PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک داستان ....‏



سونای
5th March 2013, 02:45 PM
جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد





و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.





او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود




اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.




از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.




از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود،




اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد،




که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.




دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت




در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:




" دوشیزه هالیس می نل " با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست




نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.




"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد




که به نامه نگاری با او بپردازد.




روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .




در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .




هر نامه همچون دانه ای بود که




بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.




" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد.




به نظر هالیس اگر "جان" قلباً به او توجه داشت




دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.





ولی سرانجام روز بازگشت "جان" فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :




" 7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک "





هالیس نوشته بود :




" تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.





" بنابراین رأس ساعت 7 "جان" به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت




اما چهره اش را هرگز ندیده بود.




ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:





" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد،




بلند قامت و خوش اندام،




موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا




کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود،




چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود،




و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.






من بی اراده به سمت او قدم برداشتم،





کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.




اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد,




اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟"




بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.





تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود.




زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.




اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.




دختر سبز پوش از من دور می شد،




من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.




از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند




و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه




مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.




او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید




وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.




دیگر به خود تردید راه ندادم.




کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد،




از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.




اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.




دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.





به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.




با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:




من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.




از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟




چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:




فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت




و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم




و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم




که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.





او گفت که این فقط یک امتحان است
[golrooz]

ghalbeyakhi
5th March 2013, 03:04 PM
امیدوارم هر ادم عاشقی بتونه از چنین امتحان هایی سر بلند بیرون بیاد

عبدالله91
5th March 2013, 03:13 PM
یک داستان ....‏

اما ای کاش دوشیزه می نل همان کسی بود که پشت سر همون دختر می اومد تا ما همیشه انتظار نداشته باشیم زیبایی فقط باید به صورت باشد بلکه افکار زیبای هر کس میتواند زیبای حقیقی باشد. داستان زیبا این را القا میکند که پشت افکار زیبا لزوما یه نفری است که چهرۀ خیلی زیبا و خوش اندامی دارد و که بلا استثنا حتما ما شیفتۀ زیبایی و خوش اندامی ایشان خواهیم شد پس از قبل خود را عاشق اندام و قیافۀ او میکنیم و افکار او را بهانۀ عاشقی قرار میدهیم.

محمد کارزار
5th March 2013, 03:38 PM
داستان خیلی جالبی بود.
ولی در دنیای واقعی به سختی بشه همچین ادمای رو پیدا کرد.

z.000
5th March 2013, 04:20 PM
من این داستانو خونده بودم قبلا.ولی خوندن دوبارش هم خوب بود.[golrooz]
خانم هالیس چه شخصیت جالبی داشته...............

هستی..
5th March 2013, 05:34 PM
مرسی سونای خیلی خیلی جالب بود ممنون[golrooz]

m@some
5th March 2013, 06:30 PM
مرسی خیلی جالب بود

ارگان
5th March 2013, 06:38 PM
سونای جونم واقعا عالی بود
ممنون
خیلی زیبا بود
بی نظیر بود اصلا

"golbarg"
5th March 2013, 07:05 PM
خیلی زیبا بودش لذت بردم واقعا

اما عاشقام عاشقای قدیم

s.s.n
5th March 2013, 09:51 PM
امتحان خوبی بوده!
خیلی ممنون مطلب بسیار زیبایی بود[tashvigh][golrooz]

آیو
5th March 2013, 09:57 PM
خیلی زیبابود[golrooz][golrooz][golrooz]
ممنونم[cheshmak][cheshmak]

heavenly
5th March 2013, 10:04 PM
زیبا بود
[golrooz]

fati3370
9th March 2013, 04:50 PM
مرسی عزیزم خوشکل بود

mozhgan.s
9th March 2013, 06:36 PM
خیلی امتحان سختی بود،جالب بود ممنون

ali.66
17th March 2013, 10:44 AM
بسیار جالب بود

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد