moti8
24th June 2013, 11:09 AM
در نگاهش چیزی بود باور نکردنی ، چشم هایش سبز بود و براق ، که هر کس را تسلیم خود
می کرد ، گفتم بگذار این دفعه تکلیفم را با او روشن کنم اما هر چقدر که جلو می رفتم او یک
قدم از من دور می شد ، نمی دانم شاید کمی از من می ترسید ، همیشه چشم به پنجره ی
اتاقم که رو به خیابون بود می دوختم که شاید او بیاید ولی هر موقع هم که می آمد آنقدر
دست وپایم را گم می کردم که از دست می دادمش اما امروز و اما امروز ...
امروز نقشه ی تازه ای برای به دام انداختنش دارم ، آخر دیشب در فیلمی دیدم که گربه ها از
گوشت خوششان می آید فکر کنم در تله ام گیر کند.
می کرد ، گفتم بگذار این دفعه تکلیفم را با او روشن کنم اما هر چقدر که جلو می رفتم او یک
قدم از من دور می شد ، نمی دانم شاید کمی از من می ترسید ، همیشه چشم به پنجره ی
اتاقم که رو به خیابون بود می دوختم که شاید او بیاید ولی هر موقع هم که می آمد آنقدر
دست وپایم را گم می کردم که از دست می دادمش اما امروز و اما امروز ...
امروز نقشه ی تازه ای برای به دام انداختنش دارم ، آخر دیشب در فیلمی دیدم که گربه ها از
گوشت خوششان می آید فکر کنم در تله ام گیر کند.