ثمین20
7th April 2013, 01:01 PM
چکیده: عشق و محبّت از اساسیترین مباحث عرفان نظری و عملی است.در واقع، تجلّی عشق است که تمام مراتب خلقت را ایجاد میکندو به ظهور میرساند و در مسیر کمالیّه موجودات بهسوی حق نیز همین عشق است که ایجاد حرکت و کمال میکند و مرتبهبهمرتبه،آنها را تا خود حق میرساند.پس میتوان عشق را یکبار در قوس نزول و یکبار در قوس صعود نگریست. در این مقاله با استخراج و تحلیل آراء جامی از مجموعهء آثارش-نه فقط در یک غزل یا قصیده یا متن عرفانی-دیدگاه عرفانی وی نسبت به عشق،این عنصر مهم در عرفان اسلامی،مشخّص میگردد.
مقدّمه: کلمات عشق،عاشق و معشوق،حب،محبو محبوب،طلب،طالب و مطلوب و نظایر اینها در کلام عرفا اشعار عارفانه بسیار دیده میشود.سراسر نوشتههای جامی نیز مملو از این تعبیرات است که درمواردی به صراحت و در مواضعی در پرده تمثیلها و نمادهای ظریف،جلوهگر میشود. گاه،عشق و عاشق و معشوق،همه،خداست؛ دی عشق،نشان بینشانی میگفت؛ اسرار کمال جاودانی میگفت؛ اوصاف جمال خویشتن،بیمن و تو، با خود به زبان بیزبانی میگفت (جامی،اشعة اللمعات،19) گاه،عشق و عاشق،خداست و معشوق،بندهء او؛ عشق است غنی ز بوده و نابوده؛ جاوید به مستقرّ عز،آسوده؛ عکس رخ خود ز این و آن،بنموده و آنگاه به جمال و حسنشان،بستوده (همان،20) گاه،معشوق،خداست و عاشق،بنده؛ همه،دلدادهء اویند؛چه هشیار و چه مست؛ همه،دیوانهء اویند؛چه نزدیک و چه دور (جامی،دیوان ج 1،فاتحة الشّباب،ص 471،غزل 436)
و گاه،معشوق،بندهای و عاشق،بندهء دیگریست؛ چون داستان عشق زلیخا به یوسف و لیلی و مجنون و سلامان و ابسال و نظایر اینها. تعّین وجود،شرط لازم برای ظهور است،اما چنین نیست که مجرّد تعیّن ذات و تقیّد وجود مطلق،بهتنهایی،شرط کافی برای ظهور باشد،بکله متمّم آن،حبّ حق -تعالی-به ذات و کمالات اسمایی است که با ذات او ملازمند.در عرفان اسلامی اصولا علّت آفرینش جهان نه سودبردن خالق اوست و نه بهره رساندن به مخلوق، بلکه سبب اصلی آفرینش،حّب حق-تعالی-به کمال است.یعنی همانطورکه خود کمالات،کمالاند،حب و عشق به آنها نیز کمال است و تنفّر از آنها،نقص.حق -تعالی-که کمال مطلق و مطلق کمال است،به ذات خود که عین تمام صفات کمالیّهاش میباشد نیز عشق و محبّت دارد. خدا در مرتبهء قبل از خلق به ذات بسیط خود و تمام کمالات و اسماء نهفته و مستجن در ذات،علم دارد لکن از آنجا که حبّ شیء،مستلزم حبّ آثار آن نیز میباشد،حق-تعالی-نیز دوست دارد،جمال خود را هم در آینهء ذات و هم در آینهء اسماء و صفات و هم در آینه فعل خود ببیند.
از اینرو هم در آینه اسماء و صفات و اعیان ثابته در مقام واحدیّت ظهور نمود و هم در آینهء فعل خویش،تجلّی کرد؛ حق،چو حسن کمال اسما دید، آنچنانش،نهفته،نپسندید؛ خواست اظهار آن کمال کند، عرض آن حسن و آن جمال کند، خواست تا در مجالی اعیان، سرّ مستّر او رسد به عیان چون ز حق یافت انبعات،این خواست؛ فتنهء عشق و عاشقی برخاست هست با نیست،عشق در پیوست نیست زان عشق،نقش هستی بست نیست چون فیض نور هستی یافت روی همّت به منبع آن تافت سایه و آفتاب را باهم نسبت جذب عشق شد محکم (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دفتر دوم سلسلة الذهب،صص 249 و 250) جامی در اشّعة اللّمعات میگوید:(جامی،اشبعة اللمعات،39)«اشتقاق عاشقو معشوق از حقیقت مطلقهء عشق است که هریک همان حقیقت مطلقه است مأخوذ با خصوصیتی(اطلاق لفظ عشق بر حقیقت مطلقه از آنجهت است که حقیقت مطلقه با معنای عشق و محبّت ازجهت عموم سریان در همهء موجودات،چه واجب و چه ممکنات،مشابه است،لذا حقیقت مطلقه را ازجهت سریان در همهء موجودات و مراتب به عشق و محبّت،تشبیه کردهاند.) عشق درمقّر عزّ و مقام وحدت از تعیّن عاشقی و معشوقی به دور است.«خود را بهخودیخود میدانست و جمال و کمال ذاتی خود رابه خود میدید و صدای استغنای «انّ اللّه لغنیّ عن العالمین» (عنکبوت/آیهء 6)بر گوش تاریکنشینان ظلمتآباد عدم میزد. سپس حسن خود را در آینهء عاشقی و معشوقی بر خود عرضه کرد و نام عاشقی و معشوقی و صفت طالبی و مطلوبی ظاهر گشت.اشتقاق این دو از عشق و متمایز گشتن آنها از یکدیگر به خواصّ و احکام،نباید باعث این توهّم شود که مغایرت بین این دو حقیقی است.
یکروی است که هرگاه آینهها متعدّد گردند،آن روی به تعدّد آنها در نمایش،متعدّد گردد. گر تو به دو رخ نظارهء یار کنی، شک نیست که بر وحدتش انکار کنی نبود رخ او بهِ جز یکی،لیک شود بسیار،چه،تو آینه بسیار کنی (جامی،اشعة اللمعات،42) حق-تعالی-درضمن کمال ذاتی،کمالی دیگر(اسمائی)را که موقوف بر اعتبار بر غیر و سوائی است-که به کمال جلاء و استجلاء نامیده میشوند-مشاهده میکرد.کمال جلاء،نمود و ظهرو خودش در مجالی و مظاهر(بحسب تلک الشئون و الاعتبارات متمایزه الاحکام متخالفه الاثار روحاو مثلا و حسا)است و کمال استجلا؛یعنی،شهود خودش خودش را در همین مراتب،تا همچنانکه خود را به خودرخود میدید در مقام جمع احدیّت،همچنین خود رابه غیرخود در خود، یا خود در غیرخود،یا به غیرخود در غیرخود بیند در مراتب تفصیل و کثرت. پس از آن شعور به کمال اسمائی،حرکت و میل و طلبی انبعاث یافت بهسوی تحقّق و ظهور آن و این میل و طلب و خواست،سرچشه همه عشقها و خمیرمایهء همه محبّتهاست. ای بر قد قبای حسن،آمده چست! بر قامت ما لباس عشق از تو درست! ز انسان که جمال،همه،عکس رخ توست، عشق همه از تو خاست در روز نخست (جامی،لوامع،345) این عربی از این تجلّی و ظهور که به منزلهء انتقال عالم از عدم(عدم عینی مقارن با ثبوت علمی و در حضرت علمیّه حق)بهسوی وجود(وجود عینی9است،به نوعی حرکت تعبیر میکند و آن را حرکت حبّی مینامد،زیرا ناشی از دوستداشتن خداوند نسبت به ذات خود و ظهور و افشای کمالات خود در قالب مظاهر بوده است.(ابن عربی،فص موسوی،ص 230)
جانان که دم عشق زند با همهکس، کس را نرسد به دامنش دست هوس؛ مرآت شهود اوست ذرّات وجود، با صورت خود،عشق همیبازد و بس! (جامی،لوامع،ص 347) عرفا-و از آن جمله،جامی-با اعتقاد به«فاعل بالتجلی»بودن حق،در صدور و ظهور فیض از باری-تعالی-جز ذات او را موثر نمیدانند و با تکیه بر قاعده «الحب موجب للظهور،التعیّن یقتضی المظهریّه»،انگیزه و علّت ایجاد عالم را نه سود بردن خالق،نه جود رساندن بر مخلوق و استکمال به فعل،بلکه محبّت به ذات خویش و کمالات ذاتیّه خود میدانند؛یعنی،ابتهاج نامتناهی و عشق ازلی حق-تعالی-به ذات خود،موجب ظهور و تجلّی اوست به صورت کمالات اسمائی خویش و همانطور که ذات خود را در مرتبه ذات،شهود نموده و دوست دارد،اراده نموده که در آینه فعل خود نیز شاهد آن کمالات باشد. این محبت در مقام احدیّت،چون سایر صفات،عین ذات یگانه است و چون ذات یگانه در صفت بیصفتی و نشان بینشان.علم و عقل را در بیان ماهیتش زبان عبارت نیست.امّا در مرتبهء واحدیّت که مقام تمایز بین صفات و تغایر بین صفات و ذات است،از ذات و سایر صفات،ممتاز است و درک آن برای اهل دانش و بینش ممکن است و لیکن سرّی است پنهانی و امری است ذوقی و وجدانی؛تا نچشند ندانند و چون بدانند بیان نتوانند! پس از تجلّی اوّل که حق-تعالی-خود را به شئون ذاتی خود دانست و به صور آنها بر خود تجلی کرد و اعیان ثابته در علم متعیّن شدند،منصبغ به احکام و آثار آن اعیان درعین ظاهر شد و موجودات عینی خارجی گشت.پس میتوان گفت که معشوق و محبوب بلکه عاشق و محب نیز در همه مراتب حضرت حق اوست زیرا عزّت وحدت وجود حق-سبحانه-و عموم سریان وی در همهء مراتب،چنین اقتضایی دارد. هست بیصورت،جناب قدس عشق لیک در هر صورتی خود را نمود؛ در لباس حسن لیلی،جلوه کرد، صبر و آرام از دل مجنون ربود؛ پیشروی خود ز عذرا پرده بست، صد در غم بر رخ وامق گشود؛ درحقیقت،خودبهخود میباخت عشق وامق و مجنون به جز نامی نبود (جامی،دیوان،ج 1،فاتحه الشباب،ص 356،غزل 263) البته نباید توهّم که چون ظهور ذاتی و صفاتی حق-سبحانه-بر فعل او مترتب است،مستکمل به غیر میباشد،زیرا فعل او وجود منبسط است که جز وجود ربطی ندارد و فی حد نفسه آن را حکمی مستقل نیست و خود بهوجود حق، پس باز جز ذات او را در عرصهء آفرینش،نقشی نیست. گه عشق به ذات مینماید، گاهی به صفات،مینماید؛ بیپرده،یکیست ذاتش امّا در پرده،ذوات،مینماید؛ از بهر ظهور در مراتب شیرین حرکات،مینماید؛ هرچند مجرّد از جهات است، ازجمله جهات،مینماید؛ بحریست محیط و چون و زند موج، در شط و فرات،مینماید؛ میباش قتیل عشق،جامی! کین به ز حیات،مینماید؛ (جامی،دیوان،ج 2،واسطه العقد،صص 184 و 185،غزل 174)
وجود و کمالات وجودی،امری بسیط و واحدند.بنابراین با همهء صفات کمالیّه در ارکان مظاهر،به تبعسریان وجود منبسط و تجلّی اعظم حق،ساریاند.از اینرو از منظر عرفان،جهان یکسره زنده و مدرک بوده و به تبع حیات و ادراک،حبّ و عشق الهی در سراسر ارکان هستی،موجود است که در هر مرتبهای بهنحوی ظهور مییابد. چون صبح ازل ز عشق،دم زد عشق،آتش شوق در قلم زد؛ از لوح عدم،قلم،سرافراشت، صد نقش بدیع پیکر انگاشت؛ هستند افلاک،زادهء عشق؛ ارکان به زمین فتادهء عشق؛ بیعشق،نشان ز نیکوبد نیست، چیزیکه ز عشق نیست،خود نیست! (جامی،هفت اورنگ،ج 2 و نیز لیلی و مجنون،ص 233) ابن فارض در قصیدهء خمریّه خود که جامی در«لوامع»به شرح آن پرداخته و دربارهء سابقهء این عشق میگوید: شربنا علی ذکر الحبیب مدامة سکرنابها من قبل ان یخلق الکرم؛ یعنی،نوش کردیم و با یکدیگر به دوستکامی بر یاد حضرت دوست-که روی محبّت همه به اوست-از شرابی نوشیدیم و مست شدیم،بلکه به بویی از آن از دست شدیم،که این مستی ما پیشاز آفریدن درخت انگور بود. ولی جامی پا را از این فراتر میگذارد؛مستی را به قبل از آفرینش افلاک-نه قبل از خلقت درخت انگور-نسبت میدهد،زمانیکه حتّی نشانی از باده و تاک نبوده است؛ روی که مدار چرخ و افلاک نبود و آمیزش آب و آتش و خاک نبود؛ بر یاد تو مست بودم و بادهپرست؛ هرچند نشان باده و تاک نبود (جامی،لوامع،363) آری،بارقهء الهی در ضمیر پاک انسانی از جانب حق-تعالی-ساری و جاری است.همینکه آدمی،عاشق میشود و بر او-با بر مظاهر او-عشق میورزد،جز از وی به وی نیست. عشق او تخم عشق ماو شماست؛ خواستگاری نسخت از وی خاست؛ عشق او شخص و عشق ما سایه؛ سایه از شخص میبرد مایه تا نه شخص است به پای، بهر اثبات سایه،ژاژ مخای ما نبودیم و خواست از وی بود؛ ما از آن خواست،یافتیم وجود (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دفتر دوم سلسلة الذهب،صص 318 و 319،داستان ملاقات ذوالنون مصری در حرم مکه با کنیزک) نقش عشق در صعود به کمال؛ همانطورکه آغاز و صدور جهان بر مبنای حرکت حبّی است،رجوع و بازگشت آن نیز با حرکت عشقی در جستجوی خداوند انجام میگیرد،چراکه همه عالم در جستجوی مرکزی برای تعالی و در طلب دائمی برای مستقری همیشگی و همگانی است و چون این طلب،بیپایان است،در امداد الهی نیز تعطیلی نیست و آفرینش، همچنان تداوم دارد.(موسوی بجنوردی،ج 4،ذیل بحث جهانشناسی ابن عربی) هرکه از میکدهء عشق تو بویی شنود، تا زید مست زید،چون برود،مست رود و آن کزین میکده بودیی به مشامش نرسد، اینقدر دولت او بسکه به این میگرود کشتزاریست عجب،عرصهء گیتی که در او هرکه را مینگری کشتهء خود میدرود یار،مستغنی و ره،مشکل و رهبر،نایاب؛ سالکان را دل ازین خون نشود چون نشود صاحب سایه بود عشق تو و من،سایه بروم یا بدوم چون برود یا بدود میکشم پیش خیال تو دلوجان،چهکنم میهمان هرکه بود حاضر و خوان هرچه بود حاجت صوت مغنی نبود جامی را جاودان،بانگ سماع از دل خود میشنود (جامی،دیوان،ج 2،واسطه العقد،ص 174،غزل 158) از اینرو،عبد الرحمن جامی،طرح بهترین قسمت آثار خود را در زمینهء عشق (بدون جدا کردن عشق انسانی و عشق عرفانی)هم در رسالهءهای عرفانی،هم در دیوان اشعار و هم در داستانهای هفت اورنگ و بهارستان عرضه میکند. به اعتراف او عشق حقیقی،عشق عرفانی است.وی عشق انسانی و عشق به مظاهر را مجازی تعبیر میکند و آن را گذرگاهی برای رسیدن به عشق عرفانی میشمارد.البته شایانذکر است که حقایق عرفان و تصوّف را در نقاب عشق زمینی نهفتن،ابتکار جامی نیست؛او هنرمندانه برای بیان آراء و عقاید خود از این مسلک پیشکسوتان استفاده برده است و اگرچه در اشعارش مسائل عشق را با رمز و کنایه و در شکل بدیعی بیان میکند،ولی در رسالههایش،این مسائل بدون پرده نگاشته میشوند. حسن خویش از روی خوبان آشکارا کردهای بس به چشم عاشقان آن را تماشا کردهای ز آب و گل،عکس جمال خویش بنمودهای شمعِ گل رخسار و ماه سرو بالا کردهای جرعهای از جام عشق خود به خاک افشاندهای ذو فنون عقل را مجنون و شیدا کردهای گرچه معشوقی،لباس عاشقی پوشیدهای آنگه از خود جلوهای برخود تمنّا کردهای بر رخ از زلف سیه،مشکین سلاسل بستهای عالمی را بستهء زنجیر سودا کردهای موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان در حریم سینه حیرانم که چون جاکردهای (جامی،دیوان،ج 1،فاتحة الشباب،ص 766،غزل 896) انواع عشق و محبت 1-عشق و محبت ذاتی:شکی نیست که تفاوت درجات محبّان،منوط به تفاوت طبقات محبوبان است.هرچه کمالات محبوب بیشتر باشد،محب نیز ارجمندتر و بلندهمّتتر است.لذا بالاترین درجه،عشق و محبت ذاتی است که نسبت به محبوب حق و مطلوب مطلق در باطن پدید میآید.این عشق،چنان او را از خود، بیخود میکند که نه علّتی برایش مییابد و نه توجیهی منطقی برای آن پیدا میکند. دوست میدارد ولی نمیداند که چرا و چگونه؟و در خود کشش مییابد لیکن نمیداند که از کجاست تابهکجا؟ محبوب منی،ندانگ ز چهروی؟ مشعوف توام،لیک ندانم که چرا؟ (جامی،لوامع،ص 349)
علامت چنین محبّتی،این است که صفات متقابلهء محبوب،چون وعدووعید، دوری و نزدیکی،اعزاز و اذلال7هدایت و اضلال بر محب،یکسان میشود و کشیدن مرارت آثار صفات قهر و جلال،چون چشیدن احکام صفات لطف و جمال، بر او آسان گردد. داستان تحفهء مغنیه و عشق او به خدا و مارجای سرّی سقطی با وی در مثنوی هفت اورنگ،آنچنان زیبا عشق به ذات الهی را به تصویر میکشد که کمتر، خوانندهای مجذوب نمیشود؛ مست آنم که باده مست ازوست؛ نعر رند می پرست از اوست شور عشقش زدهست بر من راه از همه غافلم و ز او آگاه عاقل پیش یار و فرزانهء؛ پیش ارباب جهل،دیوانه... شیخ،چون گفتوگوی تحفه شنید کرد از اشک خود،گهر ریزش تحفه چون ز آتش نهانی او دید از دیده،اشکرانی او گفت:این گریهایست بر صفتش وای تو!چون رسی به معرفتش... به شناسایی خودم بنواخت ساخت روشن دلم به نور شناخت از رگ جان بود به من اقرب؛ نیست دور از برم؛نه روز و نه شب (جامی،هفت اورنگ،جلد 1،سلسله الذهب،صص 318-309) شایستهء مقام انسانی،آن است که حضرت ذات را بیملاحظهء صفات جمال یا جلال و مطالعهء صدور آثار و افعال،دوست بدارد،زیرا محبّتی که فقط برای او نباشد به شوائب اعواض و اعراض،آلوده گردد،متعلّق آن در حقیقت ذات او نیست بلکه امری از متعلّقات آن است.کدام غبن از این فاحشتر و کدام خسارت از این موحشتر که محبوب اصلی و مطلوب حقیقی را بگذاری و روی ارادت در محبوبان طفیلی و مطالب مجازی آوری؛ تاچند ای دل!به داغ حرمان سازی خود را ز حریم وصل،دوراندازی معشوقه،نقاب کرده باز از رخ خویش تو آیی و عشق با نقابش بازی (جامی،لوامع،ص 399) محبّت،نتیجهء مناسبت و سنخیّت بین محبّ و محبوب است.مناسبت ذاتی بین حقو عبد به دو وجه میتواند باشد: الف)جهت آیینگی و مظهریّت عین عبد برای تجلّی وجودی بهگونهای ضعیف باشد که اکثر احکام امکان و وسایط از او منتفی باشد؛یعنی،بدانگونه است که تعیّن آن تجلّی به واسطهء تقیّد و تعّین عبد در قدس ذاتی او تأثیر نکند و طهارت اصلی او را نتواند تغییر دهد.تفاوت درجهء مقرّبان محبوب و نزدیکان مجذوب به اعتبار تفاوت در کمال و نقصان این وجه میتواند باشد؛ دیدم پیری که زیراین چرخ کبود، چون او دگری ز بود خود،پاک نبود؛ بود آینهای که عکس خورشید وجود، جاوید در او به صورت اصل نمود (همان،ص 350) ب)مناسب بهجهت حظّ عبدست از جمعیئت مرتبهء الوهیّت؛یعنی،به اعتبار تخلّق به اخلاق الهی و اوصاف نامتناهی با حق-تعالی-سنخیّت پیدا کرده است. کسیکه هردو وجه را داشته باشد،محبوب حق و مرآت ذات الوهیّت و احکام و لوازم آن است. تالی محبّت ذاتی،محبّت حق است به واسطهء اموری که اختصاص کلّی و ارتباط تام به آن حضرت داشته باشد چون معرفت و شهود او و قرب و وصول به او؛این نسبت به مرتبهء اوّل اگرچه نازلتر است و معلول امّا نسبت به مرتبهای که تالی آن است رفیعتر و عالیتر است؛ معشوقه که شد زکامها عایق من دی گفت:نیی به عاشقی لایق من وصل است ز من کام تو،آری،هستی تو عاشق کام خویش،نی عاشق من! (همانجا) مرتبهء دانی این محبّت،دوستداشتن حق-سبحانه-است به واسطهء اموری که اختصاص و ارتباط مذکور را نداشته باشد،مثل دستیابی به آرزوهایی چون خوردنیها و آشامیدنیها و حوریان و غلمان و...انواع نعم الهی. همچنانکه تفاوت بسیاری میان وقوف مع الحق-سبحانه-و وقوف مع الحظّ منه است،
بین وقوف مع الحظّ منه و وقوف مع الحظ من آلائه و نعمائه نیز فاصله بسیاری است زیرا کسیکه در این مرتبهء اخیر است مطلوب حقیقیاش لذّات و نعمات دنیوی و اخروی است و حضرت حق را وسیله و واسطهء رسیدن به آنها میداند.کدام غبن از این فاحشتر که مطلوب اصلی را تابع مطالب عارضی کرده و مقصود حقیقی را طفیل مقاصد مجازی پندارند. 2-محبّت اسمائی و صفاتی؛محبّ بعضی از اسماء و صفات محبوب را چون افضال و انعام و اعزاز و اکرام بر اضدادش اختیار کند بدون ملاحظهء وصول آثار آنها به وی؛ آن یکی در مجالی اشیا؛ به صفتهای حق بود بینا هرچه بیند بهمعنی صفتی، گردد او ر اسبیل معرفتی صدهزار آینهست درنظرش، به صفات خدای،راهبرش گرچه بردهست ره به کشف صفات، بیخبر باشد از تجلّی ذات (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دوم سلسلة الذهب،ص 277) اگرچه جز به ذات رفعی الدّرجات او عشقورزیدن شایسته نیست و لیکن اگر چنانچه استعداد فرد به ظهور محبّت ذاتی،وافی نباشد،باید از محبّت به اسماء و صفات او که به وجهی عین ذات اوست عدول نکرده و باطن خود را به شائبّهء تعلق به افعال و آثار،گرفتار نکند؛ آن مه که وفا و مهر،سرمایهء اوست، اوج فلک حسن،کمین پایهء اوست خورشید رخش نگر و گر نتوانی آن زلف سیه نگر که همسایهء اوست (جامی،لوامع،ص 399) 3-محبّت افعالی و آثاری؛آن است که آن اختیار و ایثار بنابر وصول احکام و آثار آنهابه وی باشد.این محبّت دائما در معرض نابودی و تغییر و عوض شدن میباشد، هرگاه که محبوب به صفات حمیده و افعال پسندیده که متعلّق محبّت است تجلی کند،با همهء قصد و همّت خود به آنرو آورد و در آن آویزد و چون به مقابلات این صفات و افعال که موافق(میل و)رضایت او نباشد تجلی کند،به تمامی حول و قوّت خود از آن اعراض کرده و بپرهیزد؛ چون یار وفا کند در آویزی؛ ور تیغِ جفا زند از او بگریزی؛ آب رخ عاشقان چرا میریزی؟ کاش،از سر کوی عاشقان برخیزی (همان،ص 352) پایینترین مرتبهء محبّت،آثاری است که به جمال آثار-که به حسن نامیده میشود-تعلق میگیرد و درحقیقت،ظهور سرّ وحدت در کثرت است.این محبّت به دوگونه است: الف)یا معنوی و روحانی است،مثل تناسب و عدالت اخلاق و اوصاف کاملان که مریدان و طالبان به آنها جذب شده و اراده و اختیار خود را فدای اراده و اختیار آنها میکنند ب)و یا صوری غیرروحانی است،مثل تناسب اعضا و اجزاء بعضی از صور مادّی انسانی که به زیبایی و ملاحت نامیده میشود. مشاهدان جمال در صور انسانی چهار طبقهاند:
1-پاکدلانی که نفوس طیّبهء آنها از شوب شهرت،مصفّا باشد و قلوب طاهرهء آنها از لوث طبیعت،مبرّا گشته؛این گروه در مظاهر خلقیّه جز وجه حق مشاهده نمیکنند و در عشق به شکلهای مطبوع و صورتهای زیبا مقیّد نیستند،بلکه هر صورتیکه در عالم هست،نسبت با ایشان کار آن اشکال و صور را میکند؛ مه را بینم،روی توام یاد دهد؛ گل را بویم،بوی توام یا دهد چون زلف بنفشه را زند برهم باد آشفتگی موی توام یاد دهد (همانجا) قبلهء نظر مجنون بر حسب ظاهر هرچند جمال لیلی است امّا به حسن حقیقت، لیلی،آینهای بیشنیست که عکس جمال مطلق در آن نموده شده؛یعنی،از برای آن جمال مجازی همان جمال حقیقی است که در صور مجازی نمایان میشود.پس آنچه در مظاهر،ظاهر است همان جمال مطلق است،متعیّن به تعیّنات عدمی و تقیّدات اعتباری و آنچه در مظاهر،مغایر مطلق است جز تعیّنات و تقیّدات اعتباری چیزی نیست. چنین عاشقی که در همهء مظاهر مقیّده،جمال مطلق بیند و به همهء آنها بهجهت جمال مطلق ظاهر در آن عشق ورزد،نایاب است.چه نادر است عشقی چنین یا عاشقی اینچنین،زیرا که تا سالک از بشریّت خود،خلاصی نیابد این سعادت برای وی حاصل نمیگردد.(جامی،اشعهء اللمعات،صص 71-67) رهروان عشق را بنگر که چون هریکی را بر دگرگون است حال آن یکی در جمله ذرات جهان دیده تابان آفتابی بیزوال وان دگر در آینهء هستی عیان دیده مستورات اعیان را جمال وان دگر در هریکی آن دیگری دیده من غیر احتجاب و اختلال جامی به این درجهء عالی عشق به مظاهر،بسیار پرداخته است و بسیاری از داستانهای عاشقانه او به اینجا ختم میشوند.از آن جمله است قصهء آزادکردن آهو توسّط مجنون به دلیل مشابه بودن آن به لیلی: او به صورت،مشابه لیلیست گر به لیلی ببخشیاش اولیست نرگسش را نداده سرمه جلی ورنه بودی بعینه لیلی... بوسه بر چشم و گردن او داد، رشته از دست و پای او بگشاد گفت:رورو فدای لیلیباش، همچو من در دعای لیلی باش سبزه میخور به گرد چشمه و جوی بهر سرسبزیش دعا میگوی تا ز لیلی تو ار بود بویی کم مباد از وجود تو مویی! (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دفتر اوّل سلسلة الذهب،ص 218) 2-دسته دوم از مشاهدان جمال و زیباییهای ظاهری انسانی الذهب،ص 218) که نفسشان به عنایت بیعلّت یا به واسطهء مجاهدت و ریاضت از احکام کثرت و انحراف و ظلمت طبیعت فی الجمله پاک شده باشد،اگرچه آن احکام بهطور کامل، زایل نشده و لیکن از آنجا که ادراک معانی مجرد برای آنها بدون مظهری مناسب حال اتمّ المظاهر است-آتش عشق و شوق در نهادشان شعلهور میگردد و بقایای احکام ما به الامتیاز سوخته حکم ما به الاتحاد قوّت مییابد.سپس آن تعلّق و میل حسّی از آن مظهر،منقعط میگردد و سّر جمال مطلق از صور حسن مقیّد تجرید یافته و بابی از باواب مشاهده بهروی آنها گشوده میشود و عشق مجازی عارضی، رنگ محبت اصلی حقیقی میگیرد. حجاب از روی امّیدم گشودی؛ ز ذره ره به خورشیدم نمودی کنون بر من در این راز،باز است که با تو عشق ورزیدن مجاز است دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 179 (صفحه 172) چو باشد باشد بر حقیقت،چشم بازم به افتد ترک سودای مجازم جزاک اللّه که چشمم بازکردی مرا با جان جان،همراز کردی ز مهر غیر بگستی دل من حریم وصل کردی منزل من اگر هر موی من گردد زبانی ز تو رانم به هریک،داستانی (جامی،هفتاورنگ،ج 2،یوسف و زلیخا،ص 102) جمال و عشق،مرغی است که از آشیان وحدت،پریده و بر شاخسار مظاهر کثرت،آرمیده است.هر نوای عزّت معشوقی و هر نالهء محنت عاشقی از آنجاست. همچنانکه جمال آثاری که متعلّق عشق مجازی است،ظلّ و فرع جمال ذاتی است که متعلّق محبّت حقیقی است،همچنین عشق مجازی،ظلّ و فرع محبت حقیقی است و به حکم«المجاز قنطرة الحقیقه»طریق حصول آن و وسیلهء وصول به آن میباشد.
چگونگی این امر را جامی به اینصورت،توضیح میدهد که انسان بهحسب فطرت اصیل خود به جمیل علی الااطلاق-عزّ شأنه-محبّت ذاتی دارد و این محبّت ذاتی معمولا به واسطهء تراکم حجابهای ظلمانی طبیعی،مخفی مانده است،اگر ناگهان پرتوی از نور آن جمال درصورت دلبری جذّاب و فریبا به نمایش درآید،قطعا وی به آنرو میکند و مرغ دل او در هوای محبّت وی پروبال میگشاید و اسیر دانهء او شده،شکار دام او میگردد.آتش عشق و شعلهء شوق در نهادش افروخته شده و حجب کئیفه را میسوزاند و پردهء غفلت را از دیدهء بصیرت او میگشاید و غبار کثرت را از آینهء حقیقت او زدوده و دل او حقیقتبین میشود. نقص زیبایی سریع الزّوال را دریافته،بقا و کمال جمال ذوالجلال را ادراک میکند؛از آن گریخته و به این میآویزد.جمال وحدت افعال بر او ظاهر میشود و چون در محاضرهء افعال،متمکن گردد،جمال صفات،منکنف شودو چون در مکاشفه صفات،رسوخ یابد،جمال ذات،تجلّی کند و به محبّت ذاتی،متحقّق گشته،ابواب مشاهده بر او مفتوح شود.وجود را-از اول تا آخر-یک حقیقت بیند.بر هرچه گذرد،او رایابد و در هرچه نگرد،او را بیند.در این مرحله متوجه میشود که عشق مجازی به منزلهء بویی است که از شرابخانهء عشق حقیقی به مشامش رسیده و محبّت آثاری به مثابه پرتوی از آفتاب محبّت ذاتی بر او تابیده که اگر آن بو را نمیشنید به این شرابخانه نمیرسید و اگر آن پرتو را نمییافت از این آفتاب بهره نمیبرد.(جامی،لوامع،صص 370 و 371)
عبد الرحمن جامی این سیر-یعنی از عشق مجازی به حقیقی رسیدن-را در مثنوی لیلی و مجنون،آنچنان با زیبایی مسحورکنندهای بیان میکند که تاریخ ادب را به اعجاب وامیدارد و خود را در پهنهء آن جاودان میسازد. 3-گروه سوم از کسانیکه به زیباییهای انسانی،جذب میشوند،گرفتارانی هستند که درصدد عدم ترقّی و در معرض احتجاب هستند.آنها فقط درک زیباییهای ظاهری را میکنند و به فراتر از آن،راهی ندارند.ای بسا کشف و شهود مقیّدی نیز بر ایشان حاصل شده باشد ولی درهمینحد،متوقّف میمانند.اگر تمایل و تعلّق آنها از صورتی منقطع شود،به صورت زیبای دیگری مجذوب میشوند و دائما در این کشاکش،باقی میمانند.این تعلق و میل به صورت،خود، باعث حجاب و حرمان و فتنه در دین و دنیایشان میشود. ای خواجه!ز حسن خاکیان خو واکن آهنگ جمال اقدس اعلی کن تاچند در آب چاه میبینی ماه مه تافت ز اوج چرخ،سر بالا کن (همان،ص 354) 4-گروه چهارم،آلودگانی هستند که نفس امّارهشان،نمرده است و آتش شهوتشان،شعلهور در اسفل السّافلین طبیعت افتادهاند و در سجن سجین بهیمیّت،رخت نهاده وصف عشق و محبّت از ایشان منتفی است و نعمت رقّت و لطافت در ایشان مختفی و بهکلّی،محبوب حقیقی را فراموش کردهاند و با محبوبان مجازی دست در آغوش آورده،با آرزوی طبع،آرام گرفتهاند و هوای نفس را عشق نامیدهاند.هیهات،هیهات! اینان ز کجا؟!و عشقبازی ز کجا؟! هند و ز کجا؟!زبان تازی ز کجا؟! چون اهل حقیقت،سخن عشق کنند، بیهودهء این قومِ مجازی ز کجا؟! (همانجا) پایینترنی مرتبهء محبّت آثاری،محبّت شهوت است که محجوبانی که هنوز از رق نفس و قید طبع،رها نشده باشند و پرتو کشف و مشاهده بر ساحت ذوق و ادراک آنها نتافته و جز مراد نفس،مقصودی نبینند و مطلوبی ندانند،به آن گرفتارند.هرچه دهند به حکم نف دهند و هرچه ستانند به حکم آن. البته باید به این نکته توجه داشت که بهرهوری از شهوات و پرداختن به طبیعت برای همه افراد انسانی یک حکم را ندارد بلکه آنچه بر اهل اللّه میگذرد صورت شهوت و طبیعت است نه حقیقت آن و در واقع ازقبیل تجلیات اسم«الظاهر» است.(ابن عربی،فصوص الحکم،فص حکمة فردیة،ص 217) احکام طبیعت که بود گوناگون، نحس است یکی را و یکی را میمون؛ در قصه شینده باشی از نیل که چون بر سبطی،آب بود و بر قطبی،خون! جامی،لوامع،ص 355) نتیجه: حقیقت مطلق عشق است.عاشق و معشوق از عشقاند،عشق در مقام عزّت و وحدت خود از تعیّن عاشقی و معشوقی منزّه بود و عاشق،ظاهر و معشوق،با بطن عشق است و هریک از محبوب و محبت،آینهء یکدیگرند.عشق به اطلاقش در جمیع مظاهر،ظهور کردهو در همهء موجودات ظاهرا و باطنا سریان و تجلّی دارد.پس هیچ چیز در هیچ مرتبهای بدون وی تحقّق ندارد و اگر عشق نبود آنچه ظاهر شده،ظاهر نمیشد زیرا حقایق اشیاء،صور تجلیّات اوست و ظهور آنها به تجلّی وجودی او بعد از حصول شرایط-که انها نیز از صور تجلیّات اوست-میباشد.پس آنچه ظاهر شده،همه،عشق است.عاشق به معشوق،محتاج و معشوق به عاشق، محتاج است ولی راه رسیدن به معشوق،دورودراز است. عشق حقیقی و عرفانی در تفکّر جامی،عشق به خداست و بقیّه همه، مجازیاند؛یعنی،درحقیقت،ع ق نیستند بلکه صورتی از عشق دارند و از آنجایی که همهء افراد،صلاحیّت و قابلیّت عشق به ذات الهی را ندارند،متناسب با شأن و استعداد و مرتبهء وجودی خودشان به کمالات و زیباییها مجذوب میشوند.از طرف دیگر،ادراک معانی مجرّد برای آنها بدون مظهری مناسب حال و نشئهشان میسر نیست،لاجرم به واسطهء زیباییهای ظاهری در مظهری انسانی،آتش عشق در نهادشان شعلهور میشود.سپس تعلّق و میل حسّی از آن مظهر،قطع شده و سرّ جمال مطلق از صورتهای مقیّد،آزاد گردیده و بابی از ابواب مشاهده به رویشان گشوده میشود و عشق مجازی عارضی،رنگ عشق حقیقی میگیرد
برگرفته از وبلاگ افسون
مقدّمه: کلمات عشق،عاشق و معشوق،حب،محبو محبوب،طلب،طالب و مطلوب و نظایر اینها در کلام عرفا اشعار عارفانه بسیار دیده میشود.سراسر نوشتههای جامی نیز مملو از این تعبیرات است که درمواردی به صراحت و در مواضعی در پرده تمثیلها و نمادهای ظریف،جلوهگر میشود. گاه،عشق و عاشق و معشوق،همه،خداست؛ دی عشق،نشان بینشانی میگفت؛ اسرار کمال جاودانی میگفت؛ اوصاف جمال خویشتن،بیمن و تو، با خود به زبان بیزبانی میگفت (جامی،اشعة اللمعات،19) گاه،عشق و عاشق،خداست و معشوق،بندهء او؛ عشق است غنی ز بوده و نابوده؛ جاوید به مستقرّ عز،آسوده؛ عکس رخ خود ز این و آن،بنموده و آنگاه به جمال و حسنشان،بستوده (همان،20) گاه،معشوق،خداست و عاشق،بنده؛ همه،دلدادهء اویند؛چه هشیار و چه مست؛ همه،دیوانهء اویند؛چه نزدیک و چه دور (جامی،دیوان ج 1،فاتحة الشّباب،ص 471،غزل 436)
و گاه،معشوق،بندهای و عاشق،بندهء دیگریست؛ چون داستان عشق زلیخا به یوسف و لیلی و مجنون و سلامان و ابسال و نظایر اینها. تعّین وجود،شرط لازم برای ظهور است،اما چنین نیست که مجرّد تعیّن ذات و تقیّد وجود مطلق،بهتنهایی،شرط کافی برای ظهور باشد،بکله متمّم آن،حبّ حق -تعالی-به ذات و کمالات اسمایی است که با ذات او ملازمند.در عرفان اسلامی اصولا علّت آفرینش جهان نه سودبردن خالق اوست و نه بهره رساندن به مخلوق، بلکه سبب اصلی آفرینش،حّب حق-تعالی-به کمال است.یعنی همانطورکه خود کمالات،کمالاند،حب و عشق به آنها نیز کمال است و تنفّر از آنها،نقص.حق -تعالی-که کمال مطلق و مطلق کمال است،به ذات خود که عین تمام صفات کمالیّهاش میباشد نیز عشق و محبّت دارد. خدا در مرتبهء قبل از خلق به ذات بسیط خود و تمام کمالات و اسماء نهفته و مستجن در ذات،علم دارد لکن از آنجا که حبّ شیء،مستلزم حبّ آثار آن نیز میباشد،حق-تعالی-نیز دوست دارد،جمال خود را هم در آینهء ذات و هم در آینهء اسماء و صفات و هم در آینه فعل خود ببیند.
از اینرو هم در آینه اسماء و صفات و اعیان ثابته در مقام واحدیّت ظهور نمود و هم در آینهء فعل خویش،تجلّی کرد؛ حق،چو حسن کمال اسما دید، آنچنانش،نهفته،نپسندید؛ خواست اظهار آن کمال کند، عرض آن حسن و آن جمال کند، خواست تا در مجالی اعیان، سرّ مستّر او رسد به عیان چون ز حق یافت انبعات،این خواست؛ فتنهء عشق و عاشقی برخاست هست با نیست،عشق در پیوست نیست زان عشق،نقش هستی بست نیست چون فیض نور هستی یافت روی همّت به منبع آن تافت سایه و آفتاب را باهم نسبت جذب عشق شد محکم (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دفتر دوم سلسلة الذهب،صص 249 و 250) جامی در اشّعة اللّمعات میگوید:(جامی،اشبعة اللمعات،39)«اشتقاق عاشقو معشوق از حقیقت مطلقهء عشق است که هریک همان حقیقت مطلقه است مأخوذ با خصوصیتی(اطلاق لفظ عشق بر حقیقت مطلقه از آنجهت است که حقیقت مطلقه با معنای عشق و محبّت ازجهت عموم سریان در همهء موجودات،چه واجب و چه ممکنات،مشابه است،لذا حقیقت مطلقه را ازجهت سریان در همهء موجودات و مراتب به عشق و محبّت،تشبیه کردهاند.) عشق درمقّر عزّ و مقام وحدت از تعیّن عاشقی و معشوقی به دور است.«خود را بهخودیخود میدانست و جمال و کمال ذاتی خود رابه خود میدید و صدای استغنای «انّ اللّه لغنیّ عن العالمین» (عنکبوت/آیهء 6)بر گوش تاریکنشینان ظلمتآباد عدم میزد. سپس حسن خود را در آینهء عاشقی و معشوقی بر خود عرضه کرد و نام عاشقی و معشوقی و صفت طالبی و مطلوبی ظاهر گشت.اشتقاق این دو از عشق و متمایز گشتن آنها از یکدیگر به خواصّ و احکام،نباید باعث این توهّم شود که مغایرت بین این دو حقیقی است.
یکروی است که هرگاه آینهها متعدّد گردند،آن روی به تعدّد آنها در نمایش،متعدّد گردد. گر تو به دو رخ نظارهء یار کنی، شک نیست که بر وحدتش انکار کنی نبود رخ او بهِ جز یکی،لیک شود بسیار،چه،تو آینه بسیار کنی (جامی،اشعة اللمعات،42) حق-تعالی-درضمن کمال ذاتی،کمالی دیگر(اسمائی)را که موقوف بر اعتبار بر غیر و سوائی است-که به کمال جلاء و استجلاء نامیده میشوند-مشاهده میکرد.کمال جلاء،نمود و ظهرو خودش در مجالی و مظاهر(بحسب تلک الشئون و الاعتبارات متمایزه الاحکام متخالفه الاثار روحاو مثلا و حسا)است و کمال استجلا؛یعنی،شهود خودش خودش را در همین مراتب،تا همچنانکه خود را به خودرخود میدید در مقام جمع احدیّت،همچنین خود رابه غیرخود در خود، یا خود در غیرخود،یا به غیرخود در غیرخود بیند در مراتب تفصیل و کثرت. پس از آن شعور به کمال اسمائی،حرکت و میل و طلبی انبعاث یافت بهسوی تحقّق و ظهور آن و این میل و طلب و خواست،سرچشه همه عشقها و خمیرمایهء همه محبّتهاست. ای بر قد قبای حسن،آمده چست! بر قامت ما لباس عشق از تو درست! ز انسان که جمال،همه،عکس رخ توست، عشق همه از تو خاست در روز نخست (جامی،لوامع،345) این عربی از این تجلّی و ظهور که به منزلهء انتقال عالم از عدم(عدم عینی مقارن با ثبوت علمی و در حضرت علمیّه حق)بهسوی وجود(وجود عینی9است،به نوعی حرکت تعبیر میکند و آن را حرکت حبّی مینامد،زیرا ناشی از دوستداشتن خداوند نسبت به ذات خود و ظهور و افشای کمالات خود در قالب مظاهر بوده است.(ابن عربی،فص موسوی،ص 230)
جانان که دم عشق زند با همهکس، کس را نرسد به دامنش دست هوس؛ مرآت شهود اوست ذرّات وجود، با صورت خود،عشق همیبازد و بس! (جامی،لوامع،ص 347) عرفا-و از آن جمله،جامی-با اعتقاد به«فاعل بالتجلی»بودن حق،در صدور و ظهور فیض از باری-تعالی-جز ذات او را موثر نمیدانند و با تکیه بر قاعده «الحب موجب للظهور،التعیّن یقتضی المظهریّه»،انگیزه و علّت ایجاد عالم را نه سود بردن خالق،نه جود رساندن بر مخلوق و استکمال به فعل،بلکه محبّت به ذات خویش و کمالات ذاتیّه خود میدانند؛یعنی،ابتهاج نامتناهی و عشق ازلی حق-تعالی-به ذات خود،موجب ظهور و تجلّی اوست به صورت کمالات اسمائی خویش و همانطور که ذات خود را در مرتبه ذات،شهود نموده و دوست دارد،اراده نموده که در آینه فعل خود نیز شاهد آن کمالات باشد. این محبت در مقام احدیّت،چون سایر صفات،عین ذات یگانه است و چون ذات یگانه در صفت بیصفتی و نشان بینشان.علم و عقل را در بیان ماهیتش زبان عبارت نیست.امّا در مرتبهء واحدیّت که مقام تمایز بین صفات و تغایر بین صفات و ذات است،از ذات و سایر صفات،ممتاز است و درک آن برای اهل دانش و بینش ممکن است و لیکن سرّی است پنهانی و امری است ذوقی و وجدانی؛تا نچشند ندانند و چون بدانند بیان نتوانند! پس از تجلّی اوّل که حق-تعالی-خود را به شئون ذاتی خود دانست و به صور آنها بر خود تجلی کرد و اعیان ثابته در علم متعیّن شدند،منصبغ به احکام و آثار آن اعیان درعین ظاهر شد و موجودات عینی خارجی گشت.پس میتوان گفت که معشوق و محبوب بلکه عاشق و محب نیز در همه مراتب حضرت حق اوست زیرا عزّت وحدت وجود حق-سبحانه-و عموم سریان وی در همهء مراتب،چنین اقتضایی دارد. هست بیصورت،جناب قدس عشق لیک در هر صورتی خود را نمود؛ در لباس حسن لیلی،جلوه کرد، صبر و آرام از دل مجنون ربود؛ پیشروی خود ز عذرا پرده بست، صد در غم بر رخ وامق گشود؛ درحقیقت،خودبهخود میباخت عشق وامق و مجنون به جز نامی نبود (جامی،دیوان،ج 1،فاتحه الشباب،ص 356،غزل 263) البته نباید توهّم که چون ظهور ذاتی و صفاتی حق-سبحانه-بر فعل او مترتب است،مستکمل به غیر میباشد،زیرا فعل او وجود منبسط است که جز وجود ربطی ندارد و فی حد نفسه آن را حکمی مستقل نیست و خود بهوجود حق، پس باز جز ذات او را در عرصهء آفرینش،نقشی نیست. گه عشق به ذات مینماید، گاهی به صفات،مینماید؛ بیپرده،یکیست ذاتش امّا در پرده،ذوات،مینماید؛ از بهر ظهور در مراتب شیرین حرکات،مینماید؛ هرچند مجرّد از جهات است، ازجمله جهات،مینماید؛ بحریست محیط و چون و زند موج، در شط و فرات،مینماید؛ میباش قتیل عشق،جامی! کین به ز حیات،مینماید؛ (جامی،دیوان،ج 2،واسطه العقد،صص 184 و 185،غزل 174)
وجود و کمالات وجودی،امری بسیط و واحدند.بنابراین با همهء صفات کمالیّه در ارکان مظاهر،به تبعسریان وجود منبسط و تجلّی اعظم حق،ساریاند.از اینرو از منظر عرفان،جهان یکسره زنده و مدرک بوده و به تبع حیات و ادراک،حبّ و عشق الهی در سراسر ارکان هستی،موجود است که در هر مرتبهای بهنحوی ظهور مییابد. چون صبح ازل ز عشق،دم زد عشق،آتش شوق در قلم زد؛ از لوح عدم،قلم،سرافراشت، صد نقش بدیع پیکر انگاشت؛ هستند افلاک،زادهء عشق؛ ارکان به زمین فتادهء عشق؛ بیعشق،نشان ز نیکوبد نیست، چیزیکه ز عشق نیست،خود نیست! (جامی،هفت اورنگ،ج 2 و نیز لیلی و مجنون،ص 233) ابن فارض در قصیدهء خمریّه خود که جامی در«لوامع»به شرح آن پرداخته و دربارهء سابقهء این عشق میگوید: شربنا علی ذکر الحبیب مدامة سکرنابها من قبل ان یخلق الکرم؛ یعنی،نوش کردیم و با یکدیگر به دوستکامی بر یاد حضرت دوست-که روی محبّت همه به اوست-از شرابی نوشیدیم و مست شدیم،بلکه به بویی از آن از دست شدیم،که این مستی ما پیشاز آفریدن درخت انگور بود. ولی جامی پا را از این فراتر میگذارد؛مستی را به قبل از آفرینش افلاک-نه قبل از خلقت درخت انگور-نسبت میدهد،زمانیکه حتّی نشانی از باده و تاک نبوده است؛ روی که مدار چرخ و افلاک نبود و آمیزش آب و آتش و خاک نبود؛ بر یاد تو مست بودم و بادهپرست؛ هرچند نشان باده و تاک نبود (جامی،لوامع،363) آری،بارقهء الهی در ضمیر پاک انسانی از جانب حق-تعالی-ساری و جاری است.همینکه آدمی،عاشق میشود و بر او-با بر مظاهر او-عشق میورزد،جز از وی به وی نیست. عشق او تخم عشق ماو شماست؛ خواستگاری نسخت از وی خاست؛ عشق او شخص و عشق ما سایه؛ سایه از شخص میبرد مایه تا نه شخص است به پای، بهر اثبات سایه،ژاژ مخای ما نبودیم و خواست از وی بود؛ ما از آن خواست،یافتیم وجود (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دفتر دوم سلسلة الذهب،صص 318 و 319،داستان ملاقات ذوالنون مصری در حرم مکه با کنیزک) نقش عشق در صعود به کمال؛ همانطورکه آغاز و صدور جهان بر مبنای حرکت حبّی است،رجوع و بازگشت آن نیز با حرکت عشقی در جستجوی خداوند انجام میگیرد،چراکه همه عالم در جستجوی مرکزی برای تعالی و در طلب دائمی برای مستقری همیشگی و همگانی است و چون این طلب،بیپایان است،در امداد الهی نیز تعطیلی نیست و آفرینش، همچنان تداوم دارد.(موسوی بجنوردی،ج 4،ذیل بحث جهانشناسی ابن عربی) هرکه از میکدهء عشق تو بویی شنود، تا زید مست زید،چون برود،مست رود و آن کزین میکده بودیی به مشامش نرسد، اینقدر دولت او بسکه به این میگرود کشتزاریست عجب،عرصهء گیتی که در او هرکه را مینگری کشتهء خود میدرود یار،مستغنی و ره،مشکل و رهبر،نایاب؛ سالکان را دل ازین خون نشود چون نشود صاحب سایه بود عشق تو و من،سایه بروم یا بدوم چون برود یا بدود میکشم پیش خیال تو دلوجان،چهکنم میهمان هرکه بود حاضر و خوان هرچه بود حاجت صوت مغنی نبود جامی را جاودان،بانگ سماع از دل خود میشنود (جامی،دیوان،ج 2،واسطه العقد،ص 174،غزل 158) از اینرو،عبد الرحمن جامی،طرح بهترین قسمت آثار خود را در زمینهء عشق (بدون جدا کردن عشق انسانی و عشق عرفانی)هم در رسالهءهای عرفانی،هم در دیوان اشعار و هم در داستانهای هفت اورنگ و بهارستان عرضه میکند. به اعتراف او عشق حقیقی،عشق عرفانی است.وی عشق انسانی و عشق به مظاهر را مجازی تعبیر میکند و آن را گذرگاهی برای رسیدن به عشق عرفانی میشمارد.البته شایانذکر است که حقایق عرفان و تصوّف را در نقاب عشق زمینی نهفتن،ابتکار جامی نیست؛او هنرمندانه برای بیان آراء و عقاید خود از این مسلک پیشکسوتان استفاده برده است و اگرچه در اشعارش مسائل عشق را با رمز و کنایه و در شکل بدیعی بیان میکند،ولی در رسالههایش،این مسائل بدون پرده نگاشته میشوند. حسن خویش از روی خوبان آشکارا کردهای بس به چشم عاشقان آن را تماشا کردهای ز آب و گل،عکس جمال خویش بنمودهای شمعِ گل رخسار و ماه سرو بالا کردهای جرعهای از جام عشق خود به خاک افشاندهای ذو فنون عقل را مجنون و شیدا کردهای گرچه معشوقی،لباس عاشقی پوشیدهای آنگه از خود جلوهای برخود تمنّا کردهای بر رخ از زلف سیه،مشکین سلاسل بستهای عالمی را بستهء زنجیر سودا کردهای موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان در حریم سینه حیرانم که چون جاکردهای (جامی،دیوان،ج 1،فاتحة الشباب،ص 766،غزل 896) انواع عشق و محبت 1-عشق و محبت ذاتی:شکی نیست که تفاوت درجات محبّان،منوط به تفاوت طبقات محبوبان است.هرچه کمالات محبوب بیشتر باشد،محب نیز ارجمندتر و بلندهمّتتر است.لذا بالاترین درجه،عشق و محبت ذاتی است که نسبت به محبوب حق و مطلوب مطلق در باطن پدید میآید.این عشق،چنان او را از خود، بیخود میکند که نه علّتی برایش مییابد و نه توجیهی منطقی برای آن پیدا میکند. دوست میدارد ولی نمیداند که چرا و چگونه؟و در خود کشش مییابد لیکن نمیداند که از کجاست تابهکجا؟ محبوب منی،ندانگ ز چهروی؟ مشعوف توام،لیک ندانم که چرا؟ (جامی،لوامع،ص 349)
علامت چنین محبّتی،این است که صفات متقابلهء محبوب،چون وعدووعید، دوری و نزدیکی،اعزاز و اذلال7هدایت و اضلال بر محب،یکسان میشود و کشیدن مرارت آثار صفات قهر و جلال،چون چشیدن احکام صفات لطف و جمال، بر او آسان گردد. داستان تحفهء مغنیه و عشق او به خدا و مارجای سرّی سقطی با وی در مثنوی هفت اورنگ،آنچنان زیبا عشق به ذات الهی را به تصویر میکشد که کمتر، خوانندهای مجذوب نمیشود؛ مست آنم که باده مست ازوست؛ نعر رند می پرست از اوست شور عشقش زدهست بر من راه از همه غافلم و ز او آگاه عاقل پیش یار و فرزانهء؛ پیش ارباب جهل،دیوانه... شیخ،چون گفتوگوی تحفه شنید کرد از اشک خود،گهر ریزش تحفه چون ز آتش نهانی او دید از دیده،اشکرانی او گفت:این گریهایست بر صفتش وای تو!چون رسی به معرفتش... به شناسایی خودم بنواخت ساخت روشن دلم به نور شناخت از رگ جان بود به من اقرب؛ نیست دور از برم؛نه روز و نه شب (جامی،هفت اورنگ،جلد 1،سلسله الذهب،صص 318-309) شایستهء مقام انسانی،آن است که حضرت ذات را بیملاحظهء صفات جمال یا جلال و مطالعهء صدور آثار و افعال،دوست بدارد،زیرا محبّتی که فقط برای او نباشد به شوائب اعواض و اعراض،آلوده گردد،متعلّق آن در حقیقت ذات او نیست بلکه امری از متعلّقات آن است.کدام غبن از این فاحشتر و کدام خسارت از این موحشتر که محبوب اصلی و مطلوب حقیقی را بگذاری و روی ارادت در محبوبان طفیلی و مطالب مجازی آوری؛ تاچند ای دل!به داغ حرمان سازی خود را ز حریم وصل،دوراندازی معشوقه،نقاب کرده باز از رخ خویش تو آیی و عشق با نقابش بازی (جامی،لوامع،ص 399) محبّت،نتیجهء مناسبت و سنخیّت بین محبّ و محبوب است.مناسبت ذاتی بین حقو عبد به دو وجه میتواند باشد: الف)جهت آیینگی و مظهریّت عین عبد برای تجلّی وجودی بهگونهای ضعیف باشد که اکثر احکام امکان و وسایط از او منتفی باشد؛یعنی،بدانگونه است که تعیّن آن تجلّی به واسطهء تقیّد و تعّین عبد در قدس ذاتی او تأثیر نکند و طهارت اصلی او را نتواند تغییر دهد.تفاوت درجهء مقرّبان محبوب و نزدیکان مجذوب به اعتبار تفاوت در کمال و نقصان این وجه میتواند باشد؛ دیدم پیری که زیراین چرخ کبود، چون او دگری ز بود خود،پاک نبود؛ بود آینهای که عکس خورشید وجود، جاوید در او به صورت اصل نمود (همان،ص 350) ب)مناسب بهجهت حظّ عبدست از جمعیئت مرتبهء الوهیّت؛یعنی،به اعتبار تخلّق به اخلاق الهی و اوصاف نامتناهی با حق-تعالی-سنخیّت پیدا کرده است. کسیکه هردو وجه را داشته باشد،محبوب حق و مرآت ذات الوهیّت و احکام و لوازم آن است. تالی محبّت ذاتی،محبّت حق است به واسطهء اموری که اختصاص کلّی و ارتباط تام به آن حضرت داشته باشد چون معرفت و شهود او و قرب و وصول به او؛این نسبت به مرتبهء اوّل اگرچه نازلتر است و معلول امّا نسبت به مرتبهای که تالی آن است رفیعتر و عالیتر است؛ معشوقه که شد زکامها عایق من دی گفت:نیی به عاشقی لایق من وصل است ز من کام تو،آری،هستی تو عاشق کام خویش،نی عاشق من! (همانجا) مرتبهء دانی این محبّت،دوستداشتن حق-سبحانه-است به واسطهء اموری که اختصاص و ارتباط مذکور را نداشته باشد،مثل دستیابی به آرزوهایی چون خوردنیها و آشامیدنیها و حوریان و غلمان و...انواع نعم الهی. همچنانکه تفاوت بسیاری میان وقوف مع الحق-سبحانه-و وقوف مع الحظّ منه است،
بین وقوف مع الحظّ منه و وقوف مع الحظ من آلائه و نعمائه نیز فاصله بسیاری است زیرا کسیکه در این مرتبهء اخیر است مطلوب حقیقیاش لذّات و نعمات دنیوی و اخروی است و حضرت حق را وسیله و واسطهء رسیدن به آنها میداند.کدام غبن از این فاحشتر که مطلوب اصلی را تابع مطالب عارضی کرده و مقصود حقیقی را طفیل مقاصد مجازی پندارند. 2-محبّت اسمائی و صفاتی؛محبّ بعضی از اسماء و صفات محبوب را چون افضال و انعام و اعزاز و اکرام بر اضدادش اختیار کند بدون ملاحظهء وصول آثار آنها به وی؛ آن یکی در مجالی اشیا؛ به صفتهای حق بود بینا هرچه بیند بهمعنی صفتی، گردد او ر اسبیل معرفتی صدهزار آینهست درنظرش، به صفات خدای،راهبرش گرچه بردهست ره به کشف صفات، بیخبر باشد از تجلّی ذات (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دوم سلسلة الذهب،ص 277) اگرچه جز به ذات رفعی الدّرجات او عشقورزیدن شایسته نیست و لیکن اگر چنانچه استعداد فرد به ظهور محبّت ذاتی،وافی نباشد،باید از محبّت به اسماء و صفات او که به وجهی عین ذات اوست عدول نکرده و باطن خود را به شائبّهء تعلق به افعال و آثار،گرفتار نکند؛ آن مه که وفا و مهر،سرمایهء اوست، اوج فلک حسن،کمین پایهء اوست خورشید رخش نگر و گر نتوانی آن زلف سیه نگر که همسایهء اوست (جامی،لوامع،ص 399) 3-محبّت افعالی و آثاری؛آن است که آن اختیار و ایثار بنابر وصول احکام و آثار آنهابه وی باشد.این محبّت دائما در معرض نابودی و تغییر و عوض شدن میباشد، هرگاه که محبوب به صفات حمیده و افعال پسندیده که متعلّق محبّت است تجلی کند،با همهء قصد و همّت خود به آنرو آورد و در آن آویزد و چون به مقابلات این صفات و افعال که موافق(میل و)رضایت او نباشد تجلی کند،به تمامی حول و قوّت خود از آن اعراض کرده و بپرهیزد؛ چون یار وفا کند در آویزی؛ ور تیغِ جفا زند از او بگریزی؛ آب رخ عاشقان چرا میریزی؟ کاش،از سر کوی عاشقان برخیزی (همان،ص 352) پایینترین مرتبهء محبّت،آثاری است که به جمال آثار-که به حسن نامیده میشود-تعلق میگیرد و درحقیقت،ظهور سرّ وحدت در کثرت است.این محبّت به دوگونه است: الف)یا معنوی و روحانی است،مثل تناسب و عدالت اخلاق و اوصاف کاملان که مریدان و طالبان به آنها جذب شده و اراده و اختیار خود را فدای اراده و اختیار آنها میکنند ب)و یا صوری غیرروحانی است،مثل تناسب اعضا و اجزاء بعضی از صور مادّی انسانی که به زیبایی و ملاحت نامیده میشود. مشاهدان جمال در صور انسانی چهار طبقهاند:
1-پاکدلانی که نفوس طیّبهء آنها از شوب شهرت،مصفّا باشد و قلوب طاهرهء آنها از لوث طبیعت،مبرّا گشته؛این گروه در مظاهر خلقیّه جز وجه حق مشاهده نمیکنند و در عشق به شکلهای مطبوع و صورتهای زیبا مقیّد نیستند،بلکه هر صورتیکه در عالم هست،نسبت با ایشان کار آن اشکال و صور را میکند؛ مه را بینم،روی توام یاد دهد؛ گل را بویم،بوی توام یا دهد چون زلف بنفشه را زند برهم باد آشفتگی موی توام یاد دهد (همانجا) قبلهء نظر مجنون بر حسب ظاهر هرچند جمال لیلی است امّا به حسن حقیقت، لیلی،آینهای بیشنیست که عکس جمال مطلق در آن نموده شده؛یعنی،از برای آن جمال مجازی همان جمال حقیقی است که در صور مجازی نمایان میشود.پس آنچه در مظاهر،ظاهر است همان جمال مطلق است،متعیّن به تعیّنات عدمی و تقیّدات اعتباری و آنچه در مظاهر،مغایر مطلق است جز تعیّنات و تقیّدات اعتباری چیزی نیست. چنین عاشقی که در همهء مظاهر مقیّده،جمال مطلق بیند و به همهء آنها بهجهت جمال مطلق ظاهر در آن عشق ورزد،نایاب است.چه نادر است عشقی چنین یا عاشقی اینچنین،زیرا که تا سالک از بشریّت خود،خلاصی نیابد این سعادت برای وی حاصل نمیگردد.(جامی،اشعهء اللمعات،صص 71-67) رهروان عشق را بنگر که چون هریکی را بر دگرگون است حال آن یکی در جمله ذرات جهان دیده تابان آفتابی بیزوال وان دگر در آینهء هستی عیان دیده مستورات اعیان را جمال وان دگر در هریکی آن دیگری دیده من غیر احتجاب و اختلال جامی به این درجهء عالی عشق به مظاهر،بسیار پرداخته است و بسیاری از داستانهای عاشقانه او به اینجا ختم میشوند.از آن جمله است قصهء آزادکردن آهو توسّط مجنون به دلیل مشابه بودن آن به لیلی: او به صورت،مشابه لیلیست گر به لیلی ببخشیاش اولیست نرگسش را نداده سرمه جلی ورنه بودی بعینه لیلی... بوسه بر چشم و گردن او داد، رشته از دست و پای او بگشاد گفت:رورو فدای لیلیباش، همچو من در دعای لیلی باش سبزه میخور به گرد چشمه و جوی بهر سرسبزیش دعا میگوی تا ز لیلی تو ار بود بویی کم مباد از وجود تو مویی! (جامی،هفت اورنگ،ج 1،دفتر اوّل سلسلة الذهب،ص 218) 2-دسته دوم از مشاهدان جمال و زیباییهای ظاهری انسانی الذهب،ص 218) که نفسشان به عنایت بیعلّت یا به واسطهء مجاهدت و ریاضت از احکام کثرت و انحراف و ظلمت طبیعت فی الجمله پاک شده باشد،اگرچه آن احکام بهطور کامل، زایل نشده و لیکن از آنجا که ادراک معانی مجرد برای آنها بدون مظهری مناسب حال اتمّ المظاهر است-آتش عشق و شوق در نهادشان شعلهور میگردد و بقایای احکام ما به الامتیاز سوخته حکم ما به الاتحاد قوّت مییابد.سپس آن تعلّق و میل حسّی از آن مظهر،منقعط میگردد و سّر جمال مطلق از صور حسن مقیّد تجرید یافته و بابی از باواب مشاهده بهروی آنها گشوده میشود و عشق مجازی عارضی، رنگ محبت اصلی حقیقی میگیرد. حجاب از روی امّیدم گشودی؛ ز ذره ره به خورشیدم نمودی کنون بر من در این راز،باز است که با تو عشق ورزیدن مجاز است دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 179 (صفحه 172) چو باشد باشد بر حقیقت،چشم بازم به افتد ترک سودای مجازم جزاک اللّه که چشمم بازکردی مرا با جان جان،همراز کردی ز مهر غیر بگستی دل من حریم وصل کردی منزل من اگر هر موی من گردد زبانی ز تو رانم به هریک،داستانی (جامی،هفتاورنگ،ج 2،یوسف و زلیخا،ص 102) جمال و عشق،مرغی است که از آشیان وحدت،پریده و بر شاخسار مظاهر کثرت،آرمیده است.هر نوای عزّت معشوقی و هر نالهء محنت عاشقی از آنجاست. همچنانکه جمال آثاری که متعلّق عشق مجازی است،ظلّ و فرع جمال ذاتی است که متعلّق محبّت حقیقی است،همچنین عشق مجازی،ظلّ و فرع محبت حقیقی است و به حکم«المجاز قنطرة الحقیقه»طریق حصول آن و وسیلهء وصول به آن میباشد.
چگونگی این امر را جامی به اینصورت،توضیح میدهد که انسان بهحسب فطرت اصیل خود به جمیل علی الااطلاق-عزّ شأنه-محبّت ذاتی دارد و این محبّت ذاتی معمولا به واسطهء تراکم حجابهای ظلمانی طبیعی،مخفی مانده است،اگر ناگهان پرتوی از نور آن جمال درصورت دلبری جذّاب و فریبا به نمایش درآید،قطعا وی به آنرو میکند و مرغ دل او در هوای محبّت وی پروبال میگشاید و اسیر دانهء او شده،شکار دام او میگردد.آتش عشق و شعلهء شوق در نهادش افروخته شده و حجب کئیفه را میسوزاند و پردهء غفلت را از دیدهء بصیرت او میگشاید و غبار کثرت را از آینهء حقیقت او زدوده و دل او حقیقتبین میشود. نقص زیبایی سریع الزّوال را دریافته،بقا و کمال جمال ذوالجلال را ادراک میکند؛از آن گریخته و به این میآویزد.جمال وحدت افعال بر او ظاهر میشود و چون در محاضرهء افعال،متمکن گردد،جمال صفات،منکنف شودو چون در مکاشفه صفات،رسوخ یابد،جمال ذات،تجلّی کند و به محبّت ذاتی،متحقّق گشته،ابواب مشاهده بر او مفتوح شود.وجود را-از اول تا آخر-یک حقیقت بیند.بر هرچه گذرد،او رایابد و در هرچه نگرد،او را بیند.در این مرحله متوجه میشود که عشق مجازی به منزلهء بویی است که از شرابخانهء عشق حقیقی به مشامش رسیده و محبّت آثاری به مثابه پرتوی از آفتاب محبّت ذاتی بر او تابیده که اگر آن بو را نمیشنید به این شرابخانه نمیرسید و اگر آن پرتو را نمییافت از این آفتاب بهره نمیبرد.(جامی،لوامع،صص 370 و 371)
عبد الرحمن جامی این سیر-یعنی از عشق مجازی به حقیقی رسیدن-را در مثنوی لیلی و مجنون،آنچنان با زیبایی مسحورکنندهای بیان میکند که تاریخ ادب را به اعجاب وامیدارد و خود را در پهنهء آن جاودان میسازد. 3-گروه سوم از کسانیکه به زیباییهای انسانی،جذب میشوند،گرفتارانی هستند که درصدد عدم ترقّی و در معرض احتجاب هستند.آنها فقط درک زیباییهای ظاهری را میکنند و به فراتر از آن،راهی ندارند.ای بسا کشف و شهود مقیّدی نیز بر ایشان حاصل شده باشد ولی درهمینحد،متوقّف میمانند.اگر تمایل و تعلّق آنها از صورتی منقطع شود،به صورت زیبای دیگری مجذوب میشوند و دائما در این کشاکش،باقی میمانند.این تعلق و میل به صورت،خود، باعث حجاب و حرمان و فتنه در دین و دنیایشان میشود. ای خواجه!ز حسن خاکیان خو واکن آهنگ جمال اقدس اعلی کن تاچند در آب چاه میبینی ماه مه تافت ز اوج چرخ،سر بالا کن (همان،ص 354) 4-گروه چهارم،آلودگانی هستند که نفس امّارهشان،نمرده است و آتش شهوتشان،شعلهور در اسفل السّافلین طبیعت افتادهاند و در سجن سجین بهیمیّت،رخت نهاده وصف عشق و محبّت از ایشان منتفی است و نعمت رقّت و لطافت در ایشان مختفی و بهکلّی،محبوب حقیقی را فراموش کردهاند و با محبوبان مجازی دست در آغوش آورده،با آرزوی طبع،آرام گرفتهاند و هوای نفس را عشق نامیدهاند.هیهات،هیهات! اینان ز کجا؟!و عشقبازی ز کجا؟! هند و ز کجا؟!زبان تازی ز کجا؟! چون اهل حقیقت،سخن عشق کنند، بیهودهء این قومِ مجازی ز کجا؟! (همانجا) پایینترنی مرتبهء محبّت آثاری،محبّت شهوت است که محجوبانی که هنوز از رق نفس و قید طبع،رها نشده باشند و پرتو کشف و مشاهده بر ساحت ذوق و ادراک آنها نتافته و جز مراد نفس،مقصودی نبینند و مطلوبی ندانند،به آن گرفتارند.هرچه دهند به حکم نف دهند و هرچه ستانند به حکم آن. البته باید به این نکته توجه داشت که بهرهوری از شهوات و پرداختن به طبیعت برای همه افراد انسانی یک حکم را ندارد بلکه آنچه بر اهل اللّه میگذرد صورت شهوت و طبیعت است نه حقیقت آن و در واقع ازقبیل تجلیات اسم«الظاهر» است.(ابن عربی،فصوص الحکم،فص حکمة فردیة،ص 217) احکام طبیعت که بود گوناگون، نحس است یکی را و یکی را میمون؛ در قصه شینده باشی از نیل که چون بر سبطی،آب بود و بر قطبی،خون! جامی،لوامع،ص 355) نتیجه: حقیقت مطلق عشق است.عاشق و معشوق از عشقاند،عشق در مقام عزّت و وحدت خود از تعیّن عاشقی و معشوقی منزّه بود و عاشق،ظاهر و معشوق،با بطن عشق است و هریک از محبوب و محبت،آینهء یکدیگرند.عشق به اطلاقش در جمیع مظاهر،ظهور کردهو در همهء موجودات ظاهرا و باطنا سریان و تجلّی دارد.پس هیچ چیز در هیچ مرتبهای بدون وی تحقّق ندارد و اگر عشق نبود آنچه ظاهر شده،ظاهر نمیشد زیرا حقایق اشیاء،صور تجلیّات اوست و ظهور آنها به تجلّی وجودی او بعد از حصول شرایط-که انها نیز از صور تجلیّات اوست-میباشد.پس آنچه ظاهر شده،همه،عشق است.عاشق به معشوق،محتاج و معشوق به عاشق، محتاج است ولی راه رسیدن به معشوق،دورودراز است. عشق حقیقی و عرفانی در تفکّر جامی،عشق به خداست و بقیّه همه، مجازیاند؛یعنی،درحقیقت،ع ق نیستند بلکه صورتی از عشق دارند و از آنجایی که همهء افراد،صلاحیّت و قابلیّت عشق به ذات الهی را ندارند،متناسب با شأن و استعداد و مرتبهء وجودی خودشان به کمالات و زیباییها مجذوب میشوند.از طرف دیگر،ادراک معانی مجرّد برای آنها بدون مظهری مناسب حال و نشئهشان میسر نیست،لاجرم به واسطهء زیباییهای ظاهری در مظهری انسانی،آتش عشق در نهادشان شعلهور میشود.سپس تعلّق و میل حسّی از آن مظهر،قطع شده و سرّ جمال مطلق از صورتهای مقیّد،آزاد گردیده و بابی از ابواب مشاهده به رویشان گشوده میشود و عشق مجازی عارضی،رنگ عشق حقیقی میگیرد
برگرفته از وبلاگ افسون