ثمین20
23rd March 2013, 09:40 AM
پادشاه بعد از آنکه تا خره خره غذا و نوشیدنی پر و پیمانی خورد و نای راه رفتن نداشت، به دنج ترین گوشه اتاقش رفت. درها را بروی خود قفل و بند کرد، لته های بزرگ پنجره را بست و همین که مطمئن شد واقعا تک و تنهاست، دهانش را باز کرد و آروغ بزرگی زد.ولی باید بگویم بدبیاری آورد چون من پشت پنجره ی کوچک اتاقش ایستاده بودم و شاهد همه چیز بودم و حالا دارم برایتان تعریفش می کنم.(:
ترجمه: علی عبداللهی
ترجمه: علی عبداللهی