PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان واقعی ...خودم نوشتم!



solinaz
12th June 2013, 01:02 AM
سلام

این داستان واقعیت داره وبرای یکی از دوستام اتفاق افتاده ومن اینو برای شما تعریف میکنم شخصیتا ی این داستان فاطمه ،سهیل ،رامین ،مهناز،ساناز،شهاب و

سولماز


شروع داستان:

همش از یه علاقه خاص به کلاس گیتار شروع شد و بابام رفت منو ثبت نام کرد اونقدر خوشحال شدم انگار تو اسمونا بودم .

امروز من هم رفتم همراه بابا تا ببینم محیط اونجا چطوره و درکل اشنا بشم با اونجا واز اینجور حرفا ...انگاری استادمون بابابامون اشنا بود. بعد از ثبت نام استاد

همه جارو به من نشون میداد که ناگهان یه صدای میومد از یه کلاسی خیلی خوشکل گیتار میزد استاد درو باز کرد و یه پسر خوشتیپ که گیتار میزد رو به ما کرد

و لبخندی زد و گفت سلام بابا این کیه ؟؟معرفی نمی کنی ؟؟ استاد همچنان خنده بر لب داشت و گفت چرا ایشون فاطمه خانم هستن و رو به من کرد و گفت

:این هم پسر من رامین خان .گفتم خوش بختم اقا رامین از دیدنتون .بعد از این دیدار قرار شد روز های زوج برم کلاس ....

جلسه اول

وارد کلاس که شدم همه نگاها به من افتاد از دختر بگیر تا پسر تنها اشنایی که بود رامین بود .رامین یه چیزی به یه دختری گفت و اومد طرفم و بعد از اشنا شدن

با همه منو برد طرف دختری که باهاش حرف زد وگفت ایشون مهناز هستن و اشاره کرد به پسری که کنار خود رامین نشسته بود وایشون هم سهیل خان داداش

مهناز واین هم شهابه واین یکی هم سانازه به همه لبخندی زدمو رفتم کنار مهناز نشستم مهناز خیلی دختر مهربانی بود و من خیلی سریع با اون دوس شدم

در حال گفتگو بودیم که استاد وارد شد وهمه ساکت شدند بعد از چند تا توضیح درباره گیتار گفت چون جلسه اوله فعلا کلاسا تعطیل وماهم رفتیم بیرون

یه جای دنجی نشستیم و باهم حرف میزدیم که ....

این داستان ادامه دارد

اگه خوبه تا بقیشو بنویسم جاهای حساس خیلی داره ها نظر نشه فراموش[cheshmak]http://anjoman.bacheha.ir/images/smiles2/18400000.gif

عبدالله91
12th June 2013, 05:55 AM
هنوز به مسألۀ حساسی اشاره نکردی . خب اگه داستانت در هر قسمت به نکاتی اشاره بکنه بهتره. منتظریم

ghalbeyakhi
12th June 2013, 12:25 PM
خوبه سولیناز ادامه بده[labkhand][shaad][tashvigh][golrooz]

solinaz
12th June 2013, 01:37 PM
خوب کجا بودیم.....اهان که رامین گفت فاطی من کمکت میکنم تا یاد بگیری اول اینجوری دست میگیری وبعد .....رامین گفتو گفت تا اینکه گیتار خودشو داد دستم تا ببینم بلدم یا نه

تا من دستمو گذاشتم رو تارهای گیتار دستم لای تار گیر کردو نزدیک بود پاره بشه همه بچه ها میخندیدند رامین سری خودشو جمع کردو گفت فاطی دستتو نیار بیرون الان سیمه پاره

میشه .وخودش اروم اورد بیرون .

این بچه ها باهم دوس بودن دوس خیلی صمیمی تو دانشگاه باهم اشنا شده بودند بابا هاشون از اون ** پولا بود و ....(سهیل ورامین میرفتن خارج شهابو نمیدونم راستش)

بعد از چند بار رفتن به کلاسو از این حرفا موقعه امتحان بود که استاد گفته بود هرکی رتبه اول ودوم وسوم بشه میره با شهر دیگه مسابقه میده من هم خیلی استرس داشتم و

مهناز بهم دلداری میدادکه تو میتونی و ازاین جور چیزا سهیل ورامین واقعا خوشکل میزدند همین طور محو دیدن سهیل بودم که استاد صدام زدیه نفس عمیق کشیدمو پیش به سوی

پیروزی (اعتمادو حال میکنی)بعد از زدنم همه برام دست زدند و رو به استاد کردم وگفتم استاد خوب بود ؟؟گفت عالی بود دختر تو استعداد زیاد داری باید بیشتر کارکنی

بعد از این که نشستم استاد گفت نتیجه نهایی رو اعلام می کنم 1رامین 2سهیل و3 ......فاطمه .

تو شک بودم یعنی من سوم شده بودم خیلی خوش حال بودم .دیدم یکی میزنه بهم نگاه که کردم دیدم مهنازه وساناز دارن میخندند میگم چیه ؟؟میگه بابا تو 3شدی بهت تبریک میگم

عزیزم بالبخندی رو به ما گفت امروز مهمون من (خودم گفتما ) بعد از خوردن بستنی همه خوشحال بودند و میخواستند برن خونه هاشون که من هرچی زنگ میزدم به بابا گوشی

برنداشت سهیل گفت فاطی اگه کسی نی برسونمت من درخدمتم بعداز چقدر تعارف بالا خره قبول کردمو سوار ماشینش شدم و...http://anjoman.bacheha.ir/images/smiles2/1.gif

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد