توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد
solinaz
17th May 2013, 02:39 PM
سلام به همه!
منو سامان عزیز و شاینی گل طی یک مکالمه کوتاه توی پیام خصوصی تصمیم گرفتیم که اینبار یه داستان گروهی ترسناک بنویسیم.
اما این سبک داستان نوشتن اصول داره!اصولشم اینه که یه دفه هیجانو وارد داستان نکنین!باید در هین داستان یه سری اتفاقات مرموز بیوفته و اخرای داستان ازش پرده برداری بشه!
خب حالا من شروعش میکنم بقیشم با هم ادامه میدیم:
تابستون بود و 5 تا نوجوون به اسمای اِما،بروس،کریستینا،سوفی و ماریا برای خوش گذرونی مدتی به یه جنگل دور از شهر رفتن و محل اسکانشون یه کلبه ی قدیمی وسط جنگل بود...http://anjoman.bacheha.ir/images/smiles2/368972h9e9mpja6o.gif
چه داستانی بشه ایییییییییین
solinaz
17th May 2013, 02:41 PM
نسیم خنکی می وزید و موهای طلایی ماریا را به رقص در می آورد.
اما چشمانش را تنگ کرد و با پوزخند روبه کریستینا که به کلبه زل زده بود گفت:
-هی کریستینا!فکر کنم بدت نیاد یه خورده با من دنبال چیزای اسرار آمیز بگردی!
سوفی با غرولند و درحالی که کوله ا را روی زمین می انداخت گفت:
-اما همش تقصیر توا.قرار بود بیایم خوش بگذرونیم ولی حالا تو مارو آوردی تو یه کلبه خرابه که مکنه هر لحظه تو جنگل روبه روش گم شیم!
ماریا هم به حمایت از سوفی دستانش را به کمر زد و گفت:
-دقیقا!اصلا تو اینجا رو از کجا آوردی؟
اما بی توجه به حرف های ماریا و سوفی به سمت کلبه رفت و پایش را روی اولین پله گذاشت.
بوی نم را می شد از همان جا نیز حس کرد.
بروس که تا آن موقع ساکت بود و با دقت به پیکر کهنه و رازآلود کلبه نگاه می کرد گفت:
-نه خیر اما خانوم دنبال ماجراجویی خودشون بودن!اون به عموش اصرار کرد که بیایم این جا!
کریستینا با چشمانی گرد شده از خشم و تعجب پرسید:
-اصرار کرده؟اون که گفت عموش خودش کلید این جا رو بهش داده!
اما دست از بازرسی کلبه برداشت و در حالی که می خواست همه ی آن ها را ساکت کند گفت:
-آره چون عمو اجازه نمیداد!حالا به جای غرغر بیان تو ببینین چه خبره!
و کلید را در قفل انداخت و لبخندی از رضایت زد.
sami-k
17th May 2013, 02:42 PM
وقتی در باز شد همه به جز اما با بهت به سر تا سر کلبه با چشمای گشاد شده زل زده بودن.اولین نفری که به حرف اومد بروس بود.بروس از همسایه ها والبته یکی از دوستای نزدیک اما بود که گفت:اما!کلبه قدیمی تر از این عموت نداشت به ما بده؟
ماریا که همکلاسی اما بود و از بقیه بیشتر ترسو بود با صدای لرزون گفت:اما!اینجا خیلی ترسناکه!من شب برمیگردم خونه!
اما که از غر زدن اونا خسته شده بود گفت:اه!بس کنین دیگه!از کریس یاد بگیرین!هیچی نمیگه!ماریا خانوم جنابعالی هم هیچ جا نمیری!مطمئنم پات برسه بیرون کلبه گم شدی!
کریستینا که هم همسایه و هم همکلاسی اما بود به طرفداری از اما گفت:بچه ها راس میگه!اینجا اونقدرا هم بد نیست!یه مدت اینجا میمونیم،ماجراجویی میکنیم و بعد میریم دیگه!بروس تو نگو که میترسی!
کرسیتینا،که معمولا کریس صداش میکردن،تقریبا اخلاقی مثل اخلاق اما داشت.نترس و ماجراجو بود.
بروس که تو رودربایستی قرار گرفته بود خطاب به جمعیت گفت:...
solinaz
17th May 2013, 02:49 PM
-معلومه که نه!
و بعد نفس عمیقی کشید که بوی نم را با تمام اعضای بدنش حس کرد.
ماریا با شک دستی بر روی دیوار پوسیده ی کلبه کشید.مورمورش شد.با لرزش خفیفی در صدایش گفت:
-خ...خیلی خوب!ولی این جا چه تفریحی هست؟
سوفی وسایلش را به داخل کلبه که فضای آن تاریک و روشن بود آورد و داخل خانه را برانداز کرد.
یک آشپزخانه قدیمی و یک میز فلزی داخل آن...یک فرش کهنه روی کف چوبی زمین که هنگام راه رفتن روی آن جیر جیر می کرد...و چند پله که به طبقه بالا می رفت...
sami-k
17th May 2013, 02:57 PM
بعد از پله ها توجه سوفی به ایوون که درش کنار پنجره سمت چپ کلبه بود جلب شد.بدون اینکه چشماشو از رو در ایوون برداره گفت:کریستینا!بیا اینجا رو ببین!
از لحن حرف زدن سوفی،توجه بروسم جلب شد به ایوون اما سمت اونا نرفت.
کریستینا با قدم های کوتاه اما محکم به سمت سوفی رفت و گفت:چیه؟؟
سوفی به انگشت به اعماق جنگل اشاره کرد و گفت:اونجا حتما چیزای جالبی پیدا میشه!به نظرت چطوره فردا صبح بریم اونجا؟
سوفی سه سال بود که همکلاسی اما بود و از اخلاق اون خوشش میومد و کما بیش ماجراجوییاشو دنبال میکرد.میشه گفت دختر نترسی بود.
بروس که کنجکاو بود ببینه سوفی داره چیرو به کریستینا نشون میده،به سمت اونا رفت و گفت:بچه ها اینجا چه خبره؟
سوفی موهای کوتاه و سیاهشو از تو صورتش کنار زد و باز اون مکانو به بروس نشون داد و نظر اونم پرسید.
کریستینا دست به سینه و راست ایستاد و با یه لبخند کج به سوفی گفت:من موافقم.
اما بروس در حالی که دستاشو توی جیب شلوار جینش فرو میکرد گفت:اما من مخالفم!فردا خیلی زوده!تازه کلی وقت میبره تا ماریا به اینجا عادت کنه!
صدای اِما که داشت از پله ها میرفت بالا نذاشت بحثشون ادامه پیدا کنه:بچه ها چرا خشکتون زده؟اینجا یه طبقه دیگه هم داره!
ماریا که خیلی تلاش میکرد ترسش مشخص نباشه گفت:اِما میشه من پایین بمونم؟اینجا خیلی قدیمیه!هر لحظه ممکنه کفِش بشکنه!
کریستینا سعی میکرد همه چیزو برای ماریا ساده جلوه بده برای همین گفت:نترس ماریا!از کاغذ نیست که!چوبه!تازه اونقدرام که تو میگی قدیمی نیست حالا بیا بریم بالا ببینیم چه خبره!
و یکی یکی و پشت سر هم از پله ها بالا رفتن...
solinaz
22nd May 2013, 05:34 PM
طبقه بالا 3تا اتاق خواب داشت که دراش چوبی بود.دوتا از اون اتاقا سمت چپ و یکی دیگش سمت راست سالن بود.یه راهرو باریک و کوتاهم سمت راست سالن خودنمایی میکرد که انتهاش به راه پله های زیر شیروونی و انباری میخورد.ماریا که کم مونده بود گریه کنه،خودشو به بروس نزدیکتر کرد و بازوی اونو فشار داد.
با این کار بروس زیر گوشش گفت:نترس!همش یه خونستا!تو چجوری میخوای بری تو جنگل؟؟؟
ماریا با صدای لرزون و پایین جواب داد:آخه ظاهرش خیلی ترسناکه!درضمن من تو جنگل نمیام!
اِما که مکالمه بروس و ماریا رو میشنید به ماریا توپید:اه!بس کن دیگه این ترس مسخره رو!!!مگه اینجا چی داره؟؟مثل خونه خودتون دو طبقه داره!با زیر شیروونیو انبار!!کجاش ترسناکه؟؟؟دختره لوس!!!
کریستینا خواست اون جو متشنجو عوض کنه گفت:ااااا بچه ها اینجارو!!!
و با دست پنجره رو نشون داد.
-اینجا رود خونه هم داره!!!!!
با این حرف ماریا حواسش به رودخونه پرت شد و بازوی بروسو ول کرد...
sami-k
22nd May 2013, 11:32 PM
ماریا گفت:رودخونه!!!من عاشق رودخونم!
کریستینا گفت:میخوین بریم از نزدیک ببینیمش؟؟
ماریا که حواسش به رودخونه بود هیچی نشنید پنجره رو باز کرد تا صدای رودخونه به گوشش برسه!دید دستگیره خرابه کریستینا درستش کرد و پنجره رو باز کردن کریستینا بازم تکرار کرد بریم از نزدیک ببینیم؟
ماریا حرف خودشو گفت و به حرف اون توجهی نکرد!
ماریا گفت:...
چه رویایی!!
سوفی یکدفعه ای گفت:منم موافقم بریم رودخونه رو از نزدیک ببینیم...به نظر من رودخونه به ادم ارامش میده!
ماریا گفت:شما برین من نمیام من از دور نگاه میکنم بیشتر خوشم میاد.
همه فهمیدن که ماریا میترسه!
بعد...
solinaz
22nd May 2013, 11:33 PM
ما هم یه خونه داشتیم که نزدیک یه رودخونه بود!
سوفی که کلافه شده بود از حواس پرتی ماریا،از پشت موهای حالت دار و طلایی اونو که دم اسبی بسته بودو کشید و گفت:ماریا خانوم بگو میخوای بری پایین یا نه؟؟؟
ماریا که از این کار خیلی بدش میومد به سوفی گفت:ااااا سوفی!!!چشم نداری ببینی من موهام بلنده هی اونارو میکشی!
آره میخوام برم پایین کسی با من نمیاد؟
کریس گفت:چرا من میام ولی اول بذار اتاقارو مشخص کنیم بعد همه با هم میریم پایین.
سوفی و بروس شروع کردن به تقسیم اتاقا.
بروس:کریس و اِما با هم توی اتاق سمت راست
منم تو اتاق دومیه سمت چپ میمونم
سوفی گفت:پس ماریا بریم وسایلمونو بذاریم تو اتاقمون که اینبار منو تو باهم هم اتاق شدیم.
بعد از جابجایی وسایل کریس و ماریا رفتن پایین کنار رودخونه.چیزی از پایین اومدنشون نگذشته بود که بروس با یه بسته توی دستش به اونا ملحق شد و گفت:...
solinaz
30th July 2013, 10:04 PM
هی بچه ها!ببینید چی آوردم!
همه ی نگاه ها به سمت بروس بسته ی داخل دستانش چرخید.
یروس با پوزخندی بر گوشه ی لب هایش گفت:
-اگه گفتین توش چیه؟
اما پیش دستی کرد و زودتر از همه گفت:
-از تو چی میشه انتظار داشت؟لابد بازی فکریه!
برقی در چشمان کریستینا نشست و درحالی که به بروس نزدیک میشد گفت:
-آوردیش؟این همونیه که قولشو دادی؟
ماریا مرتبا با تردید نگاهش را از روی کریستینا و بروس بر روی بسته می لغزاند و در حمان حال گفت:
-کریس موضوع چیه؟
کریس بدون این که نگاهش را از بسته بردارد گفت:
-این یه بسته پر از ترقه و فشفشه س!واسه یه آتیش بازی به مناسبت اولین مسافرت دسته جمعیمون!
همه باهم هورایی گفتند و به بیرون کلبه رفتند.
solinaz
31st July 2013, 11:09 PM
ماریا بر خلاف ترسی که داشت،همیشه از
اتیش بازی خوشش میومد و حالا چون نمیدونست که کریس و بروس برنامه آتیش
بازی دارن خیلی هیجان زده و خوشحال شد.
سوفی داشت برگا و شاخه های خشک روی زمینو جمع میکرد تا از اتش سوزی احتمالی
جلوگیری کنه چون میدونست اون جنگل از شهر فاصله داره و ممکنه نیرو های
امداد به موقع نرسن. ماریا هم داشت از نقشه هایی که تو این مدت خیلی کوتاه
برای ترقه ها کشیده بود،برای اِما،بروس و کریستینا تعریف میکرد و این امر
کریستینا رو خوشحال میکرد چرا که دوست نداشت ماریا یه عضو ترسو تو گروهشون
باشه و همشه هم سعی کرده بود همه چیزو عادی و معمولی برای ماریا جلوه بده.
سوفی کارش تموم شد از همونجا داد زد:بیاین بچه ها!!چوبا رو جمع کردم!!!
ماریا که اینو شنید شتاب زده و زود تر از همه به سمت سوفی رفت و گفت:عالی شد دستت درد نکنه!!
بعد از اینکه تعدادی از ترقه ها رو انتخاب کردن و همونطوری که ماریا دستور
داده بود روی زمین چیده بودن،کریستینا جلو رفت تا با فندکی که توی دستش
بود،اونارو روشن کنه.
وقتی فیتیله همشونو روشن کرد برگشت تا پیش بقیه بره که همون موقع سوفی فریاد زد:کریس مواظب باش!!!
کریستینا وقتی برگشت تا ببینه چه چیزی پشت سرش خطر سازه که یکی از ترقه ها
که روی زمین وارو شده بود به سمتش پرتاب شد و مستقیم با پهلوی اون برخورد
کرد و باعث شد که کریس از درد روی زمین بیوفته.
وقتی همه بالای سرش رسیدن،کریس دستشو محکم روی زخمش گذاشته بود و بروس سعی میکرد با اعمال زور دستشو برداره.
وقتی موفق شد دست کریستینا رو از روی زخم برداره با دست خونی اون مواجه شد.
همون موقع ماریا فریاد زد:بچه ها ماتتون نبره!!بیاین ببریمش تو خونه تا من پانسمانش کنم!!!
و اونو با کمک هم بردن تو خونه.
موقع پانسمان زخم کریستینا...
shiny7
26th August 2013, 11:14 PM
سوفی جلوتر از بقیه به سمت کلبه رفت تا جعبه کمک های اولیه رو پیدا کنه.
بعد کریس درحالیکه لنگان لنگان راه می رفت و اما و ماریا زیر بقلشو گرفته بودن به راه افتادن و در آخر هم بروس به راه افتاد.در این حین بروس احساس کرد صدای نفسی از پشت سرش شنید.لحظه ای ایستاد و سرش را به سرعت به سمت عقب برگرداند.
نسیمی که به صورتش وزید باعث شد خیالش آسوده شود که این فقط صدای باد بوده!
صدای هیاهوی دخترها باز هواسش را به سمت کلبه پرت کرد.با سرعت به سمت کلبه دوید و بلند فریاد زد:
چی شده؟!همگی خوبید؟!
ماریا به سمت بروس برگشت و با ناله گفت :اوووه بروس وقتی جلوی در رسیدیم سوفی ماتش برده بود!!!
اشک در چشم های ماریاحلقه بسته بود و صدایش از ترس می لرزید.بروس بازوان لاغر اما را چسبید و در حالیکه فشارش می داد گفت:ماری!!آروم باش!انقدر نترس !
ماریا مستاصل در صورت بروس نگاهی انداخت و سری تکان داد.
بروس که خیالش از بابت او جمع شد به داخل کلبه رفت.
اما در حال پانسمان زخم کریس بود و سوفی روی کاناپه کهنه نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود.
بروس کنارش نشست و آرام گفت:سوفی...چی شد؟!
سوفی پاسخی نداد.چند پانیه ای گذشت و بروس دهان باز کرد تا دوباره از او بپرسد ولی سوفی اخمی کرد و گفت:هیچی!...بروس.
بروس که اخلاق سوفی رو می دونست دیگه چیزی نپرسید و به کمک اما رفت.
شب موقع خواب همگی تصمیم گرفتن طبقه پایین و کنار هم بخوابند.
کریس که زخمی بود زودتر از همه به خواب رفت و بعد از اون بقیه دخترها.فقط سوفی و بروس بیدار مونده بودن.سوفی توی بالکن بود که بروس کنارش رفت و ساکت منتظر ماند.می دونست که سوفی خودش دهان باز می کنه.
چند ثانیه بعد سوفی گفت:فکر کنم اومدن من به این کمپ اشتباه بود!...بروس حس کردم یه چیزی دیدم!!
بروس که کنجکاو شده بود با مزه پرانی گفت:یه موش خرمایی بو گندو؟!
سوفی اخمی کرد و گفت:یه چیز سفید که به سرعت از روی پله ها بالا رفت!!
بروس باز گفت:آها!...یه موش آزمایشگاهی سفید؟!
سوفی اینبار مشتی به شکم بروس زد و گفت:احمق!
و به محوطه بیرون از کلبه رفت.
بروس که شکمش را چسبیده بود گفت:هــــــــی!!!منظورت چیه؟!....سوفی؟
سوفی:می دونستم اگه بگم مسخره ام می کنی !!همتون مسخرم می کنید!!واسه همین نمی خواستم بگم!!...حالا هم فراموشش کن!!شب بخیر!!
و با قدم هایی که از حرص کوبیده می شدند با سمت کلبه رفت.
بروس سری تکان داد و در حالیکه ماه رو تماشا می کرد نفس عمیقی کشید.
shiny7
28th August 2013, 12:20 AM
سوفی در حال دراز کشیدن روی کاناپه بود که بروس وارد کلبه شد.در همین حال صدایی از طبقه بالا شنیده شد.
صدایی مثل گریه یا ناله ضعیف!
سوفی در حالیکه به پله ها خیره شد بود گفت:ها!!...شنیدی؟!...شنیدی؟!
بروس هم به پله ها که منتهی به طبقه بالا می شدند نگاه کرد و گفت:آ...آ...ره...آره!!!
سوفی جیغ زد:پرسیدم شنیدی؟!....شنیدی؟!....بروس شنیدی؟!...شنیدی؟!...
بروس در حالیکه گوش هایش از صدای جیغ ناگهانی و عجیب سوفی در حال کر شدن بود فریاد زد:سوفی بس کن چرا جیغ می زنی؟!
و سعی کرد سرش را به طرف سوفی بچرخاند اما نتوانست!تمام عضله هایش کرخ شده بود و حتی ذره ای هم سرش به طرفی نمی چرخید!!
نگاهش روی پله ها خیره شده بود و اصلا نمی توانست ذره ای تکان بخورد!
بالای پله ها شی سفیدی در حال درخشیدن بود و کم کم داشت بزرگ تر میشد.بروس با نگاه های خیره اش متوجه شد که این ماه است!ماه داشت بزرگ تر و بزرگ تر می شد و به بروس نزدیک تر می شد اما او نمی توانست خودش را تکان بدهد!
از این حالت خود ناله ای سر داد که ناگهان ماریا جلویش پرید و داد زد:
بروس!...آروم باش!!...بروس این فقط یه کابوس بوده آروم باش!!...بروس!...
و سیلی ای به صورت بروس نواخت.بروس وحشت زده از جا پرید و به اطراف نگاه کرد.دختر ها با نگاه هایی نگران و وحشت زده در حال نگاه کردن به بروس بودند.
پسرک با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را به سمت پله ها برگرداند....همه چیز ثابت و آرام بود و خبری از ماه نورانی بالای پله ها نبود!به ناگاه از جا بلند شد و دور خودش چرخی زد پرسید:سوفی؟!
کریس جواب داد:صبح زود رفته کنار رودخونه تا ورزش کنه!
امابا لیوان آبی نزدیک شد و گفت:بروس...آروم باش داشتی کابوس میدیدی!!...ناله می کردی که ماریا اول از همه از خواب پرید و شروع کرد به بیدار کردنت!
بیا...بیا این آبو بخور تا آروم تر شی.
بروس لیوان رو گرفت و جرعه ای نوشید و گوشه ای نشست.چند دقیقه ای در سکوت گذشت که سوفی وارد کلبه شد و پرانژی گفت:صبح بخیر رفیقای کمپ رازآلود!!
solinaz
28th August 2013, 04:35 PM
سوفی با تعجب به چشم های وحشت زده ی بچه ها نگاه میکنه!
سوفی:چی شده بچه ها؟!؟...صبح بخیر ...!!!چرا همه ماتتون برده!؟!؟
چند دقیقه همه با سکوت به هم نگاه میکنن تا اینکه کریستینا با صدای بلند مگیه:عههههههههههههههه،بچه ها تمومش کنید دیگه...بروس فقط یه کابوس دیده!بچه ها شما چتون شده!؟!
سوفی بدون اینکه حرفی بزنه به کنار بروس میره و نوازشش میکنه....
.
.
.سکوت همه جارو فرا گرفته و بچه ها با زانویه غم بقل گرفته در گوشه ای از اتاق نشسته اند
اما به ارامی از جایه خودش بلند میشه و ملافه رو روی ماریا که از ترس تمام بدنش درحال لرزیدنه میندازه...http://www.glittergraphicsite.com/emotion/nini-mouse/nini-mouse-smiley-054.gif
صدای هو هوی باد که محکم پنجره های اتاقو بهم میکوبد ترس بچه ها رو زیاد تر میکنه حتی دیگه اما هم احساس شجاعت نمیکینه...http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik2/mbscq8.gif
انگار همه چی واسه ی اونا تموم شده.
در این هنگام مردی با چکمه های گلی و پارچه ای که حکم لباسیشو داشت و موهایی سیاه که صورتش در میان انها پنهان شده بود بی سرو صدا وارد کلبه شد
بچه ها بدون هیچ عکسس العملی به مرد نگاه میکردند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سوفی که تاز متوجه ی ورود مرد شده بود با یک نه گفتن سکوت را در هم شکست.....
hermion granger
28th August 2013, 05:52 PM
ممنون قشنگ بود اما ببخشید اخرش خیلی مفهوم نبود[entezar]
shiny7
29th August 2013, 11:26 PM
در همین حال مرد که تازه در کلبه رو بسته بود به سمت بچه ها برگشت و با غرولند گفت:
عجب طوفانی شده!!
اما نفس عمیقی کشید و با غرولند گفت:
عمو هانتر!!شما اینجا چکار می کنید؟!همه مارو ترسوندید!!
هانتر به صورت های آمیخته از وحشت و تعجب بچه ها نگاهی انداخت و با پوزخندی گفت:اما!از تو بعیده که بگی ترسیدی!!
اما اخمی کرد و با اعتراض گفت:عمو!!.....
عمو هانتر جلوتر اومد و صدایش را صاف کرد و گفت:اهم...متاسفم که ترسوندمتون!
بعد به سمت ماریا که از ترس رنگش کاملا سفید شده بود رفت و دستش رو دراز کرد و گفت:آآآم....هانتر هستم عموی اما!
ماریا سست و بیحال دستش رو به سمت هانتر دراز کرد و با او دست داد.
بعد هانتر با بروس...کریس و سوفی دست داد.
اماا قاطعانه پرسید:اینجا چیکار می کنید عمو؟!
هانتر موهای ژولیده اش رو مرتب کرد و با مکث کوتاهی گفت:خـــــب راستشو بخواید اومده بودم ببینم چیزی کم و کسر دارید یا نه!...فقط همین!
بعد در حالیکه به سمت پله ها می رفت گفت:توالت بالا هنوز کار می کنه؟
و بدون اینکه منتظر پاسخ باشه از پله ها بالا رفت.
بروس طبق عادت همیشگی دستشو توی جیبش کرد و گفت:عجب کمپی!!
اما چشم هایش را باریک کرد و به بروس چشم غره رفت.بروس هم چند قدمی به همان حال عقب رفت و شانه هایش را بالا انداخت.بعد از کلبه بیرون رفت.
دختر ها هر کدام گوشه ای نشسته و در فکر فرو رفته بودند.کریس دهان باز کرد تا حرفی بزند که ناگهان از طبقه بالا صدای دویدن و در ادامه صدای عمو هانتر به گوش رسید که فریاد می زد:
وااای خدای من...آآآ....
دخترها به یکباره از جا بلند شدند و به سمت پله ها هجوم بردند.در همین موقع سوفی جلوی راهشان را سد کرد و با نگاهش به آنها فهماند که صبر کنند.
صدا قطع شد و سکوت بدی حکم فرما شد.اما با نگرانی صدا زد:عمو هانتر؟؟!
و صدایی شنیده نشد.
کریس خواست از پله ها بالا برود که ناگهان هانتر با دست هایی خونی جلوی رویش سبز شد و گفت:زود باش یه چاقو بیار!!
همزمان با ظاهر شدن هانتر مقابل کریس ماریا و سوفی و کریس جیغ کوتاهی زدند و چند قدمی عقب رفتند!
اما جلوتر آمد و در حالیکه حیرت زده به دست های عمویش نگاه می کرد پرسید:چه اتفاقی افتاده؟؟!
هانتر به دست هایش نگاهی کرد و گفت:یه موش وحشی گازم گرفت!!...زود باش گفتم یه چاقو بیار!!
سوفی بدون اینکه دلیل چاقو خواستن رو بداند به سمت آشپزخانه رفت و چاقویی آورد.
هانتر چاقو رو از دست سوفی قاپ زد و به طبقه بالا برگشت.اینبار بقیه دختر ها هم دنبال او دویدند.
دستشویی مخروبه و قدیمی داخل دالان تاریک منتهی به پله های زیر شیروانی بود!
وقتی همگی جلوی دسشویی رسیدند با صحنه منزجر کننده ای مواجه شدند!
موش بزرگ و سیاه رنگی که وسط دستشویی روی زمین افتاده بود و دست و پای سمت چپش له شده بود!!
ماریا با دیدن این صحنه چند قدمی عقب رفت و روش رو برگردوند.نفس زورکی ای کشید بلند ناله کرد:اوووووووووه خدای من!!!!اوووق!!!!این دیگه از کجا پیداش شد؟!
هانتر که تازه متوجه حضور دخترها شده بود جلوتر اومد و داد زد:اینجا وایسادید واسه چی؟!اون هاره ممکنه گازتون بگیره!!!برید عقب!!....عقب!!
اما جلوتر اومد و گفت:عمو!!...می خوای چیکار کنی؟!عمو؟!...
هانتراز گردن موش بی نوا چسبید چاقو رو روی گردنش گذاشت!موش در حالیکه تقلا می کرد صدای وحشتناکی از خودش در میاورد!
اما جلو دوید تا در رو ببنده تا دخترا شاهد این صحنه نباشن...اما در همون لحظه هانتر چاقو رو کشید و کردن موش بیچاره رو برید!
صدای جیغ وحشتناک موش و بعد....سکوت....
اما که از حال انزجار صورتش در هم کشیده شده بود مات و مبهوت به بدن بی سر موش که حالا در حال جان دادن بود نگاه می کرد!
سه دختر دیگه به طبقه پایین فرار کردن.سوفی از کلبه بیرون رفت و در حالیکه گریه می کرد خودش رو بغل بروس پرت کرد...
hermion granger
3rd September 2013, 02:36 PM
ببخشید سولیناز جون داستان تموم شد یا ادامه داره؟[tafakor]
solinaz
6th September 2013, 10:02 PM
ببخشید سولیناز جون داستان تموم شد یا ادامه داره؟[tafakor]
ادامه داره عزیزم،هنوز فرصت نکردم بنویسم بقیشو...[cheshmak]
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.