سیدپویا
14th June 2013, 10:47 AM
خیلی وقت میگذرد که به استقبال شهدا در میدان آزادی رفته بودم تازه اول نوجوانی بود . میعادگاه ما با شهدا میدان آزادی جایی که محل تمام اتفاقات مهم در شهر تهران است.
وقتی رسیدم جمعیت مشتاق و مظطرب آن موقع هیچکدام از این احساس را بدرستی درک نمیکردم در دلم یک هیجان و ترس مملو از آرامش وجود داشت.
افراد مختلف در این بین بچشم میخوردند جانبازانی که بر روی صندلی چرخ دار نشسته بودند و گریه میکردند زنان و مادرانی که با گریه به استقبال گمشدگان میگشتند و من که در این میان دنبال نمیدانم ها میگشتم .
چه چیزی من را به اینجا کشانده بود؟ نوجوانی 12 ساله تنها در میان این جمعیت و ترس نزدیک شدن به یکی از این تابوت ها که با پرچم خوش رنگ ایران مزین شده بود. ناگهان دیدم هر کسی با خودکار چیزی روی تابوت ها مینویسد شاید این نکته در ذهنم جرقه زد که این کار برای چیست؟
خواندن دست نوشته ها برایم دریای کنجکاوی بود انگار برایم راهرویی در بین این همه جمعیت باز شد آرام آرام به طرف تابوت ها حرکت کردم دستم را به ارامی روی یکی از آنها گذاشتم روی تابوت از پلاستیک های ضخیم پوشانده شده بود اولین جمله ای که توجه مرا جلب کرد ان بود:
انتقام سیلی زهرا را بگیرید.
ناگهان چشمم به نوشت های دیگر خورد: شفاعت ما را هم بکنید،التماس دعا،و جمله ایی که هیچکدام تکراری نبود. سربازی که بالای کامیون ایستاده بود مرا نگاه میکرد و بغضی گلویش را گرفته بود .
ناگهان از فشار جمعیت از تابوت دور شدم و باز هم بحالت عادی برگشتم کمی به خودم آمده بودم و به اطرافم نگاه کردم مردمی که بیرون میدان ازادی بودند و ما را نگاه میکردند و ما که درون این مهمانی بودیم .انگار از همان موقع یک ندایی به من گفت : این نگاه ها را تا پایان زندگی فراموش نکن.
نگاه افرادی که بیرون از جمعیت بودند همانند تماشاگران و افرادی بود که ما را دیوانه میپنداشتند و شاید هم جزو کسانی که برای جامعه مانند آفت هستیم و ما هستیم که باعث جنگ و فقر و فساد شده ایم.
این نگاهها پس از 13 سال هنوز هم برایم زنده است باز هم انگار یاد شهدا بودن جرم است و انگار اصلا این اتفاقات رخ نداده است و تمام این چیزها خواب و خیا ل بود....
وقتی رسیدم جمعیت مشتاق و مظطرب آن موقع هیچکدام از این احساس را بدرستی درک نمیکردم در دلم یک هیجان و ترس مملو از آرامش وجود داشت.
افراد مختلف در این بین بچشم میخوردند جانبازانی که بر روی صندلی چرخ دار نشسته بودند و گریه میکردند زنان و مادرانی که با گریه به استقبال گمشدگان میگشتند و من که در این میان دنبال نمیدانم ها میگشتم .
چه چیزی من را به اینجا کشانده بود؟ نوجوانی 12 ساله تنها در میان این جمعیت و ترس نزدیک شدن به یکی از این تابوت ها که با پرچم خوش رنگ ایران مزین شده بود. ناگهان دیدم هر کسی با خودکار چیزی روی تابوت ها مینویسد شاید این نکته در ذهنم جرقه زد که این کار برای چیست؟
خواندن دست نوشته ها برایم دریای کنجکاوی بود انگار برایم راهرویی در بین این همه جمعیت باز شد آرام آرام به طرف تابوت ها حرکت کردم دستم را به ارامی روی یکی از آنها گذاشتم روی تابوت از پلاستیک های ضخیم پوشانده شده بود اولین جمله ای که توجه مرا جلب کرد ان بود:
انتقام سیلی زهرا را بگیرید.
ناگهان چشمم به نوشت های دیگر خورد: شفاعت ما را هم بکنید،التماس دعا،و جمله ایی که هیچکدام تکراری نبود. سربازی که بالای کامیون ایستاده بود مرا نگاه میکرد و بغضی گلویش را گرفته بود .
ناگهان از فشار جمعیت از تابوت دور شدم و باز هم بحالت عادی برگشتم کمی به خودم آمده بودم و به اطرافم نگاه کردم مردمی که بیرون میدان ازادی بودند و ما را نگاه میکردند و ما که درون این مهمانی بودیم .انگار از همان موقع یک ندایی به من گفت : این نگاه ها را تا پایان زندگی فراموش نکن.
نگاه افرادی که بیرون از جمعیت بودند همانند تماشاگران و افرادی بود که ما را دیوانه میپنداشتند و شاید هم جزو کسانی که برای جامعه مانند آفت هستیم و ما هستیم که باعث جنگ و فقر و فساد شده ایم.
این نگاهها پس از 13 سال هنوز هم برایم زنده است باز هم انگار یاد شهدا بودن جرم است و انگار اصلا این اتفاقات رخ نداده است و تمام این چیزها خواب و خیا ل بود....