PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان كوتاه(بيايد بخونيد خودم نوشتم!)



solinaz
17th March 2013, 01:32 PM
خداحافظ زمستان!



بلاخره رسيدم... همان در قديمی سبز رنگی كه پر از نقش و نگار گل های* مختلف بود. مثل هميشه در را باز گذاشته بود... وارد باغ شدم... درخت ها عريان و گل ها خشكيده بودند و در انتظار او به سر می بردند.




راه خاكی را پيش گرفتم... تا به خانه برسم چند دقيقه طول كشيد. خانه ی كوچك و قشنگی داشت... در زدم... بلافاصله با صدای مهربان و گوش نوازش گفت: چند لحظه صبر كن! الان ميام!



دلشوره داشتم... صدای قدم هايش می*آمد... لحظه ای مكث... و در را باز كرد...



آه... زيبا تر از هميشه شده بود... موهای* بلند و فندقی رنگش را روی شانه هايش پريشان كرده بود... چشم هايش... چشم هايش سبز بودند... سبز سبز... سبزی كه با همه ی سبز ها فرق داشت... عجيب بود... رمز داشت... تا عمق جانت نفوذ می كرد و برقش چشمانت را می زد.



پيراهن زيبايی پوشيده بود. ساده؛ اما زيبا! آن هم سبز بود... رنگ سبز را دوست داشت.



چند لحظه محو تماشايش شده بودم...



زير لب سلام كرد... و لپ هایش سرخ شد... هميشه همينطور بود... خجالتی *و دوست داشتنی!



من هم گفتم: سلام. حالت چطوره؟



باز هم خجالت كشيد و سرش را پايين انداخت! گفت: خوبم... بياتو! بيرون سرده.



_ نه... نه... توكه ميدونی. من كلی كار دارم. هميشه زود ميام و زود ميرم!



لبخندی *زد و سر تكان داد. گفت: بالاخره وقتش شد؟! چه زود گذشت!




_ آره وقتشه... همه منتظريم!



سرش را بالا آورد و به چشمانم خيره شد... برق شادی در سبزی چشم هايش موج می زد.



يكدفعه كف دو دستش را محكم به هم كوبيد و گفت: آخ جون! نوبت من شد!!



بعد نفس عميقی كشيد و روی گل خشكيده ای كه در گلدان كنار خانه اش بود متمركز شد... می دانستم می خواست چه كار بكند. چند لحظه گذشت... و ناگهان گل خشكيده جان گرفت و شكفت!



هميشه از ديدن اين منظره به وجد می آمدم. خودش هم هيجان زده و خوشحال می شد!



با همان پاهای برهنه به سمت گلدان دويد و گل سرخ را بوييد...




ناگهان نسيم ملايمی صورتم را نوازش داد و اشعه ی طلايی رنگ آفتاب همه جا را روشن كرد... سكوتی كه باغ را فراگرفته بود حالا با صدای پرندگان آوازخوان شكسته شده بود.



او آمد و كنارم ايستاد... سرش را بالاگرفت و با صدای بلندی گفت: خداحافظ زمستان... خداحافظ برف سفيد... من دارم ميام... « بهار » داره مياد!

پايان



قشنگ بود؟؟؟؟؟[negaran][negaran][negaran]

banoye sorkh
17th March 2013, 04:26 PM
آخه عزیزم سولیناز جان خیلی قشنگ بووود

- - - به روز رسانی شده - - -

آخه عزیزم سولیناز جان خیلی قشنگ بووود

هستی..
17th March 2013, 06:16 PM
خوب راستشو بخوای سولینازی جونم از نظر من قشنگ نبود
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.عالی بود خانومی[golrooz]

- - - به روز رسانی شده - - -

خوب راستشو بخوای سولینازی جونم از نظر من قشنگ نبود
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.عالی بود خانومی[golrooz]

^*زهرا*^
17th March 2013, 10:06 PM
خود داستانت قشنگ بود ولی به نظر من یکی -دوتا ایرراد ویراستاری کوچولو داشت

- - - به روز رسانی شده - - -

خود داستانت قشنگ بود ولی به نظر من یکی -دوتا ایرراد ویراستاری کوچولو داشت

zoh_reh
17th March 2013, 10:36 PM
آفرین خیلی با حال بود ، [tashvigh][tashvigh][tashvigh]
موفق و سربلند باشی،[golrooz][golrooz][golrooz]

- - - به روز رسانی شده - - -

آفرین خیلی با حال بود ، [tashvigh][tashvigh][tashvigh]
موفق و سربلند باشی،[golrooz][golrooz][golrooz]

بلدرچین
18th March 2013, 05:04 PM
خواهر کوچولو داستانت قشنگه اما بهتره یکمی روش کار کنی مخصوصا خطای اولش یکمی گنگ نوشتی بعضی جاها خیلی منظم و قشنگ بعضی جاها با اشکال.افرین.روش کار کن بهتر میشه خاستی برام بفرست تصحیح شده ش و تا باهم صحبت کنیم.
اففففففففففرین

meys@m
18th March 2013, 11:09 PM
باریک![tashvigh][tashvigh][golrooz]

mozhgan.z.1368
19th March 2013, 11:47 AM
افرین عزیزم عالی بود

- - - به روز رسانی شده - - -

افرین عزیزم عالی بود

nafise khanom
19th March 2013, 12:38 PM
عالی بودعزیزم..............موفق باشی...[golrooz]

- - - به روز رسانی شده - - -

عالی بودعزیزم..............موفق باشی...[golrooz]

magh_sh
27th March 2013, 01:35 AM
آفرین خیلی خوب بود، موفق باشی[shaad]

nkhoshdel
29th March 2013, 10:53 PM
زیبا بود و لطیف

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد