ثمین20
6th March 2013, 10:30 PM
نویسنده: عبداله باقری حمیدی -
مقدمه: صمد بهرنگی بزرگترین نویسندهیِ ادبیاتِ کودکان در ایران است. بهرنگی نویسندهای بود که مردم و آرمانگرایان او را نشناختند و برایش داستان ساختند. داستانهای ساختگیِ جانشین تواناییِ پرشکوهِ بهرنگی شد. مرگِ نابهنگام و نامعلومِ بهرنگی در رودخانهیِ ارس بر داستانسراییِ نامجویان و شهرتطلبان افزود. مرگ صمد بهرنگی به معمای پیچیدهای تبدیل شد. رازگشایی معما کاری شد که بسیاری به آن پرداختند و نوشتههایی پدید آمد که معما را پیچیدهتر کرد. در روزهای تظاهراتِ مردم در سال 1357 گاهگاه عکس صمد بهرنگی در میان جماعت راهپیماییکننده دیده میشد. در شهریور 1358 مراسم سالگرد مرگ بهرنگی در برابر ارکِ تبریز خیلی پرشکوه برگزار شد. حمزه فراحتی، افسر جوانی که با بهرنگی به رودخانهیِ ارس رفته بود، سی سال پس از آن رویدادِ غمانگیزکتابی با عنوان «از آن سالها و سالهای دیگر» نوشت. فراحتی در کتاب تلاش دارد مرگ بهرنگی را خیلی ساده یک غرق شدن عادی نشان دهد. مرگ بهرنگی هرچه باشد، نام بهرنگی بسیار بزرگ و شهرت این مرد بسیار گسترده است.داستانسرایی دربارهیِ یک نویسنده به دلیل نبود سنت نقدِ ادبی در یک جامعه است. در ایران هنوز نقد ادبی رایج نیست. گروهی با استفاده از روشهای خاطرهگویی و توصیفهای امپرسیونیستی تلاش میکنند شخصیتِ یک نویسنده را در نقشِ یک شهروند متعارف بشناسانند. این گروهِ سنتی هرگز نمیاندیشند که نویسنده با آثارش نامی ماندگار پیدا میکند. کارهای روزمرهیِ نویسنده به عنوان یک شهروندِ عادی چندان اهمیت ندارد. باید آثار یک نویسنده را خواند و نقد کرد. نقد هم «آشکار کردن معنای پنهان در یک اثر ادبی از طریق کشفِ ساختار آن» است. این مقاله تلاش دارد چند قصهیِ بهرنگی را بررسی نماید.آثار: نوشته های بهرنگی در سه گروه جای میگیرند. نخست مقالههایی دربارهیِ مسائل تربیتی و ادبی هستند. مهمترین اثر بهرنگی در این حوزه کتابِ «کندوکاو در مسائل تربیتی ایران» است. دوم، داستانهای بهرنگی هستند. داستانها برجستهترین کار خلاق بهرنگی میباشد. بیست و پنج داستان صمد بهرنگی در کتابِ «قصههای بهرنگی» (تهران: انتشارات اندیشه کهن. 1383) چاپ شده است. گروه سوم، ترجمههای بهرنگی از ترکی استانبولی به فارسی میباشند. قصهها: صمد بهرنگی قصههای خود را در دههیِ 1340 نوشته است. در این دهه ادبیات ایران برپایهیِ نظریهیِ «ادبیات متعهد» نوشته میشد. در «ادبیات متعهد» نویسنده تلاش دارد ادبیات را ابزاری برای آگاهساختنِ تودههای مردم از وضع موجود بنماید. در نخستین داستان صمد بهرنگی با عنوانِ «عادت» خواننده بسادگی شخصیت خود بهرنگی را مییابد و تعهد او به «دگرگونهبودن» را حس میکند. این «دگرگونگی» در داستانهای فراوان آشکار میشود. بهرنگی در مقدمهیِ قصهیِ «کچلِکفترباز» هدف خود را تنها سرگرم ساختن کودکان نمیپندارد، او از خواننده میخواهد داستان را بخواند تا بداند در کشور او چه میگذرد.موضوع بسیاری از قصههای بهرنگی «خرافات» و تارهای تنیدهیِ خرافات بر ذهنیت مردمِ سنتی است. در داستانِ «پوستِ نارنج» زنی میمیرد و اعضایِ خانوادهیِ او فکر میکنند که با تکهای از پوستِ نارنج میتوانستند زن را از مرگ نجات دهند. نویسنده بیهوده بودن چنین پنداری را به شخصیتهای داستان میگوید. بهرنگی راه نجات مردم را دوری از خرافات میداند. در داستانِ «به دنبال فلک» بهرنگی مینویسد کسی که اندیشه نداشته باشد و برپایهیِ خرافات زندگیش را به پیش ببرد، شایستهیِ بدترین شکلِ مرگ است.تعدادی از قصههای بهرنگی گرفتار «پنددهی» میشود. بهرنگی تلاش دارد با استفاده از روش قصهگویی خوانندههایش را از نتایج باورهای خرافی آگاه کند و راه راست را با پندهای اخلاقی به آنها نشان دهد. بهرنگی، اما، یک داستان نویس است و بزودی به هنر داستاننویسی میپردازد. گسترش هنر داستاننویسی صمد بهرنگی در قصهیِ «افسانه محبت» آشکار میشود، در «الدوز و کلاغها» گسترده میگردد و در «ماهی سیاه کوچولو» به اوج میرسد.«افسانهیِ محبت» با منطق افسانه گسترش مییابد. در افسانه به خاطر گسترش داستان و از بین بردن محدودیت انسان برای پرواز و سرعتِ حرکت، انسانها به شکل گیاهان و حیوانات در میآیند. «افسانهی محبت» داستان پسر نوکری بنامِ قوچعلی است. قوچعلی در قصر پادشاهی نوکری میکند و وظیفه دارد در خدمتِ دختر خودخواه پادشاه باشد. قوچ علی عاشق دختر میشود و پس از بیانِ عشقش، از قصر رانده میشود. هنر بهرنگی در معرفی نشانهها و سپس تعبیر آن نشانههاست. قصه با «پرواز دو کبوتر از قصر به دنیای بیرون» به پایانِ خوش خود میرسد. این قصه را میتوان به روش خواندن بینامتنی نیز تعبیر کرد و پیوندهای آن را با داستانهای اساطیری بازخواند. در این داستان گاهی توصیفهای بهرنگی بسیار تازه و زیبا هستند: «خواهر قوچعلی مثلِ هوای بهار لطیف بود. مثل آفتاب تابستانی درخشان بود، مثل میوههای پاییزی معطر و دوستداشتنی بود و مثل ماه شبهای زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لالهیِ سرخرو و وحشی». این تشبیهها در ادبیات ایران کم نظیر هستند.
در قصهِیِ «الدوز و کلاغها» نویسنده باز ار روشِ «گفتگوی انسان با حیوان» استفاده میکند. حیوانات بکار رفته در داستان «کلاغها» هستند. بهرنگی ذهنیت سنتی مردم نسبت به کلاغها را در نظر دارد. گفتگوی کلاغها با شخصیتِ انسانیِ داستان یعنی اولدوز برخلافِ ذهنیت سنتی مردم است. نویسنده ذهن خواننده را به امکان نادرست بودن تمامِ پندارهای سنتی باز میکند. دادن شخصیت انسانی به کلاغها و گذاشتنِ کلاغها در موقعیت «مادر-دختری» سبب میشود کلاغها در موقعیت جدیدی از درک انسانی قرار گیرند. گریز اولدوز از محیط تنگ و سنتی زندگی خود به کمک کلاغها نشان از امکان رهایی انسان از بندهایِ سنتی دارد.قصهیِ «ماهی سیاه کوچولو» از نظر ساختار شعرِ «آرش کمانگیر» سرودهیِ سیاوش کسرایی را به خاطر میآورد. در «آرش کمانگیر» عمو نوروز در شبی سردِ زمستانی برای کودکان خود قصه میگوید. در «ماهی سیاه کوچولو» ماهی پیری در شب چله برای دوازده هزارتا از بچهها و نوههایش قصه میگوید. در هر دو اثر ادبی، نویسندگان به روش داستانهای سفر شخصیت را به سفری پرخطر و بیسرانجام ناگزیر میکنند. در قصهیِ ماهی پیر بهرنگی، ماهی سیاه کوچولو با مادرش در جویباری زندگی میکنند. «خانهیِ ماهی سیاه کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شبها، زیر خزهها میخوابیدند. ماهی سیاه کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم شده مهتاب را توی خانهیِشان ببیند.» ماهی سیاه کوچولو اراده میکند از چنین فضای تنگی بگریزد و به دریا برسد. نخستین کشمکشِداستان بین ماهی سیاه کوچولو و مادرش پیش میآید. مادر آرامش را در ماندن و سکون میپندارد، اما ماهی سیاه کوچولو میخواهد بداند آخر جویبار کجاست. در کشاکشِ سخن بین مادر و فرزندِ ماجراجو، دمی ماهی سیاه کوچولو روایتی از زندگی حسرتبار پیران را میگوید که انعکاسی از داستان «سیزیف و سنگش» است. کشمکش مادر و فرزند در اینجا «کشمکش فکری» است. نگرش آن دو به جهان تفاوت بنیادین دارد. سپس ماهی بزرگی با عنوان «همسایه» وارد کشمکش میشود. در سخن همسایه واژههای «عالم و فیلسوف» اشاره به افسانهیِ سیزیف را در نقد قابل قبول میکند. دستهای ماهی پیر از راه میرسند و سعی میکنند برای بازداشتنِ ماهی سیاه کوچولو از سفر آن را بکشند. آنها به کشتن حلزونی اشاره میکنند که مانند ماهی سیاه کوچولو فکر میکرد. در کشاکشِ فیزیکی، ماهی سیاه کوچولو به کمک چند ماهی کوچک دیگر موفق به فرار میشود و خود را به آبشار میرساند. ماهی سیاه کوچولو از آبشار پایین میافتد و خود را میان دستهای از کفچهماهیها در برکهای پرآب مییابد. کفچهماهیها بسیار خودخواه هستند و فضای برکه را تمام جهان میپندارند. خودپسندی کفچهماهیها شبیه خودپسندی، نادانی و ظاهربینی طبقهیِ اشراف در سدهیِ نوزدهم میلادی است. قورباغهیِ پیری هم گواهی میدهد که دنیا همان برکه است و قصد دارد ماهی سیاه کوچولو را تنبیه کند. ماهی سیاه کوچولو به چابکی میگریزد تا با خرچنگی روبرو شود. خرچنگ قصد دارد ماهی سیاه کوچولو را شکار کند، اما خود با ضربهیِ پسرک چوپانی توی شنها فرو میرود. مارمولکی شاهد ماجراست. چوپان و گلهاش پس از آب خوردن از لبِ آبِ برکه دور میشوند. ماهی سیاه کوچولو خطرهای ممکن در راه را از مارمولک میپرسد. مارمولک نشانیهای ارهماهی، پرندهی ماهیخوار و مرغ سقا را میگوید و هشدار میدهد که فریب مرغ سقا را نخورد. مارمولک خنجر کوچکی به ماهی سیاه کوچولو میدهد تا در صورت گرفتار شدن در کیسهیِ مرغِ سقا، کیسه را بریده و از آن بیرون آید. مارمولک از ماهیهای بسیاری سخن میگوید که پیشتر از آنچا گذشتهاند و گروهی تشکیل داده و مرد ماهیگیر را به تنگ آوردهاند. ماهی سیاه کوچولو راه میافتد و در راه آهو، لاکپشت و کبکهای آوازخوان میبیند و از عطر علفهای کوهی که به آب افزوده میشدند، لذت میبرد.پسازظهر به رودخانه میرسد و چند ماهی میبیند. ماهیها خطر مرغ سقا را به ماهی سیاه کوچولو میگویند. ماهی در رودخانه میرود و از کنار روستایی با زنان و دختران و مردانش میگذرد و شب را زیر سنگی میخوابد. نیمشب بیدار میشود و ماه را افتاده در آب می بیند و با ماه به گفتگو می پردازد.ماهی سیاه کوچولو سپیده دم با چند ماهی دیگر گرفتار کیسهیِ مرغ سقا شد. مرغِ سقا در شکمش ماهی داشت و میخواست آنها را ذخیره نگه دارد، پس به تفریح پرداخت. ماهیها هراسان فریاد میکشیدند و خواستار رهایی بودند. مرغِ سقا خواست با حیلهای آنها را ساکت کند، پس از آنها خواست ماهی سیاه کوچولو را بکشند تا آزادی خود را بدست آورند. ماهی سیاه کوچولو دیگران را از حیلهیِ مرغ سقا آگاه کرد. ماهی سیاه کوچولو با تیغه کیسه را درید و خود و دیگران را نجات داد.ماهی سیاه کوچولو از داخلِ کیسهیِ مرغ سقا به دریا افتاده بود و خود را میان دستهیِ بزرگی از ماهیان دید. مدتی در دریا گشت زد و از نوازش گرمای آفتاب لذت برد. ناگهان گرفتار مرغِ ماهیخوار شد. دمی از دهان مرغ ماهی خوار جدا شد و از بالا بسوی آب آمد، اما مرغ با چابکی جستی زد و ماهی سیاه کوچولو را بلعید. ماهی در درون شکم مرغِ ماهی خوار خود را در کنار ماهیِ ریزی یافت. کمک کرد تا ماهی ریز آزاد بشود، اما خود در شکمِ مرغِ از «پای درآمده» در آب دریا ناپدید شد و دیگر خبری از ماهی سیاه کوچولو شنیده نشد.با پایان گرفتنِ قصهِ ماهی پیر در شبِ چله، همهیِ ماهیها بخواب رفتند، اما ماهی سرخ کوچولویی نخوابید و تا صبح در فکر دریا بود.
ساختار داستان بر پایهیِ حرکتِ مکانی سفر از جایی کوچک به مکانی بسیار وسیع است. مانعهای ایجاد شده منطقی و در تناسب با محیط هستند. چنین ساختاری در ادبیات جهان بسیار زیاد است. جان بانین (1628-1688) در کتابِ «سفر زایر» همین ساختار را بکار گرفته است. در سدهیِ هیژدهم هنری فیلدینگ از ساختار سفر در رمان «تام جونز» استفاده کرد. صمد بهرنگی با آگاهی از سنت داستانهای سفرنامهای جهان و شاید اثر بزرگ زینالعابدین مراغهای با عنوان «سیاحت نامه ابراهیم بیک یا بلای تعصب او» (1274) داستان «ماهی سیاه کوچولو» را نوشت. تفسیرهای تمثیلی از این داستان روزگاری رایج بود، اما تمثیل داستان را در محدودهیِ زمانیِ ویژهای قرار میدهد. داستان ماهی سیاه کوچولو برای نخستین بار در ادبیات ایران درونمایهیِ «هدفی برای حرکت وجود ندارد، حرکت خود هدف است» را طرح کرد. بهرنگی در این داستان میگوید که سرانجامی برای زندگی وجود ندارد، روشِ زیستن خودش همان هدفِ زندگی است. در زمانهیِ خود این درونمایه بسیار تازه بود
مقدمه: صمد بهرنگی بزرگترین نویسندهیِ ادبیاتِ کودکان در ایران است. بهرنگی نویسندهای بود که مردم و آرمانگرایان او را نشناختند و برایش داستان ساختند. داستانهای ساختگیِ جانشین تواناییِ پرشکوهِ بهرنگی شد. مرگِ نابهنگام و نامعلومِ بهرنگی در رودخانهیِ ارس بر داستانسراییِ نامجویان و شهرتطلبان افزود. مرگ صمد بهرنگی به معمای پیچیدهای تبدیل شد. رازگشایی معما کاری شد که بسیاری به آن پرداختند و نوشتههایی پدید آمد که معما را پیچیدهتر کرد. در روزهای تظاهراتِ مردم در سال 1357 گاهگاه عکس صمد بهرنگی در میان جماعت راهپیماییکننده دیده میشد. در شهریور 1358 مراسم سالگرد مرگ بهرنگی در برابر ارکِ تبریز خیلی پرشکوه برگزار شد. حمزه فراحتی، افسر جوانی که با بهرنگی به رودخانهیِ ارس رفته بود، سی سال پس از آن رویدادِ غمانگیزکتابی با عنوان «از آن سالها و سالهای دیگر» نوشت. فراحتی در کتاب تلاش دارد مرگ بهرنگی را خیلی ساده یک غرق شدن عادی نشان دهد. مرگ بهرنگی هرچه باشد، نام بهرنگی بسیار بزرگ و شهرت این مرد بسیار گسترده است.داستانسرایی دربارهیِ یک نویسنده به دلیل نبود سنت نقدِ ادبی در یک جامعه است. در ایران هنوز نقد ادبی رایج نیست. گروهی با استفاده از روشهای خاطرهگویی و توصیفهای امپرسیونیستی تلاش میکنند شخصیتِ یک نویسنده را در نقشِ یک شهروند متعارف بشناسانند. این گروهِ سنتی هرگز نمیاندیشند که نویسنده با آثارش نامی ماندگار پیدا میکند. کارهای روزمرهیِ نویسنده به عنوان یک شهروندِ عادی چندان اهمیت ندارد. باید آثار یک نویسنده را خواند و نقد کرد. نقد هم «آشکار کردن معنای پنهان در یک اثر ادبی از طریق کشفِ ساختار آن» است. این مقاله تلاش دارد چند قصهیِ بهرنگی را بررسی نماید.آثار: نوشته های بهرنگی در سه گروه جای میگیرند. نخست مقالههایی دربارهیِ مسائل تربیتی و ادبی هستند. مهمترین اثر بهرنگی در این حوزه کتابِ «کندوکاو در مسائل تربیتی ایران» است. دوم، داستانهای بهرنگی هستند. داستانها برجستهترین کار خلاق بهرنگی میباشد. بیست و پنج داستان صمد بهرنگی در کتابِ «قصههای بهرنگی» (تهران: انتشارات اندیشه کهن. 1383) چاپ شده است. گروه سوم، ترجمههای بهرنگی از ترکی استانبولی به فارسی میباشند. قصهها: صمد بهرنگی قصههای خود را در دههیِ 1340 نوشته است. در این دهه ادبیات ایران برپایهیِ نظریهیِ «ادبیات متعهد» نوشته میشد. در «ادبیات متعهد» نویسنده تلاش دارد ادبیات را ابزاری برای آگاهساختنِ تودههای مردم از وضع موجود بنماید. در نخستین داستان صمد بهرنگی با عنوانِ «عادت» خواننده بسادگی شخصیت خود بهرنگی را مییابد و تعهد او به «دگرگونهبودن» را حس میکند. این «دگرگونگی» در داستانهای فراوان آشکار میشود. بهرنگی در مقدمهیِ قصهیِ «کچلِکفترباز» هدف خود را تنها سرگرم ساختن کودکان نمیپندارد، او از خواننده میخواهد داستان را بخواند تا بداند در کشور او چه میگذرد.موضوع بسیاری از قصههای بهرنگی «خرافات» و تارهای تنیدهیِ خرافات بر ذهنیت مردمِ سنتی است. در داستانِ «پوستِ نارنج» زنی میمیرد و اعضایِ خانوادهیِ او فکر میکنند که با تکهای از پوستِ نارنج میتوانستند زن را از مرگ نجات دهند. نویسنده بیهوده بودن چنین پنداری را به شخصیتهای داستان میگوید. بهرنگی راه نجات مردم را دوری از خرافات میداند. در داستانِ «به دنبال فلک» بهرنگی مینویسد کسی که اندیشه نداشته باشد و برپایهیِ خرافات زندگیش را به پیش ببرد، شایستهیِ بدترین شکلِ مرگ است.تعدادی از قصههای بهرنگی گرفتار «پنددهی» میشود. بهرنگی تلاش دارد با استفاده از روش قصهگویی خوانندههایش را از نتایج باورهای خرافی آگاه کند و راه راست را با پندهای اخلاقی به آنها نشان دهد. بهرنگی، اما، یک داستان نویس است و بزودی به هنر داستاننویسی میپردازد. گسترش هنر داستاننویسی صمد بهرنگی در قصهیِ «افسانه محبت» آشکار میشود، در «الدوز و کلاغها» گسترده میگردد و در «ماهی سیاه کوچولو» به اوج میرسد.«افسانهیِ محبت» با منطق افسانه گسترش مییابد. در افسانه به خاطر گسترش داستان و از بین بردن محدودیت انسان برای پرواز و سرعتِ حرکت، انسانها به شکل گیاهان و حیوانات در میآیند. «افسانهی محبت» داستان پسر نوکری بنامِ قوچعلی است. قوچعلی در قصر پادشاهی نوکری میکند و وظیفه دارد در خدمتِ دختر خودخواه پادشاه باشد. قوچ علی عاشق دختر میشود و پس از بیانِ عشقش، از قصر رانده میشود. هنر بهرنگی در معرفی نشانهها و سپس تعبیر آن نشانههاست. قصه با «پرواز دو کبوتر از قصر به دنیای بیرون» به پایانِ خوش خود میرسد. این قصه را میتوان به روش خواندن بینامتنی نیز تعبیر کرد و پیوندهای آن را با داستانهای اساطیری بازخواند. در این داستان گاهی توصیفهای بهرنگی بسیار تازه و زیبا هستند: «خواهر قوچعلی مثلِ هوای بهار لطیف بود. مثل آفتاب تابستانی درخشان بود، مثل میوههای پاییزی معطر و دوستداشتنی بود و مثل ماه شبهای زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لالهیِ سرخرو و وحشی». این تشبیهها در ادبیات ایران کم نظیر هستند.
در قصهِیِ «الدوز و کلاغها» نویسنده باز ار روشِ «گفتگوی انسان با حیوان» استفاده میکند. حیوانات بکار رفته در داستان «کلاغها» هستند. بهرنگی ذهنیت سنتی مردم نسبت به کلاغها را در نظر دارد. گفتگوی کلاغها با شخصیتِ انسانیِ داستان یعنی اولدوز برخلافِ ذهنیت سنتی مردم است. نویسنده ذهن خواننده را به امکان نادرست بودن تمامِ پندارهای سنتی باز میکند. دادن شخصیت انسانی به کلاغها و گذاشتنِ کلاغها در موقعیت «مادر-دختری» سبب میشود کلاغها در موقعیت جدیدی از درک انسانی قرار گیرند. گریز اولدوز از محیط تنگ و سنتی زندگی خود به کمک کلاغها نشان از امکان رهایی انسان از بندهایِ سنتی دارد.قصهیِ «ماهی سیاه کوچولو» از نظر ساختار شعرِ «آرش کمانگیر» سرودهیِ سیاوش کسرایی را به خاطر میآورد. در «آرش کمانگیر» عمو نوروز در شبی سردِ زمستانی برای کودکان خود قصه میگوید. در «ماهی سیاه کوچولو» ماهی پیری در شب چله برای دوازده هزارتا از بچهها و نوههایش قصه میگوید. در هر دو اثر ادبی، نویسندگان به روش داستانهای سفر شخصیت را به سفری پرخطر و بیسرانجام ناگزیر میکنند. در قصهیِ ماهی پیر بهرنگی، ماهی سیاه کوچولو با مادرش در جویباری زندگی میکنند. «خانهیِ ماهی سیاه کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شبها، زیر خزهها میخوابیدند. ماهی سیاه کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم شده مهتاب را توی خانهیِشان ببیند.» ماهی سیاه کوچولو اراده میکند از چنین فضای تنگی بگریزد و به دریا برسد. نخستین کشمکشِداستان بین ماهی سیاه کوچولو و مادرش پیش میآید. مادر آرامش را در ماندن و سکون میپندارد، اما ماهی سیاه کوچولو میخواهد بداند آخر جویبار کجاست. در کشاکشِ سخن بین مادر و فرزندِ ماجراجو، دمی ماهی سیاه کوچولو روایتی از زندگی حسرتبار پیران را میگوید که انعکاسی از داستان «سیزیف و سنگش» است. کشمکش مادر و فرزند در اینجا «کشمکش فکری» است. نگرش آن دو به جهان تفاوت بنیادین دارد. سپس ماهی بزرگی با عنوان «همسایه» وارد کشمکش میشود. در سخن همسایه واژههای «عالم و فیلسوف» اشاره به افسانهیِ سیزیف را در نقد قابل قبول میکند. دستهای ماهی پیر از راه میرسند و سعی میکنند برای بازداشتنِ ماهی سیاه کوچولو از سفر آن را بکشند. آنها به کشتن حلزونی اشاره میکنند که مانند ماهی سیاه کوچولو فکر میکرد. در کشاکشِ فیزیکی، ماهی سیاه کوچولو به کمک چند ماهی کوچک دیگر موفق به فرار میشود و خود را به آبشار میرساند. ماهی سیاه کوچولو از آبشار پایین میافتد و خود را میان دستهای از کفچهماهیها در برکهای پرآب مییابد. کفچهماهیها بسیار خودخواه هستند و فضای برکه را تمام جهان میپندارند. خودپسندی کفچهماهیها شبیه خودپسندی، نادانی و ظاهربینی طبقهیِ اشراف در سدهیِ نوزدهم میلادی است. قورباغهیِ پیری هم گواهی میدهد که دنیا همان برکه است و قصد دارد ماهی سیاه کوچولو را تنبیه کند. ماهی سیاه کوچولو به چابکی میگریزد تا با خرچنگی روبرو شود. خرچنگ قصد دارد ماهی سیاه کوچولو را شکار کند، اما خود با ضربهیِ پسرک چوپانی توی شنها فرو میرود. مارمولکی شاهد ماجراست. چوپان و گلهاش پس از آب خوردن از لبِ آبِ برکه دور میشوند. ماهی سیاه کوچولو خطرهای ممکن در راه را از مارمولک میپرسد. مارمولک نشانیهای ارهماهی، پرندهی ماهیخوار و مرغ سقا را میگوید و هشدار میدهد که فریب مرغ سقا را نخورد. مارمولک خنجر کوچکی به ماهی سیاه کوچولو میدهد تا در صورت گرفتار شدن در کیسهیِ مرغِ سقا، کیسه را بریده و از آن بیرون آید. مارمولک از ماهیهای بسیاری سخن میگوید که پیشتر از آنچا گذشتهاند و گروهی تشکیل داده و مرد ماهیگیر را به تنگ آوردهاند. ماهی سیاه کوچولو راه میافتد و در راه آهو، لاکپشت و کبکهای آوازخوان میبیند و از عطر علفهای کوهی که به آب افزوده میشدند، لذت میبرد.پسازظهر به رودخانه میرسد و چند ماهی میبیند. ماهیها خطر مرغ سقا را به ماهی سیاه کوچولو میگویند. ماهی در رودخانه میرود و از کنار روستایی با زنان و دختران و مردانش میگذرد و شب را زیر سنگی میخوابد. نیمشب بیدار میشود و ماه را افتاده در آب می بیند و با ماه به گفتگو می پردازد.ماهی سیاه کوچولو سپیده دم با چند ماهی دیگر گرفتار کیسهیِ مرغ سقا شد. مرغِ سقا در شکمش ماهی داشت و میخواست آنها را ذخیره نگه دارد، پس به تفریح پرداخت. ماهیها هراسان فریاد میکشیدند و خواستار رهایی بودند. مرغِ سقا خواست با حیلهای آنها را ساکت کند، پس از آنها خواست ماهی سیاه کوچولو را بکشند تا آزادی خود را بدست آورند. ماهی سیاه کوچولو دیگران را از حیلهیِ مرغ سقا آگاه کرد. ماهی سیاه کوچولو با تیغه کیسه را درید و خود و دیگران را نجات داد.ماهی سیاه کوچولو از داخلِ کیسهیِ مرغ سقا به دریا افتاده بود و خود را میان دستهیِ بزرگی از ماهیان دید. مدتی در دریا گشت زد و از نوازش گرمای آفتاب لذت برد. ناگهان گرفتار مرغِ ماهیخوار شد. دمی از دهان مرغ ماهی خوار جدا شد و از بالا بسوی آب آمد، اما مرغ با چابکی جستی زد و ماهی سیاه کوچولو را بلعید. ماهی در درون شکم مرغِ ماهی خوار خود را در کنار ماهیِ ریزی یافت. کمک کرد تا ماهی ریز آزاد بشود، اما خود در شکمِ مرغِ از «پای درآمده» در آب دریا ناپدید شد و دیگر خبری از ماهی سیاه کوچولو شنیده نشد.با پایان گرفتنِ قصهِ ماهی پیر در شبِ چله، همهیِ ماهیها بخواب رفتند، اما ماهی سرخ کوچولویی نخوابید و تا صبح در فکر دریا بود.
ساختار داستان بر پایهیِ حرکتِ مکانی سفر از جایی کوچک به مکانی بسیار وسیع است. مانعهای ایجاد شده منطقی و در تناسب با محیط هستند. چنین ساختاری در ادبیات جهان بسیار زیاد است. جان بانین (1628-1688) در کتابِ «سفر زایر» همین ساختار را بکار گرفته است. در سدهیِ هیژدهم هنری فیلدینگ از ساختار سفر در رمان «تام جونز» استفاده کرد. صمد بهرنگی با آگاهی از سنت داستانهای سفرنامهای جهان و شاید اثر بزرگ زینالعابدین مراغهای با عنوان «سیاحت نامه ابراهیم بیک یا بلای تعصب او» (1274) داستان «ماهی سیاه کوچولو» را نوشت. تفسیرهای تمثیلی از این داستان روزگاری رایج بود، اما تمثیل داستان را در محدودهیِ زمانیِ ویژهای قرار میدهد. داستان ماهی سیاه کوچولو برای نخستین بار در ادبیات ایران درونمایهیِ «هدفی برای حرکت وجود ندارد، حرکت خود هدف است» را طرح کرد. بهرنگی در این داستان میگوید که سرانجامی برای زندگی وجود ندارد، روشِ زیستن خودش همان هدفِ زندگی است. در زمانهیِ خود این درونمایه بسیار تازه بود