live-live10
20th April 2013, 01:43 PM
پيرمردي صبح زود در حالي كه تند تند راه ميرفت ، از خانه خارج شد. در راه با اتومبيلي تصادف كرد و آسيب ديد. عابران بسرعت او را به درمانگاه رساندند.
پرستاران زخم هاي پيرمرد را پانسمان كردند. ولي به او گفتند بايد از پايتان عكسبرداري شود تا مطمئن شويم جايي از بدنتان شكستگي نداشته باشد.
پيرمرد غمگين شد و گفت: عجله دارم. نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.
او گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانه با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
پرستاري به او گفت خودمان به او خبر ميدهيم.
پيرمرد با اندوه گفت:خيلي متاسفم او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد، او حتي مرا نميشناسد!
پرستارباحيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته به آرامي گفت: اما من كه ميدانم او چه كسي است!!!
پرستاران زخم هاي پيرمرد را پانسمان كردند. ولي به او گفتند بايد از پايتان عكسبرداري شود تا مطمئن شويم جايي از بدنتان شكستگي نداشته باشد.
پيرمرد غمگين شد و گفت: عجله دارم. نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.
او گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانه با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
پرستاري به او گفت خودمان به او خبر ميدهيم.
پيرمرد با اندوه گفت:خيلي متاسفم او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد، او حتي مرا نميشناسد!
پرستارباحيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته به آرامي گفت: اما من كه ميدانم او چه كسي است!!!