabi
6th July 2013, 12:29 AM
سلام
ببخشید پابرهنه وارد شدم[nishkhand]
تو داستان عشقی کمی هم باید این باور برای خواننده ایجاد بشه که این اتفاق افتادن ممکن هست،تا بتونه فضا سازی ذهنی مناسبی از داستان پیدا کنه و...
از نظر من (که زیاد توجه نکنید) رمان اولتون خیلی دیگه الان طرفدار نداره، سبکش دقیقا مال یه 7 سال پیش هست
رمان دومتون ( داستانی شبیه ازدواج به سبک ایرانی)، میتونه موفق باشه البته به نوع نوشتار و چگونگی پیش رفتن داستان بستگی داره.
درباره ی رمان سوم ، سبک کارای چه نویسنده ای هست؟
چون در نویسندگان ایرانی رمان های ماورایی خوبی نمیتونیم ، پیدا کنیم(تا اونجایی که من میدونم)
اگه کمی بیشتر توضیح بدید بهتره.
باز هم ببخشید[golrooz]

نارون1
6th July 2013, 12:29 AM
سلام

خیلی خوبه ، بهت تبریک میگم دوست گلم

همین که دست به قلم شدی و تونستی اثری خلق کنی ، خیلی کار مهمی انجام دادی

به نظر من ممکنه که موضوعات شبیه هم باشه ولی زاویه دید و نگاه هرکدوم از نویسنده ها فرق داره ، بنابراین هرکدوم میشه منحصربه فرد باشه

همونطور که دوست عزیزمون گفتن ، باید ببینیم که محتوای داستان به چه شکلی بیان شده ، آیا میشه باهاش ارتباط برقرار کرد و تصویرسازی کرد یا نه،

چون اینطوری انگار فقط عنوان و یک خط ازش گفتین

فکر میکنم اگه رمانی که نوشته شده رو به یک انتشاراتی ببری یا یک ویراستار مطالعش کنه و ایراداتت رو بهتون بگه ، خیلی سریع جلو بیفته کارتون

انشاالله که رمان زیباتون چاپ میشه و معرفی میکنین و میریم تهیه میکنیم .... من خیلی رمان دوست دارم [cheshmak]

رضا66
6th July 2013, 12:51 AM
سلام من داستان زیاد نوشتم [shaad]البته نخندید....

موضوع جالبیه اما باید قلمتون گیرا باشه
هستند نویسندگانی که با3خط تاثیری دارند که یه رومانه 3000صفحه ای نمیذاره ....[tafakor][khejalat]

- - - به روز رسانی شده - - -

اتفاقا من چند تا خوندم که عالی بودند(در جواب )sr hesabi (http://www.njavan.com/forum/member.php?300888-sr-hesabi)

sr hesabi
6th July 2013, 01:23 AM
دوستان این بحث های حاشیه ای رو ادامه ندین این تاپیک جاش نیست
ممنون[golrooz]

sr hesabi
6th July 2013, 01:28 AM
سلام من داستان زیاد نوشتم [shaad]البته نخندید....

موضوع جالبیه اما باید قلمتون گیرا باشه
هستند نویسندگانی که با3خط تاثیری دارند که یه رومانه 3000صفحه ای نمیذاره ....[tafakor][khejalat]

- - - به روز رسانی شده - - -

اتفاقا من چند تا خوندم که عالی بودند(در جواب )sr hesabi (http://www.njavan.com/forum/member.php?300888-sr-hesabi)
واقعا خیلی خوبه که ما نویسندگان قابلی در تمامی سبک ها داریم[tashvigh]
ممنون میشم اگه اون کتابها رو معرفی کنید[golrooz]

راستی اون جمله شما برای رمان کامل نیست
چون دقیقا رمان نویس خوب کسیه که همون سه جمله رو بتونه تو 1000 صفحه بیاره، و در تمام داستان اون وحدت موضوع رو حفظ کنه[golrooz]

yasaman hedayati
6th July 2013, 01:38 AM
دوست عزیزم سلام
به نظر من چیزی که خواننده رو جذب میکنه نحوه نگارش هست....
ممکنه تو موضوع کلیشه ایی داشته باشی اما اونقدر اونو خوب پرورش بدی که بتونی بیشترین مخاطب رو جذب کنی...
چیز دیگه ایی هم که هست تعیین جامعه هدف تو یعنی سطح مخاطبینته....
بنابر موضوعاتی که انتخاب کردی و سنی که درش واقع بودی و رمان هات رو نوشتی به نظر میاد مخاطب هدفت نوجوانانی هستند که دچار عشق آتشین دوره جوانی میشن هستش
....
بازم بنظرم جذاب بودن رمانت 80%به نحوه نوشتنت برمیگرده....مثلا با توجه به جامعه مخاطب مد نظر تو ..میم مودب پور کلی داستان داره همه موضعاتشم عاشقانه است...
ولی یه جوری داستان رو پرورش میده که مخاطب داستان رو هر دفعه دنبال کنه.....
این یه مثال بود.چون من خودم فقط 1 بار یه رمان از ایشون خوندم...بقیه رو 5 صفحه از اول و 5 صفحه از آخر میخونم و به کل داستان پی میبرم[nishkhand]
سعی کن رمان های سطح بالاتری رو برای مطالعه انتخاب کنی....
هر چقدر بیشتر و از بهتر ها بخونی قوی تر میشی....
یه پیشنهاد دیگه....دیدن شاهکارای اسکارم خیلی بهت کمک میکنه....
معذرت میخوام که پرحرفی کردم....
اینا همه ی تجربیاتم از کلاسای نویسندگی بوده که رفتم.....

ab.bb
6th July 2013, 01:40 AM
تخصص توی این ضمینه ندارم. ولی ، ایمان دارم؛ اگر عاشق کاری باشی و تلاش بکنی؛ به احتمال خیلی زیاد درش موفق میشی. تمسخر و سرزنش دیگران باعث ناراحتیه؛ اما هیچ وقت ،کاری که بهش علاقه داری رو بخاتر حرف مردم کنار نذار.من توی زندگی خیلی ایده و طرح داشتم؛ که توش شکست خوردم. توی این مسیر، دوست و آشنا هم بهم میگفتن: تو که همش شکست میخوری ؛ دیگه تموش کن و... . البته من هیچ وقت دست از کاری که دوست دارم؛ بر نداشتم و نمیدارم. شما هم همینطور باش.

Capitan Totti
6th July 2013, 01:42 AM
با این حال من همچنان معتقدم داستانای عشقی و ماورایی فایده نداره!
یه چیزی مثل هری پاتر نو و تازه!
یه قهرمان ملی !!!

sr hesabi
6th July 2013, 02:08 AM
دوست عزیزم سلام
به نظر من چیزی که خواننده رو جذب میکنه نحوه نگارش هست....
ممکنه تو موضوع کلیشه ایی داشته باشی اما اونقدر اونو خوب پرورش بدی که بتونی بیشترین مخاطب رو جذب کنی...

دقیقا حرف های شما کاملا درسته
ولی رمان عشقی یا خیانت هیچ وقت کلیشه نمیشه
اون نگاه و پیشرفت داستان که کلیشه میشه
که صد البته یک قلم خوب میتونه از یک کلیشه یک رمان قوی بسازه[golrooz]

مهندس نوجوان
6th July 2013, 12:55 PM
سلام
اگه می خوای رمان بنویسی نباید از کارت خجالت بکشی ، این یه هنره که تو داری ولی خیلیا ی دیگه ندارن ، پس سعیتو بکن
تازه باید بگم توی این دوره زمونه داستان نویس خفن کسیه که بتونه یه داستان غیر عاشقونه بنویسه
امیدوارم موفق بشی
در مورد کتاب هم باید بگم اگه حوصله ی خوندن رمان های کلاسیک چند جلدی رو دارید رمان های سه تفنگدار ، بی نوایان و ... رو پیشنهاد می کنم . راستی رمان قبل از طوفان الکساندر دوما هم درسته که بعضی از جاهاش متون عاشقانه داره ولی مثل داستان های لیلی و مجنون می مونه ، از این ها که طرف هیچ وقت به فرد مورد علاقه اش نمیرسه و تهش هم میمیره . پیشنهاد می کنم که اون رو هم بخونید . البته در مورد دیگر کتاب های دوما (ژوزف بالسامو و غرش طوفان و ... ) نظر مساعدی ندارم . شاید خواننده رو جذب کنن ولی چیزی جز مشتی چرندیات نیستند .
اگر هم رمان ایرانی دوست دارین پیشنهاد می کنم رمان های امیر خوانی رو نخونید (البته این نظر شخصی من است ها)

shiny7
6th July 2013, 01:14 PM
سلام.
ممنون از نظرات دوستان عزیز.و راهنمایی هاشون که برام مفید بودن...
تقریبا نظر جمع اینه که نوع نوشته رو باید بدونن چطوریه...
خب برای همینم یه تیکه اول از رمان آرام.آبی.دریا رو براتون میذارم...
فقط بگم اولش که شروع این رمان خیلی کند و آرومه ولی بعد از چند صفحه وارد مسائل مختلف می شه و با تندی بیشتری ادامه پیدا می کنه...
رمانی هم که در دست نوشت دارم چند صفحه اولشو تایپ می کنم و بعدا همینجا می ذارم تا نظرات ارزندتونو بدونم...
ممنون...[golrooz]

shiny7
6th July 2013, 01:24 PM
رمان *آرام،آبی،دریا*
نویسنده:shiny

فصل اول:

-آخ!
صورتش لحظه ای در هم کشیده شد.دست به پیشانی اش گرفت و با خود فکر کرد:
-آروم و قرار داشته باش!حالا بی تابی می کنی و دست وپا می زنی که از اینجای نمور و تنگ و تاریک بیرون بیای،اما وقتی هم که اومدی های های گریه می کنی که برت گردونن به جایی که بودی!آخه وقتی
اینجایی،تنهایی هیچ صدایی نمی شنوی،هیچ نوری نمی بینی!ولی وقتی بیرون بیای یکدفعه ای اینهمه نور
وصدا رو حس می کنی حتما باعث وحشتت می شن!واسه همینه که یه مدتی چشای نازتو باز نمی کنی تا
اینهمه نورو نبینی و نترسی!
بعد با خودش نوزاد کوچکی رو تصور کرد که داره تو آغوشش دست و پا می زنه و مثل بچه گربه ای
ملوس،ناله می کنه!حتی فکرش هم خنده شیرینی رو از سر شوق و عشق به لب هاش نشوند.دستش رو با
مهربانی روی شکمش گذاشت و با لبخند آرامی ادامه داد:
-اونوقته که هر کاری میکنی تا برگردی این تو!
با سنگینی از جاش بلند شد و رفت جلوی دراور.باید یک لباس مناسب و برازنده پیدا می کرد.
طبقه پایین حسابی شلوغ بود وهر چند وقت یکبار یکی از خانم ها بلند صدا می زد که زود باش دیر شد
مهمون ها رسیدن،مگه داری چکار می کنی؟اما او بی محل به این سر و صدا ها با گام هایی آهسته و
سنگین در اتاق قدم می زد به این فکر می کرد که چه لباسی مناسب است!احساس خفگی می کرد،به سمت
پنجره رفت و پرده های گیپور را کنار زد وبه پنجه های آفتاب اجازه نوازش صورت گندم گون و
کشیده اش را داد.گرمی آفتاب لذتی در وجودش ایجاد کرد.آرام و با ناز گفت:هوووم...چقدر گرم و آرامش بخش!وبه آرامی دستگیره طلایی رنگ پنجره را گرفت و یک طاق آن را باز کرد.نسیم دلنواز بهار به
آرامی از طاق پنجره به داخل اتاق خزید.حس با طراوت بهاری تمام وجود زن را پر کرد.خرامان به
سمت کمد لباس رفت ودر آن را باز کرد.نگاهی از چپ به راست و راست به چپ داخل کمد انداخت و
تمام لباس هایش را بر انداز کرد درست مثل فرمانده ای که از سربازهایش سان می بیند.لباس ها را پس پیش کرد و دستش را روی یکی از لباس ها سر داد،همان لباس ابریشم طلایی...خاطره ها در ثانیه ای
در ذهنش مرور شد وماحصلش که لبخندی شیرین بود بر لبانش جاری شد.این بار دیگر صدای مادر بود
که از پایین پله ها صدایش می زد و رشته افکارش را پاره می کرد:دختر جون لنگ ظهر شد حاضر نشدی؟
مثل اینکه خودم باید بیام بالا بیارمت!
رخشان خانم از آن سر سالن بلند گفت:واای حاج خانوم چکارش داری بذار راحت باشه.با اون حالش که
نمی تونه کمک کنه پس بذار با خیال راحت اماده بشه!
مادر ادامه داد:نه رخشان خانم من این دخترو می شناسم،کار به کارش نداشته باشی تا شب از جاش جم
نمی خوره!اومدی ها!!

shiny7
6th July 2013, 01:27 PM
یکم دیگه ادامشو می ذارم[golrooz]

fly in the sky
6th July 2013, 01:42 PM
سلام دوست عزیز خیلی خوبه که می نویسید من امیدوارم
که موفق بشید.
سعی کنید مطاله زیاد داشته باشید.
کتابهای هستن در مورد داستان نویسی که خیلی کمک می کنه .
موفق بشی.


[golrooz]

shiny7
6th July 2013, 02:03 PM
اما او در خیلات خود بود تنها عکس العملش به حرف مادر این بود که زیر لب زمزمه کرد:الان میام!
چند دقیقه بعد در حالیکه لباس ابریشمی طلایی را به تن کرده بود رو به روی آینه قدی ایستاد مشغول
آرایش شد.بعد چرخی زد با لهجه شیرازی خواند:
نادره کبکی به جمال تمام شاهد آن روضه فیروزه فام
تیز رو و تیز دو و تیز گام خوش روش و خوش پرش و خوش خرام
وطبق عادت با نوک انگشت اشاره اش به خال گوشه لبش نواخت وهم زمان سرش را با غمزه تکانی داد.
موج موهای مواجش را که ربع ساعتی مشغول شانه زدنشان بود،آشفته وار دور و برش ریخت و به سمت
در روانه شد.وقتی داشت پا از اتاق بیرون می گذاشت از پنجره به خورشید که اشعه هایش را میان حریر
پنجره می رقصاند نگاهی فخر فروشانه کرد.سپس وارد راهرو شد.به ناگاه آزامشی که در اتاق بود جای خود را به سر و صدا وشلوغی داد.دلش نمی خواست تا وقتی که او می آید از اتاقش بیرون برود.
میخواست او را غافلگیر کند اما چاره ای نبود.مادر بی تابی می کرد تا زیبایی دخترش را که حقا پنجه آفتاب بود به رخ همه بکشد.نفس عمیقی کشید و آهسته آهسته از پله ها پایین آمد.هنوز چند پله ای مانده بود که دختر عمه اش صدف که آن سر سالن روی مبل راحتی لم داده بود دستش را به سمت او دراز کرد و با
لحنی پر از طعنه و حسادت گفت:هه!عروس خانوم تشریف آوردن!!
رخشان خانوم جلو دوید و کل کشید و مادر با ظرف اسپندانه دورش چرخی زد و بلند بلند و طوریکه همه
بشنوند گفت:الهی مادر به قربونت بره دختر گلم!ماشالله!چشم حسود بترکه ایشالله! سفید بخت بشی ایشالله...
و با هر انشاالله گفتن مادر,رخشان خانوم هم انشاالله غلیظ و با معنی تری می گفت.آهسته دست مادر را گرفت و گفت:حاج خانوم جون شرمنده کردی!تو رو خدا این کارا لازم نیست.من که گفته بودم فقط خواستم
دور هم جمع بشیم و چند ساعتی خوش باشیم.والله این همه تهیه تدارک لازم نبود به خدا.من که تازه عروس
نیستم آخه!
مادر چنگی آرام به گونه اش زد و گفت:وا خاک به سرم یعنی چی؟...تازه عروس نیستم...تو تازه عروس نباشی حتما من تازه عروسم.لابد اون شکم ور اومده هم مال منه دیگه؟!
رخشان خانوم با خنده هیکل چاغش رو تکانی داد و گفت:وای مه لقا خانوم جون چه حرفا می زنی ها!کاش
حاج آقا اینجا بود می دید داری چه حرفی به عزیز کرده اش می زنی.
مادر هم از سر حرص و خجالت خنده ای زد. لبش را گاز گرفت و گفت:می بینی دختر آدمو مجبور
می کنی چه حرفا بزنه!
خاله مهگل که ده سالی از مه لقا جوان تر بود از گوشه سالن جلوتر آمد و با حرکات پر از طنازی رو به
مه لقا گفت:خواهر جان,قربونت برم یه امونی بده به دخترت!با این حال و روز سر پا نگهش داشتی که قربون صدقش بری؟...بیا عزیزکم ...بیا بشین اینجا روی مبل کنار خودم یه نفسی تازه کن.
و همین طورکه او را با خود می کشاند به مبلی که روبه روی صدف و عمه مهوش بود اشاره کرد.صدف
صورت سفید و گردش را در هم کشید و رو به مادرش غر زد:واه واه مهگل خانومم که کم مونده این
دخترو حلوا حلوا کنه پخش کنه در و همسایه!اییییش...من نمی دونم این دختر چی داره که انقدر دور
و برشو پر می کنن.
عمه مهوش همچون افراد متفکر دستش را زیر چانه گذاشت,ابرویی بالا انداخت و در حالیکه به مهگل نگاه
می کرد گفت:سیاست!این دختر سیاست داره جونم!مثل تو فکر نمی کنه چون قیافه داره نباید دست به سیاه
و سفید بزنه و همه جلوش دولا راست بشن!
صدف که هیچ توقع چنین حرفی را از مادرش نداشت با غیظ و د رحالیکه داشت از جا بلند می شد پاسخ
داد:واقعا که!مادر مردم از دخترشون تعریف می کنه تا چشم همه در بیاد اون وقت شما اینطور با من
برخورد می کنی!
هنگام رد شدن از کنار مهگل و دختر دایی اش طعنه ای به او زد و مهگل برگشت تا اعتراضی بکند اما
این دختر که دلی همچون دریا داشت اجازه نداد و گفت:عیبی نداره خاله جون من عادت کردم.نمی دونم
باهاش چه کردم که اینطور برخورد می کنه ولی اگر اینطور راحته اجازه بده کاری بهش نداشته باشیم.
بعد روبه روی عمه مهوش روی مبل نشست و با لبخند سلامی داد و احوال عمه جانش را پرسید.مهوش
هم با گشاده رویی پاسخش را داد وگفت:سلام خانوم!خوبه پا می شی!والله ما هم حامله بودیم اما زبر و
زرنگ هم بودیم.می گن زن حامله که تنبل باشه بچه اش پسر می شه!

shiny7
6th July 2013, 02:16 PM
خب تا اینجاش کسی نظری نداشت؟؟؟
نکنه می خواهید کل داستانو بذارم تا کسی بگه نوع نوشتنم و موضوع چطوریه؟؟

sr hesabi
6th July 2013, 02:18 PM
سلام
توصیفت از مکان و شرایط یه جاهایی خیلی خوبه یه جاهایی هم کمه
خودتون هم گفتید که خیلی کند پیش میره
احتمالا بخشی از داستان هم در خاطرات،دختر داستان رقم بخوره
ولی در کل بش میاد که داستان خوبی ازش در بیاد
حتما حتما ادامه بده ، بهت قول میدم چند سال دیگه، میشی از بهترین ها
چون قلمت گیراست(البته باید توجه کرد،این دومین کاره)
یه پیشنهاد:کتاب دزیره ، و کتاب های نوشته جین استن (غرور و تعصب) میتونه بت کمک کنه
ولی در کل ایول
اگه کتابت اومد بیرون،بگو تا برم بخرم[nishkhand]

shiny7
6th July 2013, 02:29 PM
مهگل هم ادامه داد:هر چی خواست خدا باشه!...مه لقا جان مردها کی میان پس ساعت 12 شد.
مادر در حالیکه شیرینی ها را در ظرف کریستالی می چید با آرامش گفت:والله چند دقیقه چیش عرشیا
زنگ زد و گفت که به خونه نزدیکن.فکر کنم الانا دیگه باید برسن.
با نگرانی از مادرش پرسید:مادر جون عرشیا نگفت با کی میاد؟
مادر با نکته سنجی معنی سوال دخترش را دریافت و برای آرامش او پاسخ داد:نگران نباش خانوم.آقاتون
پیش عرشیاست.حاجی و آقا پرویز هم هستن.
و رو به مهگل با لبخندی ادامه داد:شاهرخ هم هست!
مهگل شیطانی اش گل کرد و گفت:وا آبجی خانوم اونطوری نگاهمون نکن.چیکار کنیم دلمون هوای
آقاهامونو کرده دیگه!
خاتون خانوم که تا اون لحظه درحیاط در حال آبیاری گل ها و درختان بود داخل آمد.همه به احترامش بلند
شدند و سلام کردند.او هم با مهربانی چاسخ همه را داد و آرام آرام نزدیک مهگل شد.دست او را در دستش
گرفت و گفت:دختر گلم مهر و محبت به شوهرت رو بذار واسه خلوت هاتون!آدم جلوی بقیه حیا بخرج
می ده!
وبعد رو به نوه دلبندش ادامه داد:ظهرت بخیر جونم!آخرشم زور آفتاب بهت رسید م از جا بلندت کرد.
او هم با خجالت جواب داد:خاتون خانوم جون خب چیکار کنم دست خودم نیست زود خسته می شم.زورم
به این فسقله بچه نمی رسه!
خاتون خانوم وقتی این حرف رو شنید لبخند پر از ذوقی زد و گفت:الهی فدای مسافرت بشم!صبر کن بذار
به این دنیا بیاد اون وقته که آتیش می سوزونه و تو واقعا زورت بهش نمی رسه!
در همین هنگام صدف با سینی چای جلو آمد و با لحنی گله مند گفت:خاتون خانوم جون قبلا ها ما رو هم
تحویل می گرفتین!
بعدنگاهی به دختر دایی اش انداخت و ابرویی بالا انداخت.خاتون خانوم دست کشید روی ابروی پهن و
خوش حالت صدف و با تدبیر گفت:ابروی کمونتو بنداز پایین دختر جون!تیر و کمون می کشی برای دختر دایی ات؟حسد نکن صدف جان.الهی قربون صورت مثل ماهت بشم.حسد نکن که خانمان سوزه!به وقتش تو هم نور چشمی می شی عزیزم.
بعد لبخندی به صورتش پاشید و گونه اش را بوسید.چای را از سینی برداشت و روی مبل نشست.زنگ
آیفون به صدا در آمد.دلش از شوق لرزید.انگار که بعد از سال ها می خواست همسر دلبندش را ببیند.پشت
مهگل قایم شد تا وقتی آمد او را غافلگیر کند.چند دقیقه بعد صدای سلام و احوال پرسی و تعارف و تبریک
تمام فضای خانه باغ را پر کرد.مهمانی به مناسبت اولین سالگرد ازدواج دختر خانواده برگذار شده بود.
حاج مرتضی,مرد خانه کنار همسرش مه لقا قرار گرفت تا به تبریکات پاسخگو باشد.شاهرخ مرد جوان و
سبزه و ریز نقش و شوخ طبعی بود که به محض وارد شدن به خانه بی تاب و بی قرار به سوی همسر و پسر خردسالش شتافت و رویشان را بوسید.وقتی متوجه شد که خواهر زاده مهگل پشتش قایم شده با شیطنت
گفت:اگه قایم باشک بازیه ما هم هستیم ها!ولی اگه...
مهگل نیشگونی از سر شوخی از بازوی شاهرخ گرفت و گفت:شاهرخ!اذیتش نکن!
عرشیا وارد خانه شد و با صدای بلند سلام کرد.بدون تعارف و خجالت شروع کرد به خواندن:بادا بادا مبارک بادا,ایشالله مبارک بادا!کوچه تنگه بله...
و همه با سرخوشی عرشیا همراه شدند و صدای خنده و شوخی اوج گرفت.کسی که دختر خانواده با بی تابی
منتظرش بود پشت سر عرشیا وارد سالن شد.عرشیا بلند گفت:به افتخار آقا داماد!
همه پس از کف زدن سکوت کردند و به او اجازه صحبت دادند:سلام...دستتون درد نکنه شرمنده شدیم...
مادر جان,آقا جان زحمت کشیدین.
در حالیکه این حرف ها را می زد با نگاه های جستجو گر و کنجکاو میان اهل خانه به دنبال محبوبش می گشت.عرشیا به میان حرفش پرید و گفت:به به دست خواهرم درد نکنه خوب تعارف تیکه پاره کردنو
یادت داد!اصلا از خود ماها هم بهتر تعارف می کنی...اصلا ببینم این عروس خانوم کو؟غیبش زده؟...
باشه بهتر خودم میشم عروس خانوم!
و با جدیت تمام رفت و دستش را در دست داماد حلقه کرد,با چشم هایی خمار عشوه زنانه و ناشیانه ای کرد و با لب های غنچه کرده گفت:بریم بشینیم عزیزم مهمونا به خاطر ما سر پا موندن!
یک راست به طرف مهگل رفت و در حالیکه سرک می کشید گفت:وا خاله مهگل چیزی پشتت قایم کردی؟
شاهرخ هم ادامه داد:آره منم دارم پیراهن طلاییشو می بینم!
و در همین حال دست مهگل را کشید.مهگل کنار رفت و دو عاشق فریفته رو در روی هم قرار گرفتند.
عرشیا دستش را با حرص از دست مرد جوان بیرون کشید و با صدایی خراشیده گفت:خاک به سرت چشم
سفید هوو سرم میاری؟هوو هم که نگو اه اه نیگا چه زشته!صد رحمت به خودم با این چشای خمار و این
لبای غنچم!
و با دست به لب هایش که کج و کوله کرده بود اشاره کرد.همه به نمایش عرشیا می خندیدند و دوباره مشغول صحبت شدند.در این میان آن دو فارغ از همهمه اطراف چشم ها را به هم دوخته بودند و با نگاه هایشان با هم حرف می زدند.زن جوان چشم های درشت و سیاهش را در زوایای صورت همسرش چرخاند و بعد در چشم های آبی اش ثابت شد.آبی...به رنگ آسمان...نه به رنگ دریا...نه نمی دانست...
هرچه که بود زیبا بود و او را جادو می کرد.با لبخندی پر مهر به او سلام کرد و گفت:دیر کردی نگرانت شدم!
باز عرشیا به میان حرف پرید و با خوشمزگی گفت:حیا کن پسر خوردی خواهرمو با چشات!می ترسم اینطوری که دارین پیش می رین دیگه میلی واسه نهار نداشته باشین!
این بار آن دو هم نتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند.در حالیکه می خندید رو به عرشیا کرد تا به شوخی
ئر گوش برادرش بزند اما دردی در دلش پیچید و مانع شد.عرشیا پیروزمندانه گفت:آها!دیدین...آخ دایی
قربونش بره نذاشت مادر چشم سفیدش دست روم بلند کنه!
اما در همان حال جلو رفت و به خواهرش کمک کرد تا روی مبل بنشیند.همسرش با نگرانی پرسید:حالت
خوبه عزیزم؟می خوای بریم پیش دکتر؟
زن جوان که حالا کمی حالش بهتر شده بود جواب داد:نیازی نیست...خوبم...کوچولومون هم به خاطر ادا
و اطوار های دایی خلش داره می خنده دیگه!
همه خندیدند و مه لقا با آسودگی خاطر گفت:خدا رو شکر...نهار آمادست بفرمایین.
او هم از جایش بلند شد تا به سمت میز نهار خوری برود که همسرش زیر بازویش را گرفت تا کمکش کند.
برگشت و باز هم چشم هایش در چشم هایش قفل شد.آبی آسمانی...نه آبی دریا...نه آبی فیروزه ای...نه...
نمی دانست...لبخندی در صورتش پاشید و منتظر ماند.همسرش به نرمی به او نزدیک شد و با لحن مخصوص به خودش گفت:سالگرد ازدواجمون مبارک...خیلی هم زیبا شدی با این پیرهن!
انگار که می خواست چیزی را به یاد بیاورد کمی فکر کرد و بعد ادامه داد:
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم!
و بوسه ای به دست همسرش زد.گرمای اشک شوق بر گوشه چشم های درشت و سیاه زن جوان نشست.
صدای کف زدن آنها را از دنیای زیبایشان بیرون آورد.خجالت زده به سمت میز غذا رفتند و در سمت بالای
میز کنار حاج مرتضی و مه لقا نشستند.چند دقیقه بعد همه در حال صرف نهاری بودند که برای یک ضیافت خانوادگی ترتیب داده شده بود.خانواده ای اصیل و محترم که در یکی از خانه باغ های محله مرفه شهر رویایی و پر از شعر و شعور شیراز زندگی می کردند.پدری بازاری و از تجار مورد اعتماد شهر,
مادری خوش ذوق و هنرمند,استاد بازنشته دانشگاه از رشته مترجمی زبان.تمام اعضای چهره زن جوان
مانند مادرش بود جز چشم ها و گیسوان مواج و سیاهش که از پدر به ارث برده بود.اما مادر چشم های عسلی تیره و موهای لخت خرمایی اش را به پسر دردانه اش هدیه داده بود.زن جوان همچنان که غذایش را
میل می کرد به خوشبختی و رفاهی که در کنار خانواده اش داشت فکر می کرد و در دل شکر خدا می گفت
و احساس شادی می کرد.بعد از صرف نهار باز هم عرشیا میان جمع آمد و با شیرین زبانی هایش مجلس را
گرم کرد.سر به سر همه می گذاشت و همه را به صحبت وا می داشت و انرژی وافرش را به همه منتقل
می کرد.حتی با خاتون خانوم هم شوخی می کرد و حاج مرتضی اعتراض می کرد که:پدر صلواتی با مادر
منم شوخی می کنی؟خجالت بکش!
اما در دل به خاطر داشتن چنین شاخ شمشاد کاکل زری ای هزار بار خدایش را شکر می کرد.تنها کسی که
عرشیا جرئت نمی کرد به سمتش برود و سر به سرش بگذارد صدف بود.حق هم داشت چون مدتی بود که صدف دختری تندخو و تلخ زبان و زود رنج شده بود.در اکثر مهمانی ها و مجالس شرکت نمی کرد,با کسی
صحبت نمی کرد و هر بار با بهانه جویی سعی می کرد کام دیگران را هم تلخ کند.عرشیا که حسابی جمع را خندانده بود حال با جذبه به سمت خواهرش رفت و گفت:افتخار می دین مادام؟
و دستش را به سمت او دراز کرد.او هم مردد در چهره عرشیا نگاه کرد که عرشیا ادامه داد:نترس آبجی
خانوم می خوام با آقاتون مارو یه موسیقی مهمون کنید!
و هر دوشان را به سمت پیانو هول داد.زن پشت پیانو قرار گرفت و همسرش به همراه عرشیا مقابل او پشت پیانو قرار گرفتند.آبی آن نگاه های گیرا بار دیگر جاری شبستان دیدگانی پراز عشق و احساس شد.
مرد جوان پنجه هایش را میان موهای طلایی رنگش کرد و با لبخندی پر مهر رو به همسرش گفت:بنواز
آرام جان!
آرام هم چشم هایش را بست و پنجه های ظریفش را روی کلید های پیانو سر داد.موسیقی نواخته می شد و
همسرش به همراه عرشیا می خواندند.آرام همچنان که می نواخت به صدای گوش نواز همسرش گوش سپرد
که او را با خود به خاطرات شیرین آشنایی می برد.چشم هایش را باز کرد و نگاهی از سر مهر به او انداخت.سپس نگاهش را از او به سمت عرشیا گرفت.پسر بی نوا در خیالات خود سیر می کرد و تصویر
چشم هایی مخمور و پر شرر را از مقابل دیدگانش می گذراند.او در خیال همان دختر تیز زبان و گوشه گیر
بود که با سکوت خود طوفانب در دل عرشیا به پا کرده بود.همان دختر که صورتش به سپیدی برف و
گونه هایش به لطافت گل بود,حالا هم داشت گوشه لب های گوشتی و سرخش را با دندان می گزید.آری همان زیبای مغرور,همان صدف دریا ها,همان که پشت آن نقاب بد خلقی اش گوهری ارزشمند و دلی چون
دریا داشت.اما دست بی وفای سرنوشت از او دختری ساخته بود که مجبورش می کرد عشق بی پایان و مهربانی اش را زیر خاکستر های دل سوخته اش دفن کند.بانی این دل سوختگی هم کسی نبود جز همان عرشیا که حالا بی تاب یک لحظه گره خوردن نگاهش در چشمان صدف بود.اما صدف حالا خیلی سخت تر از این ها بود که بخواهد در صورت کسی که باعث این همه رنجش خاطرش شده بود نگاه کند.....


.........[golrooz][golrooz][golrooz]..........

مدیر تالار ادبیات
6th July 2013, 11:33 PM
دوستان این بحث های حاشیه ای رو ادامه ندین این تاپیک جاش نیست ممنون[golrooz]



ممنون از دوست عزيز sr hesabi

لطفاً دوستان قبل از شركت در اين تاپيك مطالعه اي بر قوانين تالار ادبيات (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?120191-lt-%D9%82%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA-gt) داشته باشند

مدیر تالار ادبیات
6th July 2013, 11:36 PM
با این حال من همچنان معتقدم داستانای عشقی و ماورایی فایده نداره!
یه چیزی مثل هری پاتر نو و تازه!
یه قهرمان ملی !!!

هنوز هم ميشه براي هر سليقه اي داستان نوشت

درسته در اثر مرور زمان ذائقه ادبي مردم ممكنه تغييراتي پيدا كرده باشه اما نميشه به اين بهانه داستاني در زمينه اي خاص نوشته نشه

مدیر تالار ادبیات
6th July 2013, 11:42 PM
ممنون از كاربر عزيز shiny7

انشاء الله به زودي اين فعاليت ها در قالب كارگاه داستان نويسي گردآوري و تجميع ميشه

banooye irani
7th July 2013, 12:25 AM
همه ما میتونیم بنویسیم.فقط باید بدونیم که چطور درست بنویسیم.همین که زحمت کشیدی و یه داستان خلق کردی قابل تحسینه.
برات ارزوی موفقیت میکنم.[shaad]

AaZaAdeh
28th July 2013, 03:36 PM
خسته نباشی عزیزم
نوشتن همت میخواد که شما داری
راستش در مورد اون موضوعی که دخترخانوم داستان عاشق یه بازیگر میشه از طریق فیلم باید بگم من قبلا یه پسر که دقیقا از طریق فیلم به یه بازیگر شدید علاقه مند میشه و رنج سفرو متحمل میشه و... خوندم. ولی اسمش یادم نمیاد موضوعه جالبیه..
در مورد این داستانتم باید بگم چارچوب داستان و فضارو خیلی خوب رعایت کردی. ولی خب داستان و موضوعش سلیقه ایه و من کمتر به داستانای این سبک علاقه دارم ولی این نظره من هنرو ارزش نوشته های شمارو تحت تاثیر نباید قرار بده چراکه هنر نویسنده درش نهفتس. موفق تر باشی گلم...[golrooz][golrooz]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد