چکامه91
26th February 2013, 01:36 PM
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان كه بزرگان معتقدند یك كاسهای هست ـ دقیقا به همین اندازه، به كف دست این حقیر عنایت بفرمایید ـ كه به آن كاسه صبر میگویند! منتها شك داریم، آن چیزی كه ما داریم كاسه باشد، به گمانم مال ما را با این لگن بزرگها عوض كردهاند، مال شما هم حتما همینجوری است، اصلا مطمئنیم كه این یك توطئه است ـ به جان خودمان راست میگوییم ـ كاسههای صبر ما را با لگنهای بزرگ عوض كردهاند تا هیچ وقت لبریز نشود و هر بلایی كه دلشان خواست سر ما بیاورند و ما هی صبر كنیم و هی بگوییم ... بگذریم.
داشتیم همینجوری برای خودمان فكر میكردیم (خودمان هم نمیدانیم چه مرگمان است كه این همه فكر میكنیم) كه یكهو یادمان افتاد چند خاطره برای شما تعریف كنیم.
یادمان افتاد آخرین باری كه به دلیل یك كسالت كوچك رفته بودیم بیمارستان چه بلایی سرمان آمد. چشمتان روز بد نبیند، جایتان خالی نباشد عینهو... ولمان كرده بودند به امان خدا! هر چقدر هم آه و ناله میكردیم كسی محلمان نمیگذاشت، البته دروغ چرا یك ساعتی كه گذشت آقای محترمی سراغ ما آمد و گفت: «از روی برانكارد آمبولانس بلند شو، میخوان برن یه مریض دیگه بیارن.»
ما هم پا شدیم، حالمان خیلی بهتر بود! بعد دوباره یادمان افتاد كه چند وقت پیشتر در همین بلوار میرداماد یكی از ماشینهای حمل شیر و ماست از گلگیر عقب تا گلگیر جلوی ماشین ما را محترمانه جر داده و آینه بغل را هم كمی تا قسمتی له كرده و رفته بود! خلاصه یك رهگذر شماره و رنگ ماشین، حتی شركتی كه آن خاور در آن كار میكرد، نوشته بود و زیر برف پاك كن ماشین گذاشته بود، روز بعد رفتیم سراغ راهنمایی و رانندگی منطقه.
آنقدر تحویلمان گرفتند و از این اتاق به آن اتاق و از این ساختمان به آن ساختمان فرستادند كه تقریبا با همه بخشها از نزدیك آشنا شدیم و در نهایت دست از پا درازتر برگشتیم.
بعد یادمان افتاد كه چند وقت پیش رفته بودیم شهرداری؛ پایان كار میخواستیم، جایتان خالی، پرسنل محترم آن سازمان زحمت كشیدند تمام اجداد از دنیا رفته ما را جلوی چشممان آوردند، دستشان درد نكند.
بازهم یادمان افتاد ـ یادمان باشد برای خودمان اسپند دود كنیم، ماشاالله چه یادی داریم ـ كه چند وقت پیش رفته بودیم اداره... از بس پرونده به دست، ما را آوردند و بردند كه تا یك هفته شبها كابوس میدیدیم، كور شویم اگر دروغ بگوییم.
یادمان افتاد... بگذریم تا دلتان بخواهد از این خاطرهها داریم...
بعد نشستیم با خودمان فكر كردیم ـ حالمان از این همه فكر كردن به هم میخورد ـ كه چرا ما همیشه كارمان این شده كه برای هم دعا كنیم، دعا كنیم كه هیچوقت كارمان به هیچ ارگان و سازمان و نهادی نیفتاد. دعا میكنیم كه... الهی هیچ وقت مسیرمان به بیمارستان نخورد، الهی كارمان به بیمه نیفتد، الهی گرفتار ادارات و كاغذبازی آن نشویم، الهی در پیچ و خم ارگانها و سازمانها گیر نكنیم، الهی حتی برای پرداخت یك قبض ساده هم اسیر بانك و كارمندهای محترم آن نشویم، الهی گرفتار شهرداری و پایان كار و ماده صد و... نشویم، الهی گذرمان به دارایی و اداره مالیات نیفتد، الهی تا عمر داریم سوار مترو و اتوبوس نشویم، الهی... این رشته سر دراز دارد.
به هر حال اینكه ما آدمهای صبوری هستیم، درست. اینكه كاسههای صبرمان را با لگنهای بزرگ عوض كردهاند، درست.
اینكه بلانسبت شما تصور میكنند چیزی نمیفهمیم هم درست، اینكه... بگذریم از ما كه گذشت. اما ای آقایانی كه مدام در فكر باقیاتتان هستید، محض رضای خدا، به این جاهایی كه عرض كردیم حداقل به خاطر ثوابش هم كه شده سری بزنید. به جان خودمان كه نباشد به جان خودتان، این مسائل اصلا طبیعی نیست ـ كارمان به هر ارگانی كه میافتد با كلی نذر و نیاز حداقل چند ماهی سرگردانیم ـ ضمنا كاسه كه هیچ این لگن صبر ما هرقدر هم بزرگ باشد، آخر یك روز لبریز میشود.
منبع (http://www.jamejamonline.ir/NewsPreview/948406111378483002)
داشتیم همینجوری برای خودمان فكر میكردیم (خودمان هم نمیدانیم چه مرگمان است كه این همه فكر میكنیم) كه یكهو یادمان افتاد چند خاطره برای شما تعریف كنیم.
یادمان افتاد آخرین باری كه به دلیل یك كسالت كوچك رفته بودیم بیمارستان چه بلایی سرمان آمد. چشمتان روز بد نبیند، جایتان خالی نباشد عینهو... ولمان كرده بودند به امان خدا! هر چقدر هم آه و ناله میكردیم كسی محلمان نمیگذاشت، البته دروغ چرا یك ساعتی كه گذشت آقای محترمی سراغ ما آمد و گفت: «از روی برانكارد آمبولانس بلند شو، میخوان برن یه مریض دیگه بیارن.»
ما هم پا شدیم، حالمان خیلی بهتر بود! بعد دوباره یادمان افتاد كه چند وقت پیشتر در همین بلوار میرداماد یكی از ماشینهای حمل شیر و ماست از گلگیر عقب تا گلگیر جلوی ماشین ما را محترمانه جر داده و آینه بغل را هم كمی تا قسمتی له كرده و رفته بود! خلاصه یك رهگذر شماره و رنگ ماشین، حتی شركتی كه آن خاور در آن كار میكرد، نوشته بود و زیر برف پاك كن ماشین گذاشته بود، روز بعد رفتیم سراغ راهنمایی و رانندگی منطقه.
آنقدر تحویلمان گرفتند و از این اتاق به آن اتاق و از این ساختمان به آن ساختمان فرستادند كه تقریبا با همه بخشها از نزدیك آشنا شدیم و در نهایت دست از پا درازتر برگشتیم.
بعد یادمان افتاد كه چند وقت پیش رفته بودیم شهرداری؛ پایان كار میخواستیم، جایتان خالی، پرسنل محترم آن سازمان زحمت كشیدند تمام اجداد از دنیا رفته ما را جلوی چشممان آوردند، دستشان درد نكند.
بازهم یادمان افتاد ـ یادمان باشد برای خودمان اسپند دود كنیم، ماشاالله چه یادی داریم ـ كه چند وقت پیش رفته بودیم اداره... از بس پرونده به دست، ما را آوردند و بردند كه تا یك هفته شبها كابوس میدیدیم، كور شویم اگر دروغ بگوییم.
یادمان افتاد... بگذریم تا دلتان بخواهد از این خاطرهها داریم...
بعد نشستیم با خودمان فكر كردیم ـ حالمان از این همه فكر كردن به هم میخورد ـ كه چرا ما همیشه كارمان این شده كه برای هم دعا كنیم، دعا كنیم كه هیچوقت كارمان به هیچ ارگان و سازمان و نهادی نیفتاد. دعا میكنیم كه... الهی هیچ وقت مسیرمان به بیمارستان نخورد، الهی كارمان به بیمه نیفتد، الهی گرفتار ادارات و كاغذبازی آن نشویم، الهی در پیچ و خم ارگانها و سازمانها گیر نكنیم، الهی حتی برای پرداخت یك قبض ساده هم اسیر بانك و كارمندهای محترم آن نشویم، الهی گرفتار شهرداری و پایان كار و ماده صد و... نشویم، الهی گذرمان به دارایی و اداره مالیات نیفتد، الهی تا عمر داریم سوار مترو و اتوبوس نشویم، الهی... این رشته سر دراز دارد.
به هر حال اینكه ما آدمهای صبوری هستیم، درست. اینكه كاسههای صبرمان را با لگنهای بزرگ عوض كردهاند، درست.
اینكه بلانسبت شما تصور میكنند چیزی نمیفهمیم هم درست، اینكه... بگذریم از ما كه گذشت. اما ای آقایانی كه مدام در فكر باقیاتتان هستید، محض رضای خدا، به این جاهایی كه عرض كردیم حداقل به خاطر ثوابش هم كه شده سری بزنید. به جان خودمان كه نباشد به جان خودتان، این مسائل اصلا طبیعی نیست ـ كارمان به هر ارگانی كه میافتد با كلی نذر و نیاز حداقل چند ماهی سرگردانیم ـ ضمنا كاسه كه هیچ این لگن صبر ما هرقدر هم بزرگ باشد، آخر یك روز لبریز میشود.
منبع (http://www.jamejamonline.ir/NewsPreview/948406111378483002)