PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات بیمارستانی



yas-90
13th March 2013, 03:50 PM
سلام دوستان

راستش دوست داشتم یه تاپیکی داشته باشیم به نام خاطرات بیمارستانی تا خاطراتی که تو بیمارستان و کارآموزی ها تجربه میشه رو اینجا بنویسیم......این تاپیک بیشتر برای افرادیه که در رشته های علوم پزشکی تحصیل میکنن یا مشغول به کار هستن اما اگر کسی خاطره خاصی داره که مربوط به بیمارستان و فضای اونو و کلا مربوط به بیماری و پزشکی و این حرفاست ممنون میشم اگه خواست اینجا هم بنویسه

راستش بیشتر هدفم آشنا شدن افراد با حیطه فعالیت ها و دیده ها و تجربیات عزیزانیه که در حیطه علوم پزشکی فعالیت یا تحصیل میکنن.......

همون تجربیاتی که گاهی بوی زندگی میدهsh_omomi76 و گاهی بوی مرگ میدهsh_dokhtar3

گاهی شیرینه و گاهی تلخ

گاهی میشن دغدغه چندین روزه ذهن sh_dokhtar15

گاهی اشک به چشم میارنsh_dokhtar3 و گاهی باعث لبخند میشنsh_dokhtar10

گاهی اونقدر آدمو تحت تاثیر قرار میدن که به جا آوردن سجده شکر کمترین کاریه که میشه انجام داد برای سپاس از خدا به خاطر هدیه سلامتی

.
.
.

yas-90
13th March 2013, 03:52 PM
خوب اولین خاطره رو خودم شروع میکنم......اولین زایمانی که دیدم [labkhand]








یه مادر 35 هفته(فکر کنم همین حول و حوش بود)...ساعت زایمان هم حدودا نزدیکای 11 قبل از ظهر بود.....راستش یه استرس خاص داشتم آخه اولین کارآموزی لیبر یا labor (منظور زایشگاهه ) رو داشتیم....حدودای ترم 3 .....گروه ما 5 نفر بودیم که برای اینکه کی اول زایمان رو بگیره قرعه کشی کردیم منم طبق شانس و اقبال خوبم اون ته مه ا افتادم.....البته بگم ما زایمان رو با استاد گرفتیما فکر نکیند همین جوری میفرستنمون میگن برید زایمان بگیرید ما هم می بینیم.....خوب از صبح که وارد لیبر شدیم وقتی دیدیم این خانم در فاز زایمانی هست بالای سرش بودیم و کنترلش میکردیم البته بیشتر اونی که قراره عامل زایمان باشه ولی چون تازه اومده بودیم به این بخش، استاد اجازه میداد خیلی به هم کمک کنیم و همراه هم باشیم.....ساعت شد 11 و موقع زایمان اون خانم رسید....انگار آدرنالین بهم تزریق کرده بودن......تمام علائم حیاتیم افزایش داشت.......خیلی جالب بود خیلی هم استرس زا بویژه چون اولین بار بود ترس هم همراهش بود....[esteress]


نکنه خانمه مشکلی براش پیش بیاد؟؟؟

نکنه بچهه مشکلی براش پیش بیاد؟؟؟

نکنه زایمانش سخت باشه؟؟؟؟




تازه وقتی میدیدم درد میکشه واقعا عذاب میکشیدم[nadidan]....ترسم رو هم بیشتر میکرد....دروغ چرا دلم براش میسوخت....تازه همش میگفتم وای بر زن ها چیا قراره بکشن تو زندگی....کلا همش یا میترسیدم خانمه و بچه ش چیزیشون بشه و یا همش تو دلم گله میکردم که زن چرا باید اینجوری درد بکشه... و زنا بدبختن و زنا بیچاره ن ....گاهی هم میگفتم خدا اگه ما بهشت نخوایم باید کیو ببینیم؟؟؟ البته استغفرالله قصدم کفر گفتن نبود اما باور کنید برای اولین بار انتظار دیگه ای نباید داشت...هر چند که یه چیز خیلی برام جالب بود...تا بچه بدنیا میاد خیلی از مادرا انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش داشتن چه دردی میکشیدن همچین قربون صدقه بچه میرن که آدم خندش میگیره البته شیرینه ها[khanderiz]




اما چی بگم موقعی که بچه بدنیا اومد ....به عظمتش قسم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم خیلی.....یه موجود عور و کوچولو که حیات داره از بطن یه مادر.....راستش اصلا نمیتونم حالمو توصیف کنم... هیچ وقت یادم نمیره که چطور سعی کردم گریه نکنم اما نتونستم..... شاید یکی از زیباترین لحظه های خلقت هر انسانی و شاید یکی از بهترین صحنه ها در دنیا




بعد از اینکه زایمان انجام شد اینقده بالاسر بچهه ورجه وورجه کردیم{shnjavan} تا بچه رو بردن نوزادان.....آخه این بچه با همه بچه هایی که تاحالا دیده بودیم فرق داشت




البته اینم بگم همه خاطره خوبی از اولین زایمانی که میبینن ندارن چون گاهی برای اولین بار یه زایمان سخت و بد میبینن و این تصوراتشون رو خیلی تحت تاثیر قرار میده اما انگار شانس تو این مورد با ما یار بودsh_omomi36

ساناز فرهیدوش
13th March 2013, 07:06 PM
ار تولد بچه ها یا سزارین اگه بود میشه عکس بذاری ؟

- - - به روز رسانی شده - - -

ار تولد بچه ها یا سزارین اگه بود میشه عکس بذاری ؟

yas-90
13th March 2013, 08:01 PM
ار تولد بچه ها یا سزارین اگه بود میشه عکس بذاری ؟

- - - به روز رسانی شده - - -

ار تولد بچه ها یا سزارین اگه بود میشه عکس بذاری ؟


سلام

راستش عکسی از نوزاد که نزدیک زمان زایمان باشه رو الان در دسترس ندارم به جز این:(البته داشتم اما چون حافظه(رَم) گوشیم گم شد اونا رو هم دیگه ندارم[negaran]*

http://www.njavan.com/forum/attachment.php?attachmentid=10881&thumb=1&d=1341559141


درمورد سزاری خوب به ما اجازه عکس برداری که ندادن اما میشه عکسایی ازش تو اینترنت پیدا کرد مثل:

http://www.siterooz.com/khandani/khabar/%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D 8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8% A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7 %D8%A7%D8%A7.jpg
http://www.mahshar.com/fun/img/fun_mahshar_10_02_2_5354.jpg
http://img.tebyan.net/Big/1391/11/118661841559197249962017823477159158245138.jpg

zoh_reh
14th March 2013, 04:05 PM
سلام

راستش عکسی از نوزاد که نزدیک زمان زایمان باشه رو الان در دسترس ندارم به جز این:(البته داشتم اما چون حافظه(رَم) گوشیم گم شد اونا رو هم دیگه ندارم[negaran]*

http://www.njavan.com/forum/attachment.php?attachmentid=10881&thumb=1&d=1341559141


درمورد سزاری خوب به ما اجازه عکس برداری که ندادن اما میشه عکسایی ازش تو اینترنت پیدا کرد مثل:

http://www.siterooz.com/khandani/khabar/%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D 8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8% A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7%D8%A7 %D8%A7%D8%A7.jpg
http://www.mahshar.com/fun/img/fun_mahshar_10_02_2_5354.jpg
http://img.tebyan.net/Big/1391/11/118661841559197249962017823477159158245138.jpg

خیلی منون از yas عزیز که زحمت این عکسها و مطالب مفید رو میکشن[golrooz]

اون کیسه قرمز که سر بچه توشه چیه؟ممنون

عبدالله91
14th March 2013, 04:27 PM
زنا بدبختن و زنا بیچاره

سلام
الکی نمیگن که بهشت زیرپای مادران است.خانما اونقد رنج و درد میکشن که اندازه نداره البته ماها فقط میگیم چون تجربه نخواهیم نکرد اما در تمام مراحل زندگی این موجود نازنین و دوست داشتنی فداکاری میکنه.
اونقدر که دین به توجه به مادر توصیه کرده به پدر توصیه نکرده.خدا همۀ خانمهارو عاقبت بخیر کنه.
انشاالله همه قدر مادرها و خانمهامون رو بدونیم

کتایون50
14th March 2013, 06:17 PM
من درکت میکنم اولین زایمان رو که گرفتم حس میکردم دیگه رو زمین نیستم داشتم پرواز میکردم .کاش میشد همه تحربش کنن .خیلی با عظمته.

- - - به روز رسانی شده - - -

من درکت میکنم اولین زایمان رو که گرفتم حس میکردم دیگه رو زمین نیستم داشتم پرواز میکردم .کاش میشد همه تحربش کنن .خیلی با عظمته.

samin farbod
14th March 2013, 07:18 PM
سلام، من فکر میکنم واژه ی مادر به کسی تعلق داره که نقش مادر رو ایفا میکنه نه کسی که ازش متولد شدی،بهشت زیر پای اون کسیه که یه عمر سوخته تا تو رو بسازه،یه عمره نخورده تا تو بخوری، یه عمر سکوت کرده تا تو آسوده باشی...مقام معطم رهبری می فرمایند::"تنها مادر میتونه تار و پود های وجودی بپه رو از هم باز کنه کاری که هیچ کس دیگه ای نمی تونه انجام بده" آهای خانوم هایی که دارید اینو میخونید یادتون باشه نه برای دختر و نه برای پسر هیچ کس مادر نمیشه خیلی مسئولیتمون سنگینه...

- - - به روز رسانی شده - - -

سلام، من فکر میکنم واژه ی مادر به کسی تعلق داره که نقش مادر رو ایفا میکنه نه کسی که ازش متولد شدی،بهشت زیر پای اون کسیه که یه عمر سوخته تا تو رو بسازه،یه عمره نخورده تا تو بخوری، یه عمر سکوت کرده تا تو آسوده باشی...مقام معطم رهبری می فرمایند::"تنها مادر میتونه تار و پود های وجودی بپه رو از هم باز کنه کاری که هیچ کس دیگه ای نمی تونه انجام بده" آهای خانوم هایی که دارید اینو میخونید یادتون باشه نه برای دختر و نه برای پسر هیچ کس مادر نمیشه خیلی مسئولیتمون سنگینه...

دستیار
14th March 2013, 07:26 PM
بدترین خاطره من از بخش زنان دیدن یه زن با فشارخون بالا(پره اکلامپشی)که جون خودش در خطر بود و التماس میکرد برا نجات بچش و میگفت هرجوری هست بچمو نگه دارین

- - - به روز رسانی شده - - -

بدترین خاطره من از بخش زنان دیدن یه زن با فشارخون بالا(پره اکلامپشی)که جون خودش در خطر بود و التماس میکرد برا نجات بچش و میگفت هرجوری هست بچمو نگه دارین

yas-90
14th March 2013, 08:54 PM
خیلی منون از yas عزیز که زحمت این عکسها و مطالب مفید رو میکشن[golrooz]

اون کیسه قرمز که سر بچه توشه چیه؟ممنون


سلام دوست من[golrooz]

اون در اصل یه کیسه قرمز نیست......برش روی شکم و در نتیجه رحم انجام شده و دارن سعی میکنن بچه رو خارج میکنن و اون قرمزی که می بینید خون چون بالاخره لایه های مختلفی که برش داده شدن دارای عروق خونی هستن

- - - به روز رسانی شده - - -




خیلی منون از yas عزیز که زحمت این عکسها و مطالب مفید رو میکشن[golrooz]

اون کیسه قرمز که سر بچه توشه چیه؟ممنون


سلام دوست من[golrooz]

اون در اصل یه کیسه قرمز نیست......برش روی شکم و در نتیجه رحم انجام شده و دارن سعی میکنن بچه رو خارج میکنن و اون قرمزی که می بینید خون چون بالاخره لایه های مختلفی که برش داده شدن دارای عروق خونی هستن

عبدالله91
16th March 2013, 12:19 AM
سلام، من فکر میکنم واژه ی مادر به کسی تعلق داره که نقش مادر رو ایفا میکنه نه کسی که ازش متولد شدی،
حزفتون درست اما مادر هرچی باشه نمیتونیم حتی درد زایمانش رو جبران کنیم. 9 ماه مارو تو شکمش حمل میکنه.شوخی بردار نیست


- - - به روز رسانی شده - - -


سلام، من فکر میکنم واژه ی مادر به کسی تعلق داره که نقش مادر رو ایفا میکنه نه کسی که ازش متولد شدی،
حزفتون درست اما مادر هرچی باشه نمیتونیم حتی درد زایمانش رو جبران کنیم. 9 ماه مارو تو شکمش حمل میکنه.شوخی بردار نیست

m@some
16th March 2013, 10:15 AM
ممنون ازیاس عزیز بخاطراین تایپک
من وقتی برااولین بارموقع کارآموزی واردزایشگاه شدم فقط نشستموباهمه خانم ها که اونجابودن برازایمان گریه کردم

- - - به روز رسانی شده - - -

ممنون ازیاس عزیز بخاطراین تایپک
من وقتی برااولین بارموقع کارآموزی واردزایشگاه شدم فقط نشستموباهمه خانم ها که اونجابودن برازایمان گریه کردم

poune
16th March 2013, 09:36 PM
سلام به همگی.[golrooz]
یاس جونم چقدر تجربه های شما خوبه خوش به حالتون![esteghbal]
واا... من تجربه هام خیلی خوب نیست.[naomidi]

اول یکم توضیح درمورد بخش بدم یه اتاقای سرب کوبی شده بدون پنجره با دستگاهای بسیار بزرگ که در اول کار آدم وحشت میکنه!
معمولا تو بیمارستانای معمولی تو بخش رادیوتراپی بچه های زیر 18 رو نداریم و اغلب بیمارستان مخصوص کودکام میرن مثلا محک. از شانس گند من تا حالا چندین بار تو شیفت کاری من بچه اومد تو بخش. از اونجایی که عامه میگن برق میذاریم همه فکر می کنن الانه که برق 3فاز بگیردشون خشک شن! تقصیر مریضا هم نیست این جوری جا افتاده دیگه!
[taajob]
دفه اول یه نوجوون 15 ساله دختر با سارکوم(سرطان بافت نرم) ناحیه سر فمور یا همون ران پا، خیلی آروم و نترس اومد تو اتاق و گفتیم به به چه بچه ی خوبی.[cheshmak] طبق عادت ما به بیمارانمون میگیم لباسشون رو از محلی که می خوایم پرتو دهی کنیم کنار بزنن اگه این کار رو نکنن پوستشون دچار سوختگی مثل آفتاب سوختگی میشه ما هم از همه جا بی خبر گفتیم این بچه شجاعه و شروع کردیم توضیح دادن! چشمتون روز بد نبینه این انقدر ترسید که نزدیک بود فرار کنه حالا هر چی میگیم بابا این سوختگی با آب جوش که نیست اینقدر میترسی مگه گوش میداد با هزار زور و بد بختی راضیش کردیم که بمونه تو اتاق فیلد اولش رو بذاریم اگه مشکلی داشت ادامه نمیدیم! اونم قبول کرد. خوبیش اینه که پرتو درمانی اصلا درد نداره وگرنه بچهه که در می رفت منم احتمالا تجدید دوره میشدم![negaran]
حالا بگم موضوع از کجا آب می خورد: رزیدنتا تو بخش ما برای اینکه مرکز فیلد درمانی بیمار پاک نشه و درمان دقیق باشه مرکز فیلد رو تتو میکنن با سوزن و جوهر استریل، این بچه رو خوابونده بودن و بچه فکر کرده بود می خوان معاینه اش کنن، رزیدتنه هم نامردی نکرده بی خبر یهو شروع کرده تتو کردن! این بچه هم از همه چیز می ترسیده ما با موژیک که رو تنش میکشیدم یه متر می پرید هوا! شانس منم که که اصلا لازم نیست که توضیح بدم چقدر خوب می تونه باشه! اولین نفر بعد آقای رزیدنت بودم که با این بچه روبه رو شدم و موضوع بالا اتفاق افتاد. [daava]
واقعا بعضی وقتا ما آدما چقدر بی ملاحضه میشیم![hoshdar]
البته بگم از اون به بعد با دختره حسابی دوست شدم و هر وقت میاومد و شیفت کاری من بود میاومد که من کارش رو انجام بدم.
خدا روز بد نده سرپرستمون که بالا سرم بود که کلی غر زد![sootzadan]

کلا دعای من اینه که همه بیماران شفا پیدا کنن و هیچ وقت گیر هیچ کدوم از شما دوستان یه بچه مریض نیافته که واقعا آدم رو اذیت میکنه!
[dooa]

yas-90
16th March 2013, 09:42 PM
خوب دلم میخواد اولین باری که زایمان گرفتم رو هم بگم

اولین بار اسفند 89 بود چه روزی رو یادم نیست یعنی تاریخشو دقیق ننوشتم.....ما کارآموزی لانگ(long ) داشتیم یعنی دوشیفت صبح و عصر بیمارستان بودیم .....یه استادی هم داشتیم تو سخت گیری خفن...اصلا اجازه نمیداد ما بشینیم میگفت برا کار در بیمارستان باید بتونید سر پا بایستید و ما هم که همیشه دنبال یه جا برا نشستن بودیم سختمون بود نشینیم....تا استاده میرفت ما مینشستیم بعد که انگار بخواد مچ بگیره یدفعه ظاهر میشد و سرزنش میکرد ما هم دیگه با توجه به جذبه ای که داشت و از ترس سرزنش دوباره و چند باره و کم شدن نمره از صبح که میومدیم تا عصر فقط برا ناهار مینشستیم البته گاهی هم پیش میومد کمی استراحت میکردیم اما خدا شاهده روزی هم بود که فقط 20 دقیقه از صبح تا عصر مینشستیم که اونم واسه ناهار بود...خوب بگم چشتون روز بد نبینه وقتی میرسیدم خونه فقط پاهامو از درد میپیچیدم لای پتو و تا صبح روز بعد که باید میرفتیم کارآموزی میخوابیدم تقریبا دو هفته کارمون همین بود که از کارآموزی بیایم و از خستگی و پا درد بخوابیم تا روز بعد...خوب بابا ما هم آدم بودیم خسته میشدیم[khabalood]... یعنی من تقریبا 7 خونه بودم آخه بیمارستانش به خونه مون نزدیک بود ...هر مطلبی رو هم که استاد میگفت بخونید برا فردا من تو خواب مرورش میکردم[nishkhand]....آخه یکی نبود بهش بگه با ربات که سر و کار نداری که ....ولی چه کنیم ....اونم گذشت

یه روز تو همین کارآموزی یه خانمی بود سرکلاژ شده بود(دوختن دهانه رحم برای جلوگیری از زایمان زودرس یا سقط)....آقا این استاد به من گیر داد باید بری بالا سر این خانم به عنوان مراقب تا آخر شیفت......حالا این خانمه تو یه اتاق بود و از خانمای زایمانی جدا...خوب منم چاره نداشتم دیگه...رفتم

یه خانمه بود استاد داشت به بچه ها یاد میداد چطور از نقاط فشاری و یکسری تغییر پوزیشن ها و ... برای زایمان فیزیولوژیک استفاده کنن حالا من هر چی میگم استاد به خدا به پیر به پیغمبر این خانمه خوابه همه کاراش انجام شده بذار من بیام ببینم شما چی میگی مگه راضی میشد؟؟ خوب شما بگید آخه وقتی همه بچه ها اونجان من نباید برم؟؟؟ من حق ندارم یاد بگیرم؟؟ خداییش ظلم نبود؟؟ [narahatishadid]

خوب منم از فرصت استفاده کردم و کمی نشستم رو تخت تا اینکه یدفعه ساعت 5 عصر بود یکی از دوستام باعجله اومد تو اتاق و گفت بدو که قرعه کشی کردیم این زایمان به تو افتاد....منم شوکه.... دست و پا رو گم کردم ولی آخرش د بدو که رفتی[shaadi]

رفتیم آماده شدیم واسه زایمان ... استادمون هم همش یه چیز میگفت مسئول بخش یه چیز میگفت دکتر هم یه چیزی خوب آخه من نابلد چه کنم ....من تنها کاری رو که تونستم بهش خوب توجه کنم این بود که بچه رو خوب بگیرم تو بغلم تا نیفته(آخه بدن نوزاد وقتی بدنیا میاد چون خیس هم هست لیزه و دستکشی هم که دست ماست همینطور) که شکر خدا هم مشکلی پیش نیومد.... چشتون روز بد نبینه بعدش فقط این استاده زد تو برجکم....من بدبخت هنوز بابت زایمان ذوق نکرده بودم که استاده شروع کرد انتقاد.... جالب اینجا بود که استاد اصلا برا زایمان کنار من نبود و خانم دکتر بهم گفت چکار کنم اونوقت استاد شروع میکنه انتقاد کردن ما هم پر رو پر رو زل زده بودیم تو چشای استاد و به حرفاش دقیق گوش میدادیم و همش سر تکون میدادیم[nishkhand]


بذارید علت حساستم به گرفتن بچه رو هم بگم.....یکی اینکه یادمه شنیده بودم که بچه از بغل عامل زایمان افتاد و اینا خوب منم ترسیدم راست و دروغش رو هم نمیدونم
دوم اینکه یادمه من موقعی که رفتم سایت تا ببینم چی قبول شدم وقتی گفتم مامایی پدر و مادرم به جای اینکه اول تبریک بگن بهم گفتن تو خیلی بی دقتی پس مواظب باش بچه از تو بغلت نیفته...مامانم که تبریک گفت اما بابام فقط موارد هشدار رو یادآوری میکرد و همش هم میگفت تو خیلی بی دقتی[sootzadan]
سوم هم اینکه دوستایی که زودتر زایمان گرفتن میگفتن بچه خیلی لیزه و همش میترسی از دستت بیفته و منم چون سابقه گوشزد شدن تو این موارد رو داشتم حساسیتم خیلی زیاد بود

تازه اینم بگم یه عالمه هم بالا سر بچه وایسادم و نگاش میکردم ، آخه خودم مثلا عامل زایمان بودم[labkhand]

خوب بگم اولین بچه لیست بنده یه دختر ناناز بود[shaad]

*nura*
30th September 2013, 08:07 PM
سلام و خسته نباشید گرم به یاس عزیزمون
خاطرات من خنده داره ، نگم بهتره ،فعلا اینو بخونید ... [cheshmak]

خاطرات یک پزشک :) (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?177139-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9-%29)

"در پناه حق"

1=1+1
30th September 2013, 08:28 PM
بدترین خاطره من از بخش زنان دیدن یه زن با فشارخون بالا(پره اکلامپشی)که جون خودش در خطر بود و التماس میکرد برا نجات بچش و میگفت هرجوری هست بچمو نگه دارین

- - - به روز رسانی شده - - -

بدترین خاطره من از بخش زنان دیدن یه زن با فشارخون بالا(پره اکلامپشی)که جون خودش در خطر بود و التماس میکرد برا نجات بچش و میگفت هرجوری هست بچمو نگه دارین


چی شد اخرش ؟

خودشو بچش زنده موندن ؟

دستیار
30th September 2013, 08:33 PM
چی شد اخرش ؟

خودشو بچش زنده موندن ؟
آره هردوتاشون زنده موندن البته مادره تشنج کرد و رفت ای سی یو.دیگه نمیدونم عوارض گذاشت یا نه

سونای
30th September 2013, 10:19 PM
سلام من هم اومدم!
خاطرات آزمایشگاه رو فعلا نمیگم!

خاطره امتحان اورژانسمو میگم که البته زیاد نمیتونم شرحش بدم[nishkhand][sootzadan] چون تا تو موقعیتش نباشین نمیدونین چقدر فاجعه بود!!!

برا امتحان اورژانس پخش شده بودیم تو بیمارستان ها!
اون بیمارستانی که من رفته بودم در حال تعمیر بود و هنوزم هست! واسه همین نمیدونم تحت چه اطمینانی اومده بودن راهرو رو پارتیشن بندی کرده بودن و چندین بخش هم توی همین راه رو ها بود! مثل زنان! عفونت!!!!!!! ! و .... فقط بخش کودکان داخل یه سالن بود و جدا شده بود از راه رو!

بعد هر بیمار میرفت داخل این اتاقک های پارتیشنی و دکتر میرفت معاینه میکرد!
یکی از دکترای عزیز هم رفتن که معاینه کنن! معاینه با اسپک......م بود!!! که ......چشمتون روز بد نبینه! بعد از چند دقیقه ! نمیدونم چی شد این پارتیشن افتاد.............. ![nadidan][nishkhand][khandeshadid][khande]

بلا استثنا همه اول خودشونو جای اون بیمار گذاشتن و به خودشون لرزیدن [nadidan][taajob][nadidan]
بعد
[khanderiz][nishkhand][khande][khandeshadid][khandeshadid][khandeshadid]
وای یعنی وحشتناک منفجر شدیم!!! هرچقدر هم میخواستیم نخندیم!نمیشد! البته خیلی سعی کردیم بلند نخندیم! و اینکارو نکردیم! ولی در درون ...! من که قشششنگ لبامو دندون گرفته بودم با دستمم گونه هامو نگه داشتم! ولی به حد مرگ بی صدا میخندیدم!

البته اگه ما هم اونداخل بودیم نمیخندیدیم! ولی یهو اون پارتیشنا افتاد و اون بیمار و اون دکتر دراون وضعیت موندن مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــات[taajob] [taajob]
[nishkhand] یعنی تعجب بیمار و دکتر که همونجور واستا بودن فقط مارو نگاه میکردن و اینکه چی شد! این چرا افتاد!! [taajob] بیشتر مارو به خنده میاورد!
تکون نمیخوردن در همون حالت خشکشون زده بود!!![khande]
حداقل یکم اونا کمک نکردن یجوری این خرابکاری رو جمع کنن!![sootzadan][sootzadan] بدجور ماتشون برده بود بنده خداها!!! همینجوری[taajob] مونده بودن! بیمار هم که فقط سرشو بالا گرفته بود[khandeshadid]

انقد خنده دار بود که قدم از قدم نمیشد برداشت!!!![nishkhand][nadidan] مسئول بخش همش میگفتن دکتر (فلان) ! دکتر (فلان) !
اشاره میکردن که بخودتون بیاین و بیمارو نشون میدادن!
[nishkhand] و به ما هم اشاره کردن که بریم کمک!
همونطور که از خنده خم شده بودیم خودمونو رسوندیم به پارتیشنا ! یه قدم بر میداشتیم دیگه نمیتونستیم راه بریم ! [khande]از خنده های بی صدا به خودمون میپیچیدیم!! [khandeshadid]نفسمون در نمیومد!!!
بعد خود بیماره که از حالت شوک دراومد هم میخندید هم عصبانی هم خجالت! [nishkhand][khande]

منفجر شدیم! دیگه توان نداشتیم اون پارتیشنا رو بلند کنیم! همش میخواستیم بلند کنیم! بهمدیگه که نگاه میکردیم دوباره از خنده خم میشدیم !! پارتیشنا هم میومدن با ما پایین![nishkhand]
به بیمار ِبنده خدا نمیخندیدیما! واقعا دلم براش سوخت! ولی خود اون ماجرا خنده دار بود! من حتی دقیق چهره بیمار یادم نیست!! اون ماجرا خنده دار بود...
خلاصه فاجعه ای ببار اومده بود...[nishkhand]

و بعد از اون هم مث اینکه چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد!!![sootzadan][nishkhand]
[golrooz]

yas-90
5th October 2013, 11:44 AM
سلام من هم اومدم!
خاطرات آزمایشگاه رو فعلا نمیگم!

خاطره امتحان اورژانسمو میگم که البته زیاد نمیتونم شرحش بدم[nishkhand][sootzadan] چون تا تو موقعیتش نباشین نمیدونین چقدر فاجعه بود!!!

برا امتحان اورژانس پخش شده بودیم تو بیمارستان ها!
اون بیمارستانی که من رفته بودم در حال تعمیر بود و هنوزم هست! واسه همین نمیدونم تحت چه اطمینانی اومده بودن راهرو رو پارتیشن بندی کرده بودن و چندین بخش هم توی همین راه رو ها بود! مثل زنان! عفونت!!!!!!! ! و .... فقط بخش کودکان داخل یه سالن بود و جدا شده بود از راه رو!

بعد هر بیمار میرفت داخل این اتاقک های پارتیشنی و دکتر میرفت معاینه میکرد!
یکی از دکترای عزیز هم رفتن که معاینه کنن! معاینه با اسپک......م بود!!! که ......چشمتون روز بد نبینه! بعد از چند دقیقه ! نمیدونم چی شد این پارتیشن افتاد.............. ![nadidan][nishkhand][khandeshadid][khande]

بلا استثنا همه اول خودشونو جای اون بیمار گذاشتن و به خودشون لرزیدن [nadidan][taajob][nadidan]
بعد
[khanderiz][nishkhand][khande][khandeshadid][khandeshadid][khandeshadid]
وای یعنی وحشتناک منفجر شدیم!!! هرچقدر هم میخواستیم نخندیم!نمیشد! البته خیلی سعی کردیم بلند نخندیم! و اینکارو نکردیم! ولی در درون ...! من که قشششنگ لبامو دندون گرفته بودم با دستمم گونه هامو نگه داشتم! ولی به حد مرگ بی صدا میخندیدم!

البته اگه ما هم اونداخل بودیم نمیخندیدیم! ولی یهو اون پارتیشنا افتاد و اون بیمار و اون دکتر دراون وضعیت موندن مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــات[taajob] [taajob]
[nishkhand] یعنی تعجب بیمار و دکتر که همونجور واستا بودن فقط مارو نگاه میکردن و اینکه چی شد! این چرا افتاد!! [taajob] بیشتر مارو به خنده میاورد!
تکون نمیخوردن در همون حالت خشکشون زده بود!!![khande]
حداقل یکم اونا کمک نکردن یجوری این خرابکاری رو جمع کنن!![sootzadan][sootzadan] بدجور ماتشون برده بود بنده خداها!!! همینجوری[taajob] مونده بودن! بیمار هم که فقط سرشو بالا گرفته بود[khandeshadid]

انقد خنده دار بود که قدم از قدم نمیشد برداشت!!!![nishkhand][nadidan] مسئول بخش همش میگفتن دکتر (فلان) ! دکتر (فلان) !
اشاره میکردن که بخودتون بیاین و بیمارو نشون میدادن!
[nishkhand] و به ما هم اشاره کردن که بریم کمک!
همونطور که از خنده خم شده بودیم خودمونو رسوندیم به پارتیشنا ! یه قدم بر میداشتیم دیگه نمیتونستیم راه بریم ! [khande]از خنده های بی صدا به خودمون میپیچیدیم!! [khandeshadid]نفسمون در نمیومد!!!
بعد خود بیماره که از حالت شوک دراومد هم میخندید هم عصبانی هم خجالت! [nishkhand][khande]

منفجر شدیم! دیگه توان نداشتیم اون پارتیشنا رو بلند کنیم! همش میخواستیم بلند کنیم! بهمدیگه که نگاه میکردیم دوباره از خنده خم میشدیم !! پارتیشنا هم میومدن با ما پایین![nishkhand]
به بیمار ِبنده خدا نمیخندیدیما! واقعا دلم براش سوخت! ولی خود اون ماجرا خنده دار بود! من حتی دقیق چهره بیمار یادم نیست!! اون ماجرا خنده دار بود...
خلاصه فاجعه ای ببار اومده بود...[nishkhand]

و بعد از اون هم مث اینکه چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد!!![sootzadan][nishkhand]
[golrooz]

سلام دوست گلم[golrooz]

یعنی آخرشید شما[khande]... بیچاره خانمه چی کشیده خدا میدونه[nadidan]

m@some
5th October 2013, 12:14 PM
سلام


من یه خاطره شیرین که دارم این بود که یه زن و مرد بعد20سال بچه دارشده بودن


باباه میخواست صدای قلب بچه شو بشنوه ولی مامایی که ما کارآموزی پیشش بودیم اجازه نمیداد بیاد تو[negaran]


مام اومدیم یه نقشه کشیدیم با بچه ها به آقا گفتیم فردا باخانمت بیا یه چادرم بیار[nishkhand]


فردا ما باهزار تا دردسر آقا بردیم تو چشتون روز بد نبینه همین که آقا صدای قلب بچه رو شنید چادرشو ول کرد و سجده کرد هم زمان مربی اومد تو و.....................[taajob]


وهمه ماها به خاطر این حرکت چندنمره رو از دست دادیم[nishkhand]


ولی چون اون پدرو به آرزوش رسوندیم خوشحال شدیم[nishkhand]

yas-90
5th October 2013, 12:52 PM
نمیدونم چرا یاد حمید افتادم.....یه پسر شاید دوازده سیزده ساله که از دو سالگی با سرطان دست و پنجه نرم میکرد و هر دفعه به خاطر عود بیماریش یه چند وقتی رو بیمارستان بستری میشدsh_omomi37

کارآموزی اطفال داشتیم ....بخش اطفال ....استاد هر کدوم از ما رو مسئول یکی دو تا بیمار کرد که کاراش رو تا جایی که میشه انجام بدیم و پرونده بیمار رو بخونیم و علائم رو بررسی کنیم و شرح حالش رو بگیریم [sargije]....در آخر کارآموزی هم بایستی درمورد بیمارامون و کارایی که انجام دادیم و به نتایجی که رسیدیدم توضیح میدادیم....تا ظهر سرمون شلوغ بود موقع راند دادن یکی از بچه ها درمورد مشکلات بیماری که بهش سپرده شده بود خیلی متاثر بود و ما هم کنجکاو شده بودیم حتما ببینیمش.....یکی دو تا از بچه ها رفتن دیدن اونا هم اومدن گفتن که آره خیلی بد و گناه داره و کاش حالش خوب شه و اینجور چیزا....من دیگه خسته بودم و گفتم فردا میرم میبینمش و راستش علتش هم میتونست این باشه که بچه ها کلا وقتی یه چیزی رو میدیدن که خوب نبود یکم با آب و تاب تعریف میکردن و منم به این حساب گذاشتم که واقعا اونقدر اوضاعش بد نیست فقط چون بچه ست اینجوری میگن...که خوب حق هم داشتن دیدن یه بچه مریض واقعا دردآورهsmilee_new1 (13)

روز بعد دیدم بچه ها رفتن بهش سر بزنن ببینن بهتر شده یا نه منم رفتم ببینمش چشتون روز بد نبینه یک قدم گذاشتم جلو دیدمش بدون اینکه خودم متوجه بشم دور زدم از اتاق اومدم بیرون چون ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد و نمیخواستم خود بیمار و خانوادش متوجه بشن رفتم بیرون و چند تا نفس عمیق کشیدم و دوباره رفتم داخل اتاق نمیدونم چقدر تونستم نگاهمو کنترل کنم که دلسوزی رو نشون نده چون این نگاه مطمئنم بیشتر عذابشون میده....پسر بچه خودش رو از ما پنهان میکرد که چهره ش رو نبینیم ولی چون خیلی بی حال بود نمیتونست کامل صورتشو زیر پتو بپوشونه البته بدنش هم پوشونده نبود زیاد چون نمیدونم این سرطان دیگه به چه مرحله ای رسیده بود پوستش فوقالعاده سیاه و زخمی و مثل پوستی که سوخته شده باشه میموند و مثل فردی که بدنش رو جذام گرفته باشه.....اصلا نمیفهمیدم چطور سرطان به اینجا رسیده بود خیلی وحشتناک بود اونم برای یه پسر سیزده ساله که تو سنی بود که بیشتر به فکر جلب توجه و نگاه اطرافیان بود پسری که همسن و سالاش سرشون رو با خوش تیپ کردن و تو آینده نگاه کردن و گردش و تفریح میگذروندن و اون باید خودش رو از چشم دیگرون پنهان میکرد[gerye]..... بیش از چیزی که فکرشو میکردم ذهنم رو درگیر کرده بود...اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که کم مونده بود واسه سلامتی که دارم همونجا وسط بیمارستان سجده شکر کنم.....کارم هر روز شده بود دعا کردن واسش آخه بدبختی اینجا بود که نمیدونستم چه دعایی باید بکنم....میگفتن خوب نمیشه از طرفی هم به هیچ وجه دلم نمیخواست بگم خدا خلاصش کن و راحتش کن..تنها چیزی که هنوز هم براش دعا میکنم اینه که خدایا معجزه کن براش.....واقعا دلم میخواد بخنده هر چند بعد از چند روز حالش بهتر شد و میخندید و حرف میزد اما هنوز هم دلم با دیدنش ریش میشد.....تنها چیزی که میدونم اینه که همیشه یکی از پایه ثابتای دعاهامه نمیدونم الان کجاست و حالش چطوره ولی فکر نکنم هیچ وقت از دعا کردن براش دست بکشم....امیدوارم خوب بشه....شما هم دعا کنید چون به دعاهای من اعتباری نیستsh_dokhtar15

خدا رو شکر که بهم سلامتی هدیه داد[dooa]

امیدوارم همیشه سلامت باشید همیشه ی همیشه[golrooz]........الهی آمین[dooa]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد