solinaz
14th April 2013, 06:27 PM
هرگاه بر سجاده ی عشق پانهادم خوشبختی تورو از خدا خواستار شدم......واشک هایم همچو مرحم دردی از سوز و داغی سخن میگویند و من در محلکه ای دیگر میسوزم وسردی نگاهایش مرا به عالمی دیگر سوق میدهد......گویی در وجودش به جای قلب سنگ کاه گلی حک کرده اند که وجود زرینم را در این غروب بی افق همچو ذره ای خاکین می انگارد ومن میمانم وسودایی دگر.....با اینکه میدانم من در برابر دیدگانش غریبه ای بیش نیستم اما دلم دوباره هوایه آن غریبه را کرده....
حضور گریان شب راحس میکنی؟؟؟؟؟؟؟که در حصار تارهای خونین خویش گرفتار شده؟؟؟نگاه هایه خسته ی مرا چه؟؟؟؟آیا آن زمان که سپیده ی چشمان من با حضور گرمت طلوع میکند لحظه ای به من نگریسته ای؟؟؟میدانم که چشمانم آنقدر محو صلابت کردارت گریبان گیر میشود که دیگر پلک زدن را از یاد خواهم برد؟؟؟؟میدان انقدر محو میشوم که چشمانم را در حضور دیدگانت از دست خواهم داد ومیدانم زمانی میرسد که دیگر دیر شده است آن زمان که نه دیگر چشمی برایه من باقی مانده و نه قلبی برای تو؟؟؟؟؟؟؟...............
تواین آتیش دنیا من مثل آدم برفی بودم که توشب غرق غم تنهایی و بایک جاده ی تاریک و بن بست تنهایه....تنها...بودم اما روزا از داغی نگاه بچه ها تو دوستایه خورشید آرومو بی صدا نابود شدم اما عطش نفس هایم آهنگ مهربانی مینواخت......زیرا که بعد از نبودم هم بچه ها به خاطرم غوغایی به پا میکردندکه گویی بودو نبودم هیچ بود.........اما قلبی که بینه دستایه خورشیده هنوزم نفس میکشه اما بیصدا........وهیچکی اون آدم برفی تنهارو حس نکرد..واون تنها تر از همیشه رفت.....مثل شب هایه خسته ی من.....
هر روز با نگاهم با صدای قلبم با خنده ها وگریه هایه شبانه ام به تو آموختم که لحظه هاست که به تو وابسته ام.....کاش توهم مثل همیشه بهم میخندیدی اما ایندفعه....وقتی بهت گفتم دارم از اینجامیرم دستمو محکم فشردی و گفتی نرو اما من فقط به خاطر وجودتو کوله بارمو خیلی وقته واسه رفتن بستم....چون میترسم عاشقت شوم تا دیر نشده در سکوت مبهم جاده منم همسفری میشوم به معنای محبت میروم تاهیچ وقت نفهمی که دوست داشتم ومیرم شاید یه روز نسیم صدایه خنده هاتو بگوشم برسونه وقتی که سر نماز دارم واسه خوشبختیت دعا میکنم درحالی که من تنها ترین بودم و جز خدا کسی این را نفهمید..حتی تو؟؟؟؟؟؟؟.........؟
آن زمان که می انگاری چگونه در نگاهت ذوب میشوم چگونه میخندی بر محو شدنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سالهاست دیواری سپید مرا به سوی کهکشان خیال میکشاند....وصدایی از آن دور دست ها وجودم را میلرزاند وصدایه قلبم رابه برگ های خزان غم میرسانند.....سوسویه نگاهش را حس میکنم....اما میدانم غریبم در برابر دیدگانش و حقیری بیش نیستم....ومیدانم فقط صدایه درونم را پیچک های آغشته به خونه قلبم میستایند......وشوکته نگاهم را فقط آن پروانه مهیب سختی میفهمد....وحال بااین همه تنهایی من مانده ام و کلبه ای چوبی که سرمایه درونم را افزون میکند وآتش درونم را باسردی نگاهش بارانی میکند......
حضور گریان شب راحس میکنی؟؟؟؟؟؟؟که در حصار تارهای خونین خویش گرفتار شده؟؟؟نگاه هایه خسته ی مرا چه؟؟؟؟آیا آن زمان که سپیده ی چشمان من با حضور گرمت طلوع میکند لحظه ای به من نگریسته ای؟؟؟میدانم که چشمانم آنقدر محو صلابت کردارت گریبان گیر میشود که دیگر پلک زدن را از یاد خواهم برد؟؟؟؟میدان انقدر محو میشوم که چشمانم را در حضور دیدگانت از دست خواهم داد ومیدانم زمانی میرسد که دیگر دیر شده است آن زمان که نه دیگر چشمی برایه من باقی مانده و نه قلبی برای تو؟؟؟؟؟؟؟...............
تواین آتیش دنیا من مثل آدم برفی بودم که توشب غرق غم تنهایی و بایک جاده ی تاریک و بن بست تنهایه....تنها...بودم اما روزا از داغی نگاه بچه ها تو دوستایه خورشید آرومو بی صدا نابود شدم اما عطش نفس هایم آهنگ مهربانی مینواخت......زیرا که بعد از نبودم هم بچه ها به خاطرم غوغایی به پا میکردندکه گویی بودو نبودم هیچ بود.........اما قلبی که بینه دستایه خورشیده هنوزم نفس میکشه اما بیصدا........وهیچکی اون آدم برفی تنهارو حس نکرد..واون تنها تر از همیشه رفت.....مثل شب هایه خسته ی من.....
هر روز با نگاهم با صدای قلبم با خنده ها وگریه هایه شبانه ام به تو آموختم که لحظه هاست که به تو وابسته ام.....کاش توهم مثل همیشه بهم میخندیدی اما ایندفعه....وقتی بهت گفتم دارم از اینجامیرم دستمو محکم فشردی و گفتی نرو اما من فقط به خاطر وجودتو کوله بارمو خیلی وقته واسه رفتن بستم....چون میترسم عاشقت شوم تا دیر نشده در سکوت مبهم جاده منم همسفری میشوم به معنای محبت میروم تاهیچ وقت نفهمی که دوست داشتم ومیرم شاید یه روز نسیم صدایه خنده هاتو بگوشم برسونه وقتی که سر نماز دارم واسه خوشبختیت دعا میکنم درحالی که من تنها ترین بودم و جز خدا کسی این را نفهمید..حتی تو؟؟؟؟؟؟؟.........؟
آن زمان که می انگاری چگونه در نگاهت ذوب میشوم چگونه میخندی بر محو شدنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سالهاست دیواری سپید مرا به سوی کهکشان خیال میکشاند....وصدایی از آن دور دست ها وجودم را میلرزاند وصدایه قلبم رابه برگ های خزان غم میرسانند.....سوسویه نگاهش را حس میکنم....اما میدانم غریبم در برابر دیدگانش و حقیری بیش نیستم....ومیدانم فقط صدایه درونم را پیچک های آغشته به خونه قلبم میستایند......وشوکته نگاهم را فقط آن پروانه مهیب سختی میفهمد....وحال بااین همه تنهایی من مانده ام و کلبه ای چوبی که سرمایه درونم را افزون میکند وآتش درونم را باسردی نگاهش بارانی میکند......