PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان شمس و مولانا



Arefe.B
5th March 2013, 11:49 PM
می گویند:روزی مولانا،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی
جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد
از اوپرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـدر این موقع شب، شراب از کجا
گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهدرفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـاگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شبها
بدون شراب نه میتوانم غذابخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتیکه به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای
بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راهمی افتد.
تا قبل از ورود او بهمحله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما
همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها
دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از
پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی ازمسلمانان ساکن آنجا، در
قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا اینکه
مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به
او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت
حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او
اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد
این را گفت وخرقه را از دوش مولوی کشید. چشم
مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند وبه
او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس
بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زدکه دستار از سرش
باز شد و برگردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه
زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند
که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه
خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این
هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم
نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شراب خواری میزنید، این شیشه که
میبینید حاوی سرکه است زیراکه هر روز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد ودر کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از
محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خودکوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست
های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و
مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو
فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که
خود دیدی، باتصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت
انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه تو
همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه برباد رفت. پس به چیزی متکی باش که
با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.


کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری با
اندکی دخل وتصرف

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد