ساناز فرهیدوش
24th February 2013, 09:19 AM
روزی عارف پیری یکی شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته. پس نزد او رفت و جویای احوالش شد . شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد
اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده.
شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
پیر گفت: اما عشق تو چه ربطی به دختر دارد ؟
شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان در من ایجاد نمی شد.
پیر با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی ؟
بگذار دخترک برود.
سپس آتش این عشق را در دلت روشن نگه دار
مهم این است که شعله عشق را در دلت خاموش نکنی.
دخترک اگر رفته پس با رفتنش پیغام داده که لیاقت عشق تو رو ندارد .
بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند.
اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده.
شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
پیر گفت: اما عشق تو چه ربطی به دختر دارد ؟
شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان در من ایجاد نمی شد.
پیر با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی ؟
بگذار دخترک برود.
سپس آتش این عشق را در دلت روشن نگه دار
مهم این است که شعله عشق را در دلت خاموش نکنی.
دخترک اگر رفته پس با رفتنش پیغام داده که لیاقت عشق تو رو ندارد .
بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند.