fly in the sky
28th February 2013, 07:51 PM
من ماندم و زهرا. من نمیخواهم یک بار دیگراو را ببینم چه رسد به این که به حرفهایش گوش کنم.به زهرا گفتم : نظر تو چیه؟میخواهی با حرف بزنی؟هرچند من هیچ کدام از حرفهایش را قبول ندارم.حتما میخواهد کارش را توجیه کند.چطور توانست مارا بگذارد وبرودزهرا حرفی نزد گفت باید فکر کنم.قرار شد دوتایی فکرکنیم و بعد به عمو بگویم.آن شب هرطوری بود گذشت.فردای ان روز تصمیم گرفتم به سر مزار مادر بروم.چند تا شاخه گل خریدم و رفتم.وقتی رسیدم از دوردیدم کسی سر مزار مادر هست.یک آقابود که بنظر آشنا می آمدگامهایم را تندتر برداشتم که ببینم چه کسی است.وقتی نزدیک شدم از تعجب داشت شاخهایم در می آمد.باورش برایم سخت بود.گامهایم را یواش کردم تاشکم به یقین تبدیل شود.چهره اش را از دور دیدم.آره درست دیده بودم.پدرم بود.چطورتونسته بیاد اینجادیدن مادر من.عصبانی شدم،خواستم برگردم که متوجه شد.بلند شد آمدطرف من .راه افتادم.صدام زد محمد؟اسم من یادش مونده!جواب ندادم و به راهم ادامه دادم.سریع آمد جلو و دستم را گرفت، گفت: محمد خواهش میکنم ؟ دستم را کشیدم و بالحن تندی گفتم: چرا برگشتی؟چرا حالا که مامان نیست اومدی؟حتما دیگه پولی نداری که یاد ما کردی،چرا چرا آمدی ما دیگه تو را از یاد برده بودیم تو باعث شدی مادرمان مارا تنها بگذارد.اگر تو بودی شاید اینطور نمیشد.چطور تونستی بیای دیدن مادر من، تودیگه برای ما وجود نداری.نمیدونم چطور این حرفها را به او زدم.اون فقط نگاه میکرد.چیزی نمیگفت.دست گذاشت روی شونم گفت: بهت حق میدم، گفتم: بایدم حق بدی،رفتی بعد از 7 سال برگشتی که چی را جبران کنی؟!انتظار نداشته باش با تو زندگی کنیم یاتو را ببخشم، پرید وسط حرفم و گفت: به خاطر مادرت خواهش میکنم، حداقل به حرفهایم گوش بده؟دلم میخواست زهرا هم باشد.هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم.صدام زدگفت:مادرت که برات ارزش داره خواهش میکنم بخاطراون ؟برگشتم به طرف مادرم چند شاخه گلی که برایش آورده بودم از دستم افتاده بود روی زمین برشان داشتم .دیدم دسته گلی روی قبرش بود.گلهای مورد علاقه مادرم! یعنی یادش مانده،یعنی احساس دارد، یعنی هنوزهم به مادر فکر میکند، من که باور نمیکنم.گلهایی که دستم بود روی قبرش گذاشتم.پدرآمد کنارم بهم نزدیک شد.ازش فاصله گرفتم.گفت: نمیدانم از کجا شروع کنم.چرا فکرمیکنی به یادتان نبودم!؟چرا فکر میکنی فراموشتان کردم؟همانطور که به شما سخت گذشته به من هم سخت گذشت.فکر میکنی برایم راخت بود نبودن پیش شما؟!من 7 سال پیش که هرچه داشتم برداشتم و رفتم به این امید که بتوانم پولدارتر برگردم اما بخت با من یارنبود.رفتم یکی از شهرهای جنوبی با دوستم اونجا بعد از مدتی بودن کم کم سرمایه ام ر ا از دست دادم و متوجه شدم که به دام اعتیاد افتادم.طوری شدم که دیگه نمیتونستم خرچ خودم را بدم همان دوستانم که با من بودن هرچه سراغشان میرفتم از در خانه دورمیکردند.صاحب خانه ام خانم میانسالی بود که فقط یک دختر داشت که کمکم کرد.بعد ازاتمام بدبختیهایم خانم صاحب خانه یمان کمک کرد تا اعتیاد را ترک کنم بعد از سه سال که گذشت تازه فهمیدم که من هم ادم هستم .از گذشته پشیمان سرم به سنگ خورده بود.میخواستم آدم خوبی بشم.خدابیامرزد خدیجه خانم در حقم مادری کرد.توی فکر بودم که برگردم. داشتم کارهایم را ردیف میکردم آخه کار پیدا کرده بودم.سر کار رفتم تویی کارخانه مشغول بودم که یک روز که از سر کار برگشتم خدیجه خانم عمرش به پایانرسیده بود.بعد از مراسم خدیجه خانم نتونستم دخترش را تنها بگذارم من به اون مدیون بودم.من را از منجلاب اعتیاد بیرون آورده و از آن دوستان ناباب نجاتم داده بود .نه که بفکر شما نباشم،بودم.میخواستم بیایم ولی نشد.موندم با دخترش ازدواج کردم.گفت میام با هم زندگی میکنیم، اما از مادرت خجالت میکشیدم نمیدونستم چه کارکنم.یک روز تصمیم گرفتم به آمده، فردای آنروز پشیمان میشدم.تا این که بچه دارشدیم وقتی که مرتضی و رضا به دنیا آمدن دلم بیشتر هوای شما را میکرد گذاشتم باتمام دل تنگیهایم بچه ها بزرگتر بشن که راحتتر بتونم بیام .میدونستم مادرت انقدرخانمه که من را میبخشد .وقتی رسیدیم خیلی دنبال شما گشتم اما خبری نبود.بالاخریکی از دوستان عمویت را دیدم که /ادرس عمویت را گرفتم .یک روز رفتم اداره محل کارش.از دیدنم جا خورد اول برخورد خوبی باهام نداشت ولی با وساطت دوستان قبولم کرد.ازش خواستم شما را ببینم اما اجازه نداد.بعد از جریان مرگ مادرت برایم حرف زد که ا ز آمدنم پشیمان شدم.باورش سخت بود وقتی آمدم اینجا دیدم باورم شد فکر میکردم عمدااین ها را گفته که نتوانم ببینمتان بعد گفتم بچه ها گفت: بذار زندگیشان رابکنند شاید نخواهند تو را ببینند اما من اصرار کردم .حالا هم با این که میدانم من را نمیبخشید اما من میخواهم با هم زندگی کنیم.تمام مدتی که حرف میزد من فقط گوش میکردم . برام قابل حل نبود.بالاخره 7سال ما را تنها گذاشته بود.بعد از این حرفهاکه حرفهایش را زد بلند شد و رفت وقتی رسیدم خونه عمو و زن عمو توی حیاط نشسته بودن.سلام کردم جواب دادن.گفت: تا حالا کجا بودی دیر کردی،تا این موقعه بیروننمیموندی؟!تازه متوجه تاریکی هوا شدم. گفتم : ببخشید جای دوری نبودم به داخل اتاق خودم پناه بردم خیلی خسته شده بودم.انگار ی کوه به تنهاییی جا به جا کرده باشم.دیگه هیچی نفهمیدم تا صبح که بیدار شدم یادم افتاد به اتفاق دیروز .هر کاری که میکردم فقط یاد آن لحظه می افتادم .گذر زمان را حس نمیکردم.هنوز هم باورش برام سخت بود اما یک جاهایی شاید به پدرم حق بدهم .در راه برگشت به خانه بودم که علی رادیدم داشت در را باز میکرد برگشت نگاهم کرد.سلام کردم گفت: دیر اومدی باز هم هواتاریک شده بود واردخانه شدیم.زن عمو و زهرا خانه بودن.هنوز عمو نیامده بود .بعد ازسلام رفتم توی اتاق .زن عمو زهرا را فرستاده بود که ببیند چرا من این طور رفتارمیکنم.زهرا که از حالم پرسید دیدم حق داره در جریان باشه تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.گفتم: من که با موضوع کنار آمده ام فقط مانده تو و خواست پدر که با اوزندگی کنیم، حالا نظرت چیه؟زهرا قبول نداشت که با انها زندگی کنیم.گفت: برایم سخت است که آن زن را بجای مادر ببینم.گفت نمیشه ما همین جا بمونیم، زن عمو و عمو و علی که ما را دوست دارن؟ گفتم: زوری که نمیشه همین چند سال هم که ما را تحمل کردن بهما رسیدن .باید ممنونشان باشیم نمیدانم چه کار کنیم اگر میتوانستیم خود خانه اجاره کنیم با هم زندگی کنیم خیلی خوب میشد ولی از کجا من که کاری ندارم و نه سرمایه ای من هم راضی نیستم با پدر زندگی کنیم .صدای در امد و علی گفت بیاید شام امادهاست.من و زهرا رفتیم سر سفره نشستیم عمو از در وارد شد.ما سلام کردیم و او هم بعداز عوض کردن لباسهایش امد سر سفره.شروع به خوردن شام کردیم .هنوز اشتها نداشتم.نمیتوانستم درست غذا بخورم با غذا داشتم بازی میکردم بالا خره هرطور بود تمام شد سفره جمع شد خواستم به اتاق بروم که عمو گفت محمد بمون.نشستم عمو هم امد کنارم نشست گفت: شنیدم چند روزه سر حال نیستی، زود میروی دیر می آیی؟!زن عمو نگرانت شده.شنیدم با دم با پدرت هم حرف زدی نگاهش کردم گفتم کی به شما گفته گفت: پدرت، در ضمن گفته که میخواد شما باهاش زندگی کنید.جوابی برای عمو نداشتم.فقط گفتم ببخشید این مدت خیلی به شما زحمت دادیم .بلند شدم دستم را گرفت گفت بشین هنوز حرفم تمام نشده.نشستم عموگفت : من با پدرت حرف زدم شما با علی برای من فرقی نمیکنید این چند سال هم هیچ فکرنکردم که تو برمیگردی ، مثل بچه های خودم هستن حالاهم نمیگذارم انها را جدا کنیدنظر زن عمویت هم همین است با علی اما پدرت قبول نکرد.من هم گفتم هرچی نظر بچه هاباشه، حالا نظر شما چیه؟من هم از خدا خواسته از زوق نمیدونستم چه کار کنم دیدم زهرا از خوشحالی پرید توی بغل عمو گفت: ما از خدامونه با شما زندگی کنیم .یعنی واقعا میشه؟ عمو گفت: چرا نمیشه هرچی که نظر شما باشه.زن عمو زهرا را بغل کردمیخندید و میگفت : گفتم که تو دختر منی حالاهم باید پیش خودم باشی . عمو برق چشمهایم را دیده بود که خوشحال شده ام.دستی به سرم کشید گفت: باشه با پدرت حرف میزنم گفتم اگر اجازه بدید خودم به او میگویم .عمو قبول کرد چند روز بعد پدرم تنهاامد خانه عمو و با انها حرف زد من و زهرا انجا بودیم عمو از من خواست که همان جاحرفم را بزنم و من به پدر گفته که ما با خانواده عمو زندگی میکنیم همانطور که این چند سال زندگی کردیم.توهم نمیتوانی نمیتوانی مجبورمان کنی که با شما بیاییم.بعد ازاین حرفها پدرم هیچ چیز نگفت و رفت .چند وقت گذشت و ما به حال سابق خود برگشتیم وداشتیم زندگیمان را میکردیم ، علی هم نامزد کرد .سارا خانم دختر خوب و خوش اخلاق ومهربانی بود و به زهرا هم در درس گاهی کمک میکنه.عمو یک روز از سر کار برگشت بودهمه دور هم جمع بودیم گفت: پدرت تصمیم دارد با خانواده اش به همان جا که زندگی میکردن برگردد.من لبخندی زدم و به زهرا نگاه کردم او هم با این موضوع کنار امده.مادیگر خانوادیمان ، خلنواده عمو بود و برایمان فرقی نداشت که پدر کجا باشد.انهارفتن و گاهی پدر حال ما را میپرسد یا برایمان پولی میفرستد که بگوید به یادمان است هرچند که خانه عمو ما هیچ کم و کاستی ندارم.حالا بعد از کذشت 11سال که ما درخانه عمو هستیم زندگی روی خوشی به ما نشان داده و در کنار خانوادیمان به خوبی وخوشی زندگی میکنیم .امروز رزو عروسی من هست که تصمیم دارم اول به دیدن مادر بروم باهمسر خواهر، عمو و زن عمویم و به داشتن مادرم افتخار می کنم که این چند سال ازموضوع جانباز بودنش خبر نداشتم و هیچ وقت نگفت و نخواست ما بدانیم، افتخارمیکنم.....تمام.