niusha13
4th July 2013, 06:03 PM
شهر کوچک «واتسکا» واقع در شمال شرقی ایالت ایندیانا درست شبیه به دیگر شهرهای کوچک نیمه وسترن و کشاورزنشین اواخر قرن نوزدهم آمریکا بود و کمتر اتفاق عجیبی در آن میافتاد تا اینکه ماه جولای سال ۱۸۷۷ فرا رسید. در این ماه بود که برای نخستین بار «معمای واتسکا» آغاز شد.به گزارش پارس ناز در ماه جولای سال ۱۸۷۷ دختر ۱۳ سالهای به نام «لورنسی ونوم» برای اولین بار به عالم خلسه عجیب و غریبی فرو رفت و گفت با فرشتگان و ارواح مردگان صحبت میکند! این جملات عجیب گاه روزی چند بار به وقوع میپیوست و بعضی از آنها ساعتها به طول میانجامید. در طول مدت خلسه، لورنسی با صداهای مختلف صحبت میکرد و از مکانهایی سخن میگفت که در طول عمرش آنجا را ندیده و تعریفش را نشنیده بود و وقتی سرانجام از آن حالت خارج میشد هیچ یک از آن حرفها و حالتها را به خاطر نمیآورد.خبر اتفاقات عجیبی که در خانه توماس و لورنیدا ونوم میافتاد به سرعت در شهر پیچید و حتی به دیگر شهرها نیز راه یافت و همه آرزو داشتند به واتسکا بروند و این دختر عجیب را ببینند. در آن زمان تلاش برای ارتباط با ارواح در آمریکا به اوج خود رسیده بود و خیلیها به این موضوع علاقه نشان میدادند و میخواستند بدانند لورنسی چطور با عالم ارواح ارتباط برقرار میکند ولی خانواده ونوم علاقهای به این موضوع نداشتند و تنها به آرامش و سلامت دخترشان میاندیشیدند.
http://www.parsnaz.ir/upload/44/0.451125001325050315_parsnaz_ir.jpg (http://www.parsnaz.ir/news_cats_2.html)
آنها لورنسی را از این دکتر به آن دکتر میبردند تا شاید کسی بیماری عجیب او را تشخیص داده و او را درمان کند ولی در نهایت به آنها گفته شد لورنسی دچار بیماری روحی شده و باید برای درمان به آسایشگاه روانی ایالتی برود. خانواده دلشکسته ونوم که فکر میکردند این کار تنها راه نجات دخترشان است تصمیم گرفتند او را در آسایشگاه بستری کنند.اما پیش از بستری شدن لورنسی یعنی در ماه ژانویه ۱۸۷۸ مردی به نام «آسا راف» که ساکن واتسکا بود به خانه پدری ونوم رفت. او گفت که دخترش (http://www.parsnaz.ir/) «مری» درست همین مشکل لورنسی را داشت و از آنها تقاضا کرد لورنسی را به آسایشگاه بفرستند زیرا دختر او «مری» نیز به آسایشگاه روانی فرستاده شده و در آنجا فوت کرد. آقای راف معتقد بود روح مری هنوز در کنار آنهاست و احساس میکرد این روح حالا در جسم لورنسی ونوم حلول کرده است! این آغاز یک سری اتفاقات بود که شهر واتسکا را تکان داد و معمایی را به وجود آورد که تا امروز حل نشده باقی مانده است. برای درک این موضوع باید اول به «مری راف» و زندگی او بپردازیم:
«مری» دختر «آساراف» در اکتبر ۱۸۴۶ به دنیا آمد و از شش ماهگی دچار حملات روحی یا صرعی عجیبی میشد. این حملات تا ۱۹ سالگی ادامه داشت و بر شدت آنها افزوده میشد تا سرانجام روز ۵ جولای سال ۱۸۶۵ در آسایشگاه جان سپرد. او در کودکی از صداهایی شکایت میکرد که در سر خود میشنید. این صداها به او امر میکردند که کارهایی را انجام دهد که میدانست درست نیست. وقتی بزرگتر شد ساعتهای متمادی به عالم خلسه فرو میرفت. در طول این مدت قدرت عجیبی مییافت و از چیزهایی صحبت میکرد که در اوقات معمولی چیزی از آنها نمیدانست.آنها چیزی نمیدانستند
وقتی مری از دنیا رفت، لورنسی تقریبا یک ساله بود. وقتی هفت ساله بود به همراه خانواده به «واتسکا» نقل مکان کرد. خانواده ونوم هیچ چیزی از داستان عجیب مری نمیدانستند ولی روز ۱۱ جولای ۱۸۷۷ اتفاقات عجیب شروع شد. آن روز وقتی لورنسی از خواب بیدار شد احساس سرگیجه و حالت تهوع داشت. او پیش مادرش به آشپزخانه رفت و گفت حالش بد است و ناگهان غش کرد و افتاد. پنج ساعت بعد لورنسی از خواب بیدار شد و گفت حالش خوب شده است ولی همان روز اولین حمله خلسه به او دست داد. او در حالت خلسه میگفت ارواح بسیاری را میبینید و حتی روح برادرش را که در سال ۱۸۷۴ مرده بود را هم میدید. او در این وضعیت با صداهای مختلف مردانه و زنانه و گاه به زبانهای خارجی عجیب و غریبی حرف میزد. داستان لورنسی و وضعیت او تیتر درشت روزنامهها شد و آقای راف بیش از هر کسی که خبرهای او را دنبال میکرد و وقتی فهمید والدین لورنسی میخواهند او را به آسایشگاه بسپارند بلافاصله به سراغ آنها رفت و آنها را قانع کرد اجازه دهند «دکتر وینچستر استیونس» روانشناس او را ببینند.
خانم و آقای ونوم با تردید پذیرفتند و دکتر استیونس، لورنسی را هیپنوتیزم کرد و سعی نمود با ارواح درون جسم او ارتباط برقرار کند. چند ثانیه بعد لورنسی شروع به صحبت با صدایی مردانه شد و سپس از طرف روح فردی به نام کاترینا هوگان و بعد از آن مردی به نام «ویلی کانینگ» حرف زد. بعد از یک ساعت او اعلام کرد نام روحی که در جسم اوست «مری راف» میباشد. این حالت تا روز بعد ادامه داشت و لورنسی ادعا میکرد «مری راف» است. او نمیدانست کجاست و خانم و آقای ونوم یعنی پدر و مادرش را نمیشناخت. در این وقت همسر و دختر آقای راف که «مینروا» نام داشت به خانه ونومها آمدند. لورنسی بلافاصله پس از دیدن آنها گفت: مامان و «نروی» آمدند. جالب اینجاست که پس از مرگ مری دیگر هیچکس مینروا را «نروی» صدا نمیزد!
روز یازدهم فوریه لورنسی یا همان «مری» به خانه، پدری راف که آنجا را خانه خود میدانست رفت و خیلی احساس راحتی میکرد او تمام همسایهها را میشناخت و نسبت به خانم و آقای ونوم غریبی میکرد. او در آن خانه بسیار خوشحال بود و هیچ مشکل روحی نداشت. تا هفت ماه بعد این وضعیت ادامه داشت و در این مدت خانم و آقای ونوم مرتب به دخترشان سر میزدند. سرانجام در اوایل ماه می ۱۸۷۸ لورنسی به خانواده راف گفت وقت رفتن نزدیک است ولی از این بابت خیلی غمگین ناراحت بود. دو روز بعد مری رفت و لورنسی به خانه خانواده ونوم بازگشت. از آن به بعد لورنسی دیگر مشکل روحی و حالت خلسه نداشت و اثری از بیماری در او دیده نشد. پدر و مادرش مطمئن شدند که دخترشان درمان شده است و از این بابت از روح «مری راف» ممنون بودند.
واقعا چه اتفاقی در شهر کوچک واتسکا افتاد؟ آیا به واقع روح مری راف جسم لورنسی را تسخیر کرده بود؟ خانوادههای این دو دختر و صدها نفر از کسانی که از نزدیک آنها را میشناختند از این بابت مطمئن بودند. ولی چه توضیح دیگری میتوان برای آن اتفاقات و معمای واتسکا داشت؟
منبع: پارس نازhttp://www.parsnaz.ir
http://www.parsnaz.ir/upload/44/0.451125001325050315_parsnaz_ir.jpg (http://www.parsnaz.ir/news_cats_2.html)
آنها لورنسی را از این دکتر به آن دکتر میبردند تا شاید کسی بیماری عجیب او را تشخیص داده و او را درمان کند ولی در نهایت به آنها گفته شد لورنسی دچار بیماری روحی شده و باید برای درمان به آسایشگاه روانی ایالتی برود. خانواده دلشکسته ونوم که فکر میکردند این کار تنها راه نجات دخترشان است تصمیم گرفتند او را در آسایشگاه بستری کنند.اما پیش از بستری شدن لورنسی یعنی در ماه ژانویه ۱۸۷۸ مردی به نام «آسا راف» که ساکن واتسکا بود به خانه پدری ونوم رفت. او گفت که دخترش (http://www.parsnaz.ir/) «مری» درست همین مشکل لورنسی را داشت و از آنها تقاضا کرد لورنسی را به آسایشگاه بفرستند زیرا دختر او «مری» نیز به آسایشگاه روانی فرستاده شده و در آنجا فوت کرد. آقای راف معتقد بود روح مری هنوز در کنار آنهاست و احساس میکرد این روح حالا در جسم لورنسی ونوم حلول کرده است! این آغاز یک سری اتفاقات بود که شهر واتسکا را تکان داد و معمایی را به وجود آورد که تا امروز حل نشده باقی مانده است. برای درک این موضوع باید اول به «مری راف» و زندگی او بپردازیم:
«مری» دختر «آساراف» در اکتبر ۱۸۴۶ به دنیا آمد و از شش ماهگی دچار حملات روحی یا صرعی عجیبی میشد. این حملات تا ۱۹ سالگی ادامه داشت و بر شدت آنها افزوده میشد تا سرانجام روز ۵ جولای سال ۱۸۶۵ در آسایشگاه جان سپرد. او در کودکی از صداهایی شکایت میکرد که در سر خود میشنید. این صداها به او امر میکردند که کارهایی را انجام دهد که میدانست درست نیست. وقتی بزرگتر شد ساعتهای متمادی به عالم خلسه فرو میرفت. در طول این مدت قدرت عجیبی مییافت و از چیزهایی صحبت میکرد که در اوقات معمولی چیزی از آنها نمیدانست.آنها چیزی نمیدانستند
وقتی مری از دنیا رفت، لورنسی تقریبا یک ساله بود. وقتی هفت ساله بود به همراه خانواده به «واتسکا» نقل مکان کرد. خانواده ونوم هیچ چیزی از داستان عجیب مری نمیدانستند ولی روز ۱۱ جولای ۱۸۷۷ اتفاقات عجیب شروع شد. آن روز وقتی لورنسی از خواب بیدار شد احساس سرگیجه و حالت تهوع داشت. او پیش مادرش به آشپزخانه رفت و گفت حالش بد است و ناگهان غش کرد و افتاد. پنج ساعت بعد لورنسی از خواب بیدار شد و گفت حالش خوب شده است ولی همان روز اولین حمله خلسه به او دست داد. او در حالت خلسه میگفت ارواح بسیاری را میبینید و حتی روح برادرش را که در سال ۱۸۷۴ مرده بود را هم میدید. او در این وضعیت با صداهای مختلف مردانه و زنانه و گاه به زبانهای خارجی عجیب و غریبی حرف میزد. داستان لورنسی و وضعیت او تیتر درشت روزنامهها شد و آقای راف بیش از هر کسی که خبرهای او را دنبال میکرد و وقتی فهمید والدین لورنسی میخواهند او را به آسایشگاه بسپارند بلافاصله به سراغ آنها رفت و آنها را قانع کرد اجازه دهند «دکتر وینچستر استیونس» روانشناس او را ببینند.
خانم و آقای ونوم با تردید پذیرفتند و دکتر استیونس، لورنسی را هیپنوتیزم کرد و سعی نمود با ارواح درون جسم او ارتباط برقرار کند. چند ثانیه بعد لورنسی شروع به صحبت با صدایی مردانه شد و سپس از طرف روح فردی به نام کاترینا هوگان و بعد از آن مردی به نام «ویلی کانینگ» حرف زد. بعد از یک ساعت او اعلام کرد نام روحی که در جسم اوست «مری راف» میباشد. این حالت تا روز بعد ادامه داشت و لورنسی ادعا میکرد «مری راف» است. او نمیدانست کجاست و خانم و آقای ونوم یعنی پدر و مادرش را نمیشناخت. در این وقت همسر و دختر آقای راف که «مینروا» نام داشت به خانه ونومها آمدند. لورنسی بلافاصله پس از دیدن آنها گفت: مامان و «نروی» آمدند. جالب اینجاست که پس از مرگ مری دیگر هیچکس مینروا را «نروی» صدا نمیزد!
روز یازدهم فوریه لورنسی یا همان «مری» به خانه، پدری راف که آنجا را خانه خود میدانست رفت و خیلی احساس راحتی میکرد او تمام همسایهها را میشناخت و نسبت به خانم و آقای ونوم غریبی میکرد. او در آن خانه بسیار خوشحال بود و هیچ مشکل روحی نداشت. تا هفت ماه بعد این وضعیت ادامه داشت و در این مدت خانم و آقای ونوم مرتب به دخترشان سر میزدند. سرانجام در اوایل ماه می ۱۸۷۸ لورنسی به خانواده راف گفت وقت رفتن نزدیک است ولی از این بابت خیلی غمگین ناراحت بود. دو روز بعد مری رفت و لورنسی به خانه خانواده ونوم بازگشت. از آن به بعد لورنسی دیگر مشکل روحی و حالت خلسه نداشت و اثری از بیماری در او دیده نشد. پدر و مادرش مطمئن شدند که دخترشان درمان شده است و از این بابت از روح «مری راف» ممنون بودند.
واقعا چه اتفاقی در شهر کوچک واتسکا افتاد؟ آیا به واقع روح مری راف جسم لورنسی را تسخیر کرده بود؟ خانوادههای این دو دختر و صدها نفر از کسانی که از نزدیک آنها را میشناختند از این بابت مطمئن بودند. ولی چه توضیح دیگری میتوان برای آن اتفاقات و معمای واتسکا داشت؟
منبع: پارس نازhttp://www.parsnaz.ir