نارون1
12th March 2013, 10:42 AM
داستان حماسی کوراغلو، نا پیدا کرانهای به سوی نور و روشنی است و ترنم گر ستیزی جاودانه با ظلمت و تاریکی در افقهای گلرنگ غروب کوهساران دنیایی که افسانههایش نیز- صبور و پروقار- چون خاک تشنه، خواب سبز نم- نمهای بهاری را چشم انتظارند.
http://img.tebyan.net/big/1391/12/1691273913719035101229149165808523723172160.jpg
داستان حماسی کوراغلو، نا پیدا کرانهای به سوی نور و روشنی است و ترنم گر ستیزی جاودانه با ظلمت و تاریکی در افقهای گلرنگ غروب کوهساران دنیایی که افسانههایش نیز- صبور و پروقار- چون خاک تشنه، خواب سبز نم- نمهای بهاری را چشم انتظارند.
کوراوغلو، نامش «روشن» است و یادش حریری از خاطرهها در سیلاب جور و ظلمی که با سرشک بیپناهان رنگ ارغوان گرفته است. او تناور کوه ایستادهای رامیماند که آذرخش تقدیر را، بردبارانه بر دوش میکشد و گوهر پیکار را در بطن پرخروش چشمههای مواجش، جلا داده وبه زلالین نهرهای حس و هستی جاری میسازد.
«چنلیبئل» میعادگه راستان و رادان، مأوای عزلتاش بود و این بیباک مرد کوهسارانِ مه آلود را چون عقابی تیز چنگ برفراز قلعه و باروری چنلیبئل، جولان وسلطهای.اسبانش «قیرآت» و «دورآت» یال افشان و سْم کوبان مونس و یارش بودند و هر جا که بیدادی بود تازان و خروشان، اربابان جور را هجوم میآوردند و طوفانی از آتش را میماندند که ستم خوشهها رابه یکباره میخشکاندند.
به راستی که رمز و نمادهای داستان کوراغلو، ابریشمین تار و پود ظرافتها و زیباییاند و تسخیر اوج قلههای خلاقیت نسلی که سدههایی پیش از این نغمهخوان نیکیها و فضلیتها بودند.کوراوغلو، خونباریش چشمان پدر را که ایلخچی خان بود، به نظاره نشسته بود و او را که پدر «روشن» اش میخواند در این برهه، روشنای چشمان بیسوی پدر گشته بود و دیگر او را در ایل، نه روشن بلکه کوراغلو یعنی کورزاد خطاب میدادند.
اما چشمان پدر، چه دیده بود که به ظلمت آویخت و تقاصی اینچنین داد؟ خانِ قدر قدرت به میهمانی رفیقی داشت و آن رفیق، هدیهای خواست از بهترین اسبان ایلخی و خان، ایلخچیاش «علی کیشی» را فرا خواند و اسبانی که مهمتر و بهتر بودند خواست که جدا کند. ایلخچی که با چشمانش دیده بود دریا شکافته و دو اسب از ژرفا به در آمده و با مادیانها در آمیخته و در آب شده بودند و قیرآت و دورآت را که در آن زمان کره اسبانی نحیف بودند اما از نسل آن دو اسب دریائی، به پیشکش سوی میهمان خان میآوُرُد و اما خان، آن را اهانتی دانسته و میجوشد و به غضب، کوریاش را فرمان میدهد.
پدر، روشناش را برداشت و با کرهاسبان، عزم کوههای مهآلود کرد و از پسر خواست کره اسبان را آشیانی سازد و راه هر چه روزن و نور است بر آنان ببندد. نور آز اشیان دریغ شد و اما اسبان، تنومند و ستبر چون صخرهها قد برکشیدند و روزی به اذن پدر، اسبان رو به خارستانها نهادند و در قلهها، سم بر زمین کوفتند و بدینگونه چنلی بئل مأ واگه آنان شد و بذرهای رشادت، خوشههای بشارت شدند و بدینسان هم است که کوراغلو، حصار تنگ تاریخ را میشکند و تلألۆ پرفروغ آوای نیکخواهیاش ، درهر عصر و نسلی نمادی از فضیلت میگردد.
«نگار» آن قمری دلتنگ و بیتاب قفسهای زرین اشرافیت، آن پریشادخت اقبال و بخت کوراغلو، تاج و تخت شاهی را نفرین میکند و به آوای کوهساران دل بسته و در چنلی بئل، عزم نبردی میکند دوشادوش روشن تا هیچ هزار دستانی را تنگی قفس نیازارد.
کوراغلو، دیگر نه یک نام بلکه ستارهای میگردد با هفت هزار شهاب رخشندهای که غریو عدل و دادشان، فلک را به تسخیر خود دارند و هر جا قطره اشکی به خوناب دل میآمیزد خشمشان غرنده و مهیب، برخارزاران پستی و رذالت لهیبی از آتش و رعد میبارند.
داستان کوراغلو، با این ویژگیهاست که دیوارهای ستبر قومیت را در هم میکوبد و آوازه جهانیاش گرمی بخش یخزده پاها و دستهایی میگردد که زمستان سرد زمان را تجربه کردهاند و رنگینی گلگشت، خواب در چشم دلشان میشکند.
در روایتهای فرهنگ مردمی، کوراغلو دهگانه داستانی است مرتبط و منسجم که هفت فصل آن در قالب سفر شکل میگیرد و سه بخش دیگر از خردی و برومندی روشن، همدلی و دوستیاش با «عاشیق جنون»- آن خنیاگر سیاحی که دل سپرده به روشن بود و سرسپردهاش میشود آخر و فرجامین رزم و پیریاش نغمهساز میکند و زیباترین و سترگترین نمونههای نثر و شعر و فرهنگ شفاهی را کسوتی جاودانه میپوشاند.
دراین اثر حماسی، شیههی قیرآت و نعره کوراوغلو، با شمشیر مصری و غریوهای دلیران دل سپردهاش، آنچنان کوبنده و مۆثر تصویر می گردند که گویی هر کدام از این نمادها شخصیت و روحی در لابلای هزار توی داستان دارند. کوراغلو از اسب و دلیرانش چنین سخن میگوید:
«شیههاش چون رعد میخروشد و بسان سایهای از مرگ میگردد با قد فرازش در صحنهی پیکار. سرفرازان شمشیر از نیام برمیکشند و طوفانی از شعله میگردند به هنگامی که خرمن سلطان را در و آغاز میکنند.»
این شیواترین تجلی خیال و خلاقیت مردمی، از فراسوهای تاریخ و اوج اقتدار فئودالیزم، چون نهری خروشان میگذرد و با اختراع تفنگ سیر افولیاش رادر دریای زمان طی میکند. کوراوغلو تفنگی میبیند وبه کندوکاو، از چند و چوناش میپرسد و چون به اسرارش راه میجوید، غروب آفتابی رامیبیند که دیگر در روشنای آن، رزم دلیرانه و رو در رو رامجال جلوهای نیست و در حال، نعل از سم قیرآت به در میکشد که دیگر عمر مردی و مرادنگی به سر آمده است وبه عزلتی راه مییابد تا آفتاب به روز دیگر چسان تابد و چاره چه باشد.
http://img.tebyan.net/big/1391/12/1691273913719035101229149165808523723172160.jpg
داستان حماسی کوراغلو، نا پیدا کرانهای به سوی نور و روشنی است و ترنم گر ستیزی جاودانه با ظلمت و تاریکی در افقهای گلرنگ غروب کوهساران دنیایی که افسانههایش نیز- صبور و پروقار- چون خاک تشنه، خواب سبز نم- نمهای بهاری را چشم انتظارند.
کوراوغلو، نامش «روشن» است و یادش حریری از خاطرهها در سیلاب جور و ظلمی که با سرشک بیپناهان رنگ ارغوان گرفته است. او تناور کوه ایستادهای رامیماند که آذرخش تقدیر را، بردبارانه بر دوش میکشد و گوهر پیکار را در بطن پرخروش چشمههای مواجش، جلا داده وبه زلالین نهرهای حس و هستی جاری میسازد.
«چنلیبئل» میعادگه راستان و رادان، مأوای عزلتاش بود و این بیباک مرد کوهسارانِ مه آلود را چون عقابی تیز چنگ برفراز قلعه و باروری چنلیبئل، جولان وسلطهای.اسبانش «قیرآت» و «دورآت» یال افشان و سْم کوبان مونس و یارش بودند و هر جا که بیدادی بود تازان و خروشان، اربابان جور را هجوم میآوردند و طوفانی از آتش را میماندند که ستم خوشهها رابه یکباره میخشکاندند.
به راستی که رمز و نمادهای داستان کوراغلو، ابریشمین تار و پود ظرافتها و زیباییاند و تسخیر اوج قلههای خلاقیت نسلی که سدههایی پیش از این نغمهخوان نیکیها و فضلیتها بودند.کوراوغلو، خونباریش چشمان پدر را که ایلخچی خان بود، به نظاره نشسته بود و او را که پدر «روشن» اش میخواند در این برهه، روشنای چشمان بیسوی پدر گشته بود و دیگر او را در ایل، نه روشن بلکه کوراغلو یعنی کورزاد خطاب میدادند.
اما چشمان پدر، چه دیده بود که به ظلمت آویخت و تقاصی اینچنین داد؟ خانِ قدر قدرت به میهمانی رفیقی داشت و آن رفیق، هدیهای خواست از بهترین اسبان ایلخی و خان، ایلخچیاش «علی کیشی» را فرا خواند و اسبانی که مهمتر و بهتر بودند خواست که جدا کند. ایلخچی که با چشمانش دیده بود دریا شکافته و دو اسب از ژرفا به در آمده و با مادیانها در آمیخته و در آب شده بودند و قیرآت و دورآت را که در آن زمان کره اسبانی نحیف بودند اما از نسل آن دو اسب دریائی، به پیشکش سوی میهمان خان میآوُرُد و اما خان، آن را اهانتی دانسته و میجوشد و به غضب، کوریاش را فرمان میدهد.
پدر، روشناش را برداشت و با کرهاسبان، عزم کوههای مهآلود کرد و از پسر خواست کره اسبان را آشیانی سازد و راه هر چه روزن و نور است بر آنان ببندد. نور آز اشیان دریغ شد و اما اسبان، تنومند و ستبر چون صخرهها قد برکشیدند و روزی به اذن پدر، اسبان رو به خارستانها نهادند و در قلهها، سم بر زمین کوفتند و بدینگونه چنلی بئل مأ واگه آنان شد و بذرهای رشادت، خوشههای بشارت شدند و بدینسان هم است که کوراغلو، حصار تنگ تاریخ را میشکند و تلألۆ پرفروغ آوای نیکخواهیاش ، درهر عصر و نسلی نمادی از فضیلت میگردد.
«نگار» آن قمری دلتنگ و بیتاب قفسهای زرین اشرافیت، آن پریشادخت اقبال و بخت کوراغلو، تاج و تخت شاهی را نفرین میکند و به آوای کوهساران دل بسته و در چنلی بئل، عزم نبردی میکند دوشادوش روشن تا هیچ هزار دستانی را تنگی قفس نیازارد.
کوراغلو، دیگر نه یک نام بلکه ستارهای میگردد با هفت هزار شهاب رخشندهای که غریو عدل و دادشان، فلک را به تسخیر خود دارند و هر جا قطره اشکی به خوناب دل میآمیزد خشمشان غرنده و مهیب، برخارزاران پستی و رذالت لهیبی از آتش و رعد میبارند.
داستان کوراغلو، با این ویژگیهاست که دیوارهای ستبر قومیت را در هم میکوبد و آوازه جهانیاش گرمی بخش یخزده پاها و دستهایی میگردد که زمستان سرد زمان را تجربه کردهاند و رنگینی گلگشت، خواب در چشم دلشان میشکند.
در روایتهای فرهنگ مردمی، کوراغلو دهگانه داستانی است مرتبط و منسجم که هفت فصل آن در قالب سفر شکل میگیرد و سه بخش دیگر از خردی و برومندی روشن، همدلی و دوستیاش با «عاشیق جنون»- آن خنیاگر سیاحی که دل سپرده به روشن بود و سرسپردهاش میشود آخر و فرجامین رزم و پیریاش نغمهساز میکند و زیباترین و سترگترین نمونههای نثر و شعر و فرهنگ شفاهی را کسوتی جاودانه میپوشاند.
دراین اثر حماسی، شیههی قیرآت و نعره کوراوغلو، با شمشیر مصری و غریوهای دلیران دل سپردهاش، آنچنان کوبنده و مۆثر تصویر می گردند که گویی هر کدام از این نمادها شخصیت و روحی در لابلای هزار توی داستان دارند. کوراغلو از اسب و دلیرانش چنین سخن میگوید:
«شیههاش چون رعد میخروشد و بسان سایهای از مرگ میگردد با قد فرازش در صحنهی پیکار. سرفرازان شمشیر از نیام برمیکشند و طوفانی از شعله میگردند به هنگامی که خرمن سلطان را در و آغاز میکنند.»
این شیواترین تجلی خیال و خلاقیت مردمی، از فراسوهای تاریخ و اوج اقتدار فئودالیزم، چون نهری خروشان میگذرد و با اختراع تفنگ سیر افولیاش رادر دریای زمان طی میکند. کوراوغلو تفنگی میبیند وبه کندوکاو، از چند و چوناش میپرسد و چون به اسرارش راه میجوید، غروب آفتابی رامیبیند که دیگر در روشنای آن، رزم دلیرانه و رو در رو رامجال جلوهای نیست و در حال، نعل از سم قیرآت به در میکشد که دیگر عمر مردی و مرادنگی به سر آمده است وبه عزلتی راه مییابد تا آفتاب به روز دیگر چسان تابد و چاره چه باشد.