چکامه91
9th April 2013, 12:43 PM
ما عید امسال سفر نرفتیم. نرفتنمان هم اصلا به گرانی و اینجور چیزها ربط نداشت. گفته باشیم.
روز اول و دوم عید فقط خوابیدیم. روز سوم كه از خواب بیدار شدیم دیدیم انگار كل مملكت خوابیده. باور بفرمایید برای خودمان هم عجیب بود كه حضور نداشتن ما اینقدر در اوضاع مملكت تاثیرگذار باشد.
روز چهارم تصمیم گرفتیم اوقات فراغتمان را با اینترنتگردی پر كنیم. شكر خدا اینترنت آنقدر كند شده بود كه قبل از این كه پیام ما ارسال شود طرز فكرمان در مورد حرفی كه زده بودیم عوض میشد. اصلا سرعت اینترنت صفر، هیچ جا رو باز نمیكرد، الا دهن آدمو.
روز پنجم رفتیم عید دیدنی و تازه فهمیدیم این روزها آدم جرات ندارد با كسی درددل كند، چون طرف تا ثابت نكند از شما بدبخت تره، ول كن ماجرا نیست. راستی وسط مهمانی یكی از بستگان ما گفت: «دوست دارم بچهام پسر باشه كه نسل بابام باقی بمونه!» داشتیم دق میكردیم، اما خودمان را كنترل كردیم و نگفتیم آدم حسابی مگر بابای تو ببر مازندرانه.
روز ششم نه این كه ما به هوای پاك عادت نداشتیم آلرژیمان عود كرد و بشدت به مرض آبریزش بینی مبتلا شدیم. ناچار از داروخانه یك ورق قرص ضدحساسیت گرفتیم، اما وقتی برگهای را كه در آن عوارض جانبی قرص نوشته بود، خواندیم؛ سر درد، سر گیجه، نفخ، حالت تهوع، اختلال در خواب، نارسایی كبد، نارسایی كلیه، سكته قلبی، سكته مغزی و مرگ ناگهانی! به طور كلی از مداوای خودمان منصرف شدیم و تصمیم گرفتیم دماغمان را تا آخر عید بكشیم بالا، حداقل اینجوری امید بیشتری به زنده ماندن داشتیم.
روز هفتم رفتیم خرید. شامپو خریدیم. روی آن نوشته بود این محصول را روی سرتان بریزید سپس موهایتان را بمالید و در آخر آبكشی كنید. خدا خیرشان بدهد آگاهمان كردند چون ما میخواستیم شامپو را بریزیم تو حلقمان و غرغره كنیم! راستی یك بستنی هم خریدیم تاریخ تولید آن بیستوهشتم فروردین 92 بود. الان هم ماندهایم بستنی را بخوریم یا صبر كنیم تولید شود!
روز هشتم همراه دوستان رفتیم خیابانگردی! دوستان خوبی داریم، اما نمیدانیم چرا بیخود و بیجهت تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلات یك آبمیوهفروشی باز كنیم. چون 90 درصد دوستهای ما نقش هویج را دارند.
روز نهم جای شما خالی رفتیم به یك چلوكبابی لوكس! كه بر سردر آن نوشته بودند صد درصد گوسفندی! بعد از خوردن كباب تازه فهمیدیم منظورشان از صد درصد گوسفندی، ما هستیم كه رفتیم كباب آنها را خوردیم.
روز دهم موفق به كشف یك شغل جدید شدیم، چون هر جا جوی آبی بود و مختصر آبی هم در آن روان، چند آقای محترم لنگ به دست آماده شستن خودروی شما بودند و همین جا بود كه فهمیدیم چرا حتی زیر آبشار نیاگارا هم به فارسی نوشتهاند «شستن اتومبیل ممنوع.»
روز یازدهم با اقوام رفته بودیم پیك نیك. جسارت نباشد بعد از این كه بچه چهار ماهه حاضر در جمع چند بار آروغ زد و همه خیلی با احساس گفتند: «ای جان» ما هم از سر كمبود محبت وسط جمع آروغ زدیم و منتظر ای جان گفتن همه بودیم كه... بلا نسبت شما همه گفتند: «زهرمار» و اینگونه بود كه عواطفمان بشدت جریحهدار شد.
روز دوازدهم كاملا خودجوش به این نتیجه رسیدیم كه همه حرف و حدیثی كه در مملكت وجود دارد به بركت وجود روزنامههاست. چون در این 20 روز كه به حول و قوه الهی هیچ روزنامهای منتشر نمیشد، اوضاع آرامآرام بود. شاید هم ما از چیزی خبر نداشتیم و... به هر حال اوضاع ما آرام بود.
روز سیزدهم به مهمترین تجربه خودمان از عید فكر كردیم. داغ دلمان تازه شد. راستی به شما هم توصیه میكنیم هر موقع در جمعی از شما پرسیدند آب كتری جوش آمده؟ وانمود كنید كه نشنیدهاید و صحنه را با آرامش كامل ترك كنید. جواب دادن به این سوال عواقب ناجوری دارد، باید قوری را بشورید، چای دم كنید، صبر كنید تا خوب رنگ بدهد بعد یك سینی چای بریزید و... باور كنید مسیر زندگی آدم عوض میشود!
منبع (http://www.jamejamonline.ir/NewsPreview/1000132208936279028)
روز اول و دوم عید فقط خوابیدیم. روز سوم كه از خواب بیدار شدیم دیدیم انگار كل مملكت خوابیده. باور بفرمایید برای خودمان هم عجیب بود كه حضور نداشتن ما اینقدر در اوضاع مملكت تاثیرگذار باشد.
روز چهارم تصمیم گرفتیم اوقات فراغتمان را با اینترنتگردی پر كنیم. شكر خدا اینترنت آنقدر كند شده بود كه قبل از این كه پیام ما ارسال شود طرز فكرمان در مورد حرفی كه زده بودیم عوض میشد. اصلا سرعت اینترنت صفر، هیچ جا رو باز نمیكرد، الا دهن آدمو.
روز پنجم رفتیم عید دیدنی و تازه فهمیدیم این روزها آدم جرات ندارد با كسی درددل كند، چون طرف تا ثابت نكند از شما بدبخت تره، ول كن ماجرا نیست. راستی وسط مهمانی یكی از بستگان ما گفت: «دوست دارم بچهام پسر باشه كه نسل بابام باقی بمونه!» داشتیم دق میكردیم، اما خودمان را كنترل كردیم و نگفتیم آدم حسابی مگر بابای تو ببر مازندرانه.
روز ششم نه این كه ما به هوای پاك عادت نداشتیم آلرژیمان عود كرد و بشدت به مرض آبریزش بینی مبتلا شدیم. ناچار از داروخانه یك ورق قرص ضدحساسیت گرفتیم، اما وقتی برگهای را كه در آن عوارض جانبی قرص نوشته بود، خواندیم؛ سر درد، سر گیجه، نفخ، حالت تهوع، اختلال در خواب، نارسایی كبد، نارسایی كلیه، سكته قلبی، سكته مغزی و مرگ ناگهانی! به طور كلی از مداوای خودمان منصرف شدیم و تصمیم گرفتیم دماغمان را تا آخر عید بكشیم بالا، حداقل اینجوری امید بیشتری به زنده ماندن داشتیم.
روز هفتم رفتیم خرید. شامپو خریدیم. روی آن نوشته بود این محصول را روی سرتان بریزید سپس موهایتان را بمالید و در آخر آبكشی كنید. خدا خیرشان بدهد آگاهمان كردند چون ما میخواستیم شامپو را بریزیم تو حلقمان و غرغره كنیم! راستی یك بستنی هم خریدیم تاریخ تولید آن بیستوهشتم فروردین 92 بود. الان هم ماندهایم بستنی را بخوریم یا صبر كنیم تولید شود!
روز هشتم همراه دوستان رفتیم خیابانگردی! دوستان خوبی داریم، اما نمیدانیم چرا بیخود و بیجهت تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلات یك آبمیوهفروشی باز كنیم. چون 90 درصد دوستهای ما نقش هویج را دارند.
روز نهم جای شما خالی رفتیم به یك چلوكبابی لوكس! كه بر سردر آن نوشته بودند صد درصد گوسفندی! بعد از خوردن كباب تازه فهمیدیم منظورشان از صد درصد گوسفندی، ما هستیم كه رفتیم كباب آنها را خوردیم.
روز دهم موفق به كشف یك شغل جدید شدیم، چون هر جا جوی آبی بود و مختصر آبی هم در آن روان، چند آقای محترم لنگ به دست آماده شستن خودروی شما بودند و همین جا بود كه فهمیدیم چرا حتی زیر آبشار نیاگارا هم به فارسی نوشتهاند «شستن اتومبیل ممنوع.»
روز یازدهم با اقوام رفته بودیم پیك نیك. جسارت نباشد بعد از این كه بچه چهار ماهه حاضر در جمع چند بار آروغ زد و همه خیلی با احساس گفتند: «ای جان» ما هم از سر كمبود محبت وسط جمع آروغ زدیم و منتظر ای جان گفتن همه بودیم كه... بلا نسبت شما همه گفتند: «زهرمار» و اینگونه بود كه عواطفمان بشدت جریحهدار شد.
روز دوازدهم كاملا خودجوش به این نتیجه رسیدیم كه همه حرف و حدیثی كه در مملكت وجود دارد به بركت وجود روزنامههاست. چون در این 20 روز كه به حول و قوه الهی هیچ روزنامهای منتشر نمیشد، اوضاع آرامآرام بود. شاید هم ما از چیزی خبر نداشتیم و... به هر حال اوضاع ما آرام بود.
روز سیزدهم به مهمترین تجربه خودمان از عید فكر كردیم. داغ دلمان تازه شد. راستی به شما هم توصیه میكنیم هر موقع در جمعی از شما پرسیدند آب كتری جوش آمده؟ وانمود كنید كه نشنیدهاید و صحنه را با آرامش كامل ترك كنید. جواب دادن به این سوال عواقب ناجوری دارد، باید قوری را بشورید، چای دم كنید، صبر كنید تا خوب رنگ بدهد بعد یك سینی چای بریزید و... باور كنید مسیر زندگی آدم عوض میشود!
منبع (http://www.jamejamonline.ir/NewsPreview/1000132208936279028)