PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نقد و بررسی داستان نازبالش اثر هوشنگ مرادی کرمانی



ثمین20
14th March 2013, 05:47 PM
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع استان کرمان (http://www.njavan.com/wiki/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%DA%A9%D8%B1%D9%85% D8%A7%D9%86) متولد شد.دوره دبیرستان را در یکی از دبیرستان‌های شهرستان کرمان گذراند و سپس وارد دانشگاه شد. دوره دانشکده هنرهای دراماتیک را در تهران گذراند و در همین مدت در رشته ترجمه زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت.
از سال ۱۳۳۹ در کرمان و همکاری با رادیو محلی کرمان نویسندگی را آغاز کرد، و در سال ۱۳۴۷ با چاپ داستان در مطبوعات فعالیت مطبوعاتی اش را گسترش داد.
اولین داستان وی به نام «کوچه ما خوشبخت‏ها» در مجله خوشه (به سردبیری ادبی شاملو) منتشر شد که حال و هوای طنز آلود داشت. در سال ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ اولین کتاب داستان وی «معصومه» حاوی چند قصه متفاوت و کتاب دیگری به نام «من غزال ترسیده‌ای هستم» به چاپ رسیدند.
در سال ۱۳۵۳ داستان «قصه‌های مجید» را خلق می‌کند، داستان پسر نوجوانی که همراه با «بی ‏بی» پیر زن مهربان، زندگی می‏کند. همین قصه‌ها، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال۱۳۶۴» را نصیب وی ساخت.
اما اولین جایزه نویسندگی اش به خاطر «بچه‌های قالیبافخانه» بود که در سال ۱۳۵۹ جایزه نقدی شورای کتاب کودک و جایزه جهانی اندرسن در سال ۱۹۸۶ را به او اختصاص داد. آثار او به زبان‏های آلمانی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%A2%D9%84%D9%85%D8%A7% D9%86%DB%8C)، انگلیسی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84% DB%8C%D8%B3%DB%8C)، فرانسوی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86% D8%B3%D9%88%DB%8C)، اسپانیایی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D8%B3%D9%BE%D8%A7% D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C)، هلندی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D9%87%D9%84%D9%86%D8%AF% DB%8C)، عربی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%B9%D8%B1%D8%A8%DB%8C) ، ارمنی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D8%B1%D9%85%D9%86% DB%8C) و هندی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C) ترجمه شده است. اما اولین اثری که از او به زبان انگلیسی ترجمه شده بود داستان «سماور» از «قصه‌های مجید» بود که برای یونیسف (http://www.njavan.com/wiki/%DB%8C%D9%88%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%81) فرستاده شد.


http://www.njavan.com//upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/thumb/6/6b/Moradi.jpg/220px-Moradi.jpg (http://www.njavan.com/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:Moradi.jpg)





نازبالش آخرین نوشتۀ هوشنگ مرادی کرمانی است. نازبالش را انتشارات معین در قطع رقعی با جلد شومیز در 160 صفحه با شمارگان 4400 نسخه چاپ اول و 3300 نسخه چاپ دوم با بهای 2700 ریال چاپ کرده‌است. نازبالش در کمتر از 2 ماه به چاپ دوم رسید و از پرفروشترین کتابهای اسفند سال 1388 بود.

پیشنهاد می‌کنم این کتاب را بخوانید چراکه وقت خواننده با خواندن این کتاب هرگز به‌هدر نمی‌رود.



نازبالش داستانی تخیّلی و فانتزی است با انسانهایی معمولی و متوسّط امّا متفاوت. انسانهایی که برای بهتر زیستن، نقطه‌ای را مشخّص می‌کنند و تا رسیدن به آن همگی می‌اندیشند و درنهایت به نقطه ی پایانِ مطلوب و موردنظر می‌رسند.


هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده‌ای است که حتّی دردها را شیرین و سختی ها را آسان می‌نویسد و بدون دور شدن از تفکّر با خواندن آثار او هم خندیده‌ایم و هم اندیشیده‌ایم، آرمانی که بشر همواره درپی آن است. داستانهای او یادآور غمهای شیرین گذشته‌ است که با مرور آن با آرامش، نفسی عمیق می‌کشیم و این خلاقیّت و اعجاز قلم و اندیشه ی نویسنده است چراکه نوشتن از دردها آسان است امّا چگونه نوشتنِ آن دشوار و نتیجه ی آن رسالت نویسنده است تا در جامعه ی پردرد و مشغله، اندوه مان افزون نشود. تقدیمیّه‌ای که در صفحه ی اهدای نازبالش آمده‌است خود حکایت از این اندیشه در انتخاب نام داستان دارد. هدف او تقدیم آرامش و شادی است به هرکسی که هوشی برای اندیشیدن دارد:
«این نازبالش هدیه‌ای است نرم و راحت برای سر باهوشان روزگار ما».


نازبالش با همان زبان ساده و انسانهای ساده و گاه کمی خل‌وضع نمونۀ مردمانی است که می‌خواهند مفید باشند و می‌شوند، می‌خواهند تأثیر بگذارند و می‌گذارند، می‌خواهند شاد باشند و هستند. داستان، داستانی بی‌زمان است امّا همانند دیگر نوشته‌های هوشنگ مرادی کرمانی عناصر ایرانی در داستان آشکار است بنابراین نمی‌توان آن را بی‌مکان دانست. ساعت بیدارشده ی این قصّه نماد نظم و دقّتی است که درپی باشعور شدن و آگاهی مردم شهر حاصل می‌شود. نخستین آرزوی آسان‌برچی شهرک پس‌از خوردن تخم کدو به‌کار افتادن ساعت شهرک است. تخم کدو نماد هر بهانه و دلیلی برای اندیشیدن و باهوش شدن، برج‌وباروی کهن فراموش‌شده ی درحال فروریزی شهر و نماد خودباختگی و خودفراموشی مردمی است که مفاخر خویش را فراموش کرده‌اند امّا با بیداری زمان، خود را پیدا می‌کنند. درنهایت شهرک آرزو آرمان‌شهری می‌شود که مردمش به آرامش و شادی می‌رسند.


نازبالش داستان زندگی مردمی متوسّط است در شهرکی تازه‌پاگرفته به نام «شهرک آرزو» که به‌جای روستای کهنه ی «عدس‌کار» بنا شده‌است، شهرکی که «جمعیّت زیادی نداشت و بیشترشان فقیر و دست‌به‌دهان بودند». مردم شهرک آرزو یا روستای عدس‌کار پیشین از آسان‌برچی تا شهردار و رئیس بانک درگیر به‌کار انداختن ساعت بزرگ شهرک می‌شوند که سالهاست ازکار افتاده و هیچ‌یک با وجود‌ اینکه هرروز ازکنار آن عبور می‌کنند هرگز متوجّه ی آن نمی‌شوند تااین‌که پسری جوان به‌نام «مهربان» که براثر خوردن تخم کدو باهوش شده‌است نگاهش به ساعت می‌افتد، آن را می‌بیند و درپی کشف آن درمی‌یابد که این ساعت غول‌آسای ازکارافتاده را روزی پدربزرگِ تاجر او از آلمان آورده و برروی بقایای برج‌وباروی هزارساله ی شهر قرار داده‌است. او که باهوش شده‌است ساعت را می‌بیند و تصمیم می‌گیرد ساعت و یاد پدربزرگش، هردو را زنده کند. به‌دنبال همین تصمیم افراد دیگری وارد قصّه می‌شوند که وجود هریک نقطه ی عطفی در پیشرفت تصمیم «مهربان» و درنتیجه فرجام قصّه است.


همۀ آدمهای نازبالش به‌دردخور و مفید هستند حتّی «آقا ماشاءالله»، آسان‌برچی یکی از ساختمانهای بلند شهرک که اصلاً با تخم کدو خوردنِ او ماجرا شروع می‌شود. وقتی‌که او با خوردن تخم کدو هوشیار می‌شود تصمیم می‌گیرد پس‌انداز ناچیزش را که سالها بی‌فایده در بانک مانده، برای خود و خانواده‌اش خرج کند. مردی عامی که هوشیار شدنش سبب بی‌خوابی و اندیشیدن و حرف زدن او می‌شود و اوّلین آرزوی او در شبهای بی‌خوابی بیدار شدن ساعت شهرک است و درنهایت هم او باعث تخم کدو خوردن و درنتیجه هوشیاری «مهربان» می‌شود. آقاماشاءالله تخم کدوهایی را که همسرش «گل‌اندام» از تنها تخم کدوی هوش‌آور بازمانده کاشته و عمل آورده برای فروش به خیابان می‌برد و «مهربان» آن را می‌خرد و می‌خورد و چشم‌هایش روشن می‌شود و «دیگر راحت از کنار چیزها و آدمها» نمی‌گذرد، تااین‌که ناگهان ساعت بزرگ خوابیده ی شهرک «عین خورشید رفت تو چشم‌هایش». آقاماشاءالله پس‌از باهوش شدن می‌خواهد حرف بزند و تعریف کند به هر قیمتی و با هرکسی تاآنجاکه دُور آسانسور ساختمان را کم می‌کند تا آسانسور کندتر حرکت کند و در زمان بیشتری بتواند حرفهای بیشتری بزند و حتّی گاهی کودکان مخاطب او می‌شوند. همانند درشکه‌چی چخوف که وقتی کسی را برای شنیدن حرفهایش پیدا نمی‌کند با اسبش حرف می‌زند.


زبان این داستان فانتزی است، رگه‌هایی از طنز دارد و سرشار از لطیفه، شوخی و بذله‌گویی است که درعین یادآور شدن نکات و مفاهیم اجتماعی که در گوشه‌وکنار داستان به هر بهانه مطرح می‌شود قصّه‌ای تأثیرگذار و درآنِ واحد خنده‌دار است. بیش‌از محتوا، این زبانِ داستان است که تمایل خواننده را برای دنبال کردن و پی‌گیری ماجرای ساعت بیشتر می‌کند تاآن‌جا‌که کتاب را زمین نمی‌گذارد تا تمامش کند و گاه با صدای بلند آن را برای دیگران یا حتّی خودش می‌خوانَد و یک دل سیر می‌خندد.


درکنار این زبان ساده، شیرین و گیرا، تصویرآفرینی پرنقش‌ونگار و شخصیّت‌پردازی پرمحتوا و در آنِ واحد موجز داستان، خواننده را نیز به شهرک آرزو و حتّی روستای ویران‌شدۀ «عدس‌کار» می‌برد و او را ناخودآگاه درگیر ماجرای اضطراری و ویژه ی شهرک می‌کند و گاهی حتّی دل توی دل خواننده نیست که مبادا خرابکاری شود، مبادا ساعت که نماد نظم و دقّت و تجدّد است بیفتد، مبادا قلعه که نماد سنّت است فروریزد، مبادا اقلیّت مخالف متعصّب شهرک که هرگز افکار و احکامشان را با اقتضای زمان کاری نیست و براثر افکارِ بوی ناگرفتۀ خود جسارت و توان پذیرش تجدّد و مدرنیته را ندارند و مخالف بیداری زمان و مردم هستند، شب‌نامه‌هایشان در مردم اثر کند و راه آگاهی را بر آنها ببندد. درحالی‌که مردم شهرک آرزو درکنار سنّت، خواهان تجدّد هستند و درواقع هدفشان گذر از سنّت به مدرنیته نیست بلکه درکنار هم بودن این دو است. ساعت را نماد تجدّد و قلعه را نماد سنّت می‌گیریم.
لحظه‌به‌لحظۀ حوادث شهرک همانند فیلمی برروی پرده از جلوی چشم می‌گذرد گویی گروه نمایشی درمقابل دیدگان ما هنرنمایی می‌کنند. اضطراب «چه می‌شودِ» ماجرا که به دلیل طنز بودنش امیدی به عاقبت به خیری در آن نیست با بذله‌گویی نویسنده تعدیل می‌شود و خواننده کم‌کم بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنود و این شیوه ی بیان و بذله‌گویی و طنز شاهکار در بسیاری از جاها خواننده را به‌ وجد و ذوق می‌آورَد و حتّی گاه به یادداشت کردن عباراتی شیرین می‌پردازد که برای روز مبادا بتواند در چنته داشته‌باشد.


شخصیّت‌پردازیِ همراه با ایجاز داستان، شگفت‌انگیز است ماجرا به‌سرعت و به‌دوراز حشو پیش می‌رود و تکلیف همه‌چیز و همه‌کس زود روشن می‌شود گویا نویسنده از شتاب خواننده برای آگاهی از سرنوشت ساعت و برج‌وباروی شهر اطّلاع دارد. امّا درعین‌حال چیزی و کسی عقیم نمانده‌ و پای هر فرد تازه‌ای که به داستان باز می‌شود به‌سرعت تکلیف و نقشش روشن می‌شود و خواننده نیز در جریان زندگی و امور او قرارمی‌گیرد. نمونه ی آن آقای موسی‌خانی است، کارمند بایگانی شهرداری، که خوب هم فلوت می‌زند


در صفحه 121 کتاب می خوانیم :
«خرجش زیاد بود، چهارتا دختر داشت که دوتاشان دانشجو بودند و خجالت می‌کشیدند که پدرشان شب‌ها برود توی حمّام عمومی برای زن‌وشوهرهایی که آشتی کرده‌بودند و آبگوشت می‌خوردند، فلوت بزند... دخترها که هردو مهندسی فیزیک قبول شده‌بودند، مواظب پدرشان بودند، برایش کلاه و عینکی فراهم کرده‌بودند... موسی‌خانی ترانه‌های شاد و کوچه‌بازاری می‌خواند و خودش با فلوت آهنگشان را می‌زد».



طی 13 خط خواننده درجریان همه ی زندگی و احوال و زن و فرزند و سرنوشت موسی‌خانی که فقط برای فلوت زدن وارد قصّه می‌شود، قرار می‌گیرد که خود می‌تواند داستانی جدا بیافریند. ورود این افراد تازه با سرنوشت و آداب متفاوت هرلحظه داستان را پویا و به‌دوراز تکرار می‌کند.
تخیّل شگفت‌آور با جملات ساده در این داستان سهل‌وممتنع است. پیاپی‌گویی و تودرتونویسی همراه با لطیفه و بذله‌گویی بسیار به‌جا و خنده‌آور بدون هزل و سَبُکی ما را با سلسله تفکّرات و شخصیّت افراد داستان که نمونه ی آن در هر جامعه‌ای یافت می‌شود آشنا می‌کند و الگویی است برای خیال‌پردازی در نویسندگی. نمونه ی آن را در صفحه ی 81 تا 84 می‌بینیم. صحبت از کدخدای روستای «عدس‌کار» پیشین است که حاکمی دهن‌بین و بدون قدرت تصمیم‌گیری است و می‌خواهد مردم در خاموشی و ناآگاهی بمانند تا مبادا ضعفهای او آشکار شود. این صفحات شاهکار خیال‌پردازی است. نویسنده پیاپی و بدون تکرارِ مضمون و واژه‌ای، از کاه کوه می‌سازد و کار را به کجا که نمی‌کشانَد!
«این کدخدای روستای عدس‌کار بسیار دهن‌بین و حالی‌به‌حالی است. ازیک‌طرف می‌گوید این ساعت بزرگ برای این روستا خیلی خوب است. برای آن آبرو می‌آورد، روستا مشهور می‌شود. صدای زنگ ساعت توی تمام روستاهای دوروبر می‌پیچد و تا 15فرسخی یعنی 84 کیلومتر می‌رود. همه می‌آیند به دیدن آن و پول خرج می‌کنند... ازطرف دیگر می‌گوید این ساعت برای روستای کوچکی مثل این خیلی بزرگ است... نصف شب مردم را بیدار می‌کند، تا صبح خوابشان نمی‌بَرَد. بیدار که باشند دست به هزار کار ناباب می‌زنند. فکرهای بد به کلّه‌شان می‌افتد و پشت سر هم حرف می‌زنند و پشت سر من و ایل و تبارم غیبت می‌کنند و حرفهای مفت می‌زنند... زنها بلند می‌شوند و قهر می‌کنند که بروند خانه ی مادرشان، توی تاریکی پایشان می‌خورد به کاسه‌وکوزه و آنها را می‌شکنند یا بچه‌ها را که خوابند لگد می‌کنند... وقتی ساعت باشد و همه بدانند که عمرشان چگونه با فلاکت و گرسنگی و خشکسالی می‌گذرد، غصّه می‌خورند... حالا همه ی اینها به کنار فکر کنند که ای‌کاش کدخدای بهتر و درست‌تری داشتند تا ده‌شان آبادتر و بهتر و منظم‌تر بود. این فکر خطرناکی است... ».
و یا در صفحات 60 و 61 که یک دنیا اتّفاق فقط در چند خط روی می‌دهد:
«توی مجتمع سی‌وچهار خانواده بودند، زنگ‌هاشان به‌صدا درآمد و ازخواب پریدند، چراغ‌هاشان را روشن کردند، ساعت‌هاشان را نگاه کردند. سه ساعت و ده دقیقه از نیمه‌شب گذشته بود... بچّه‌های شیرخوار بیدار شدند. گریه می‌کردند و شیر می‌خواستند. مادرها توی تاریکی دهان بچه‌ها را گم کرده‌بودند... ».



این تصویرسازی موجز به‌حدّی زنده و پویاست که گویی خواننده، کتاب نمی‌خوانَد فیلم می‌بیند. درواقع با خواندن این داستان همزمان فیلم هم دیده‌ایم و این ویژگی سبکی، خاص هوشنگ مرادی کرمانی است. شاید همین ویژگی سبب شده‌است بیشتر داستانهای این نویسنده در قالب فیلم به نمایش درآیند شاهکارهایی همانند قصّه‌های مجید، چکمه، خمره، مربّای شیرین، مهمان مامان. و نیز نمایش‌نامه‌هایی چون کبوتر توی کوزه و پهلوان جرّاح که در قالب تئاتر به‌نمایش درآمده‌اند و یا بسیاری ترجمه ‌شوند حتّی به زبانهایی که متکلّمین آنها نزدیکی فرهنگی و شباهت آدابی چندانی با ما ندارند و این بیشتر تأثیر هنر تصویرآفرینی نویسنده است و تأکیدی بر این نکته که هنر زبانی است برون‌مرزی.



به‌هرروی همان‌گونه که گفته شد تخیّل عجیب تودرتونویسیِ به‌جا و بدون ملال‌ و تکرار مُهری‌ است که این نویسنده را صاحب سبک منحصربه‌فردِ خود می‌کند و راهنمای بسیار کاربردی برای نویسندگی است.
علاوه‌بر فضای متفاوت نازبالش با دیگر داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی نکته‌ای دیگر آن را ویژه می‌کند و آن زنان این قصّه است. زنان نازبالش حتّی عامی‌ترین آنها مثل زن آسان‌برچی که از طبقه‌ای فقیر است نه‌تنها منفعل و صندوق‌خانه‌ای و یک‌جانشین نیستند بلکه زنهایی جدّی، قدرتمند، باهوش، تصمیم‌گیرنده و مجری افکارِ خود هستند و هریک پیش‌برنده ی بخش مهمّی از ماجرا که اگر نبودند اصلاً تخم کدویی نبود که مهربان با خوردنش باهوش شود، ساعت را ببیند، آن را تعمیر کند و برج‌و‌باروی کهنِ خاموشِ خفته در شهر رونق بگیرد. زنان این داستان، گویی بازماندگان زنان داستانهای اساطیری هستند که هریک باتوجّه به توان و جایگاهشان کاری می‌کنند.
در پایان نکته‌ای را ذکر می‌کنم با اشاره به آخرین گفت‌وگوی داستان در صفحه ی آخر (ص160). زبان شیرین و ساده ی داستان خواننده را به‌حدّی متوقّع می‌سازد که سَرسَري‌نویسی آخر داستان به دلش نمی‌چسبد و ما را متوجّه ی خستگی نویسنده می‌کند و خبری از آن‌همه شیرینی که درطول این قصّه چشیدیم نیست. گویی با درست شدن ساعت شهر ماجرا برای نویسنده نیز پایان یافته و وقایع پس‌ازآن اهمیّتی ندارد!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد