توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت های خواندنی
طلیعه طلا
21st February 2013, 05:40 PM
سلام و عرض ادب
این جا قراره مطالبی درج بشه پیرامون این موضوع:
هر که به من می رسد بوی قفس می دهد
جز تو که پر می دهی ، تا بپرانی مرا
طلیعه طلا
21st February 2013, 05:42 PM
نقل است رابعه عدویه یک شب نماز می کرد ؛ ماندگی در او اثر کرد و در خواب شد . دزدی درآمد و چادر او برگرفت . خواست که بیرون آید ؛ راهِ در بازنیافت .
چادر بنهاد و رفت ؛ راه باز دید . برفت و باز چادر برگرفت و بیامد ؛ باز راه نیافت . باز چادر بنهاد ... هم چنین تا هفت بار تکرار کرد .
آواز آمد :
ای مرد ! خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ما سپرده است . ابلیس زهره ندارد که گردِ او گردد . دزد را کی زهره ی آن بوَد که گرد چادر او گردد ؟! ... برو رنجه مباش ای طرّار !
اگر یک دوست خفته است ؛ یک دوست بیدار است و نگاه دارد .
"تذکرةالاولیا"
طلیعه طلا
21st February 2013, 05:45 PM
گفت هارون الرشید که " این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت و از مشرق تا مغرب ، قصه ی عشق او را عاشقان آینه ی خود ساخته اند ".خرج بسیار کردند و حیله ی بسیار ، و لیلی را بیاوردند .
به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه ، شمع هابرافروخته ، در او نظر می کرد ساعتی ، و ساعتی سر پیش می انداخت ! با خود گفت که " در سخنش در آرم ، باشد تا به واسطه ی سخن ، در روی او آن چیز ظاهرتر شود " .
رو به لیلی کرد و گفت : لیلی تویی ؟!
گفت لیلی را خلیفه : کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی ؟!
از دگر خوبان تو افزون نیستی !
گفت : خامش ! چون تو مجنون نیستی
گفت : بلی ، لیلی منم ! اما تو مجنون نیستی ! آن چشم که در سر مجنون است ، در سر تو نیست .
چگونه با چشمی که به دیگران می نگری به لیلی نظر می کنی ؟! در حالی که آن دیده را با اشک هایت پاک نکرده ای .
مرا به نظر مجنون نگر ... محبوب را به نظر محب می نگرند .
... مراد این است که خدا را به نظر محبت نمی نگرند ؛ به نظر علم مي نگرند و به نظر معرفت و نظر فلسفه !
نظر محبت ، كار ديگري ست ...
- - - به روز رسانی شده - - -
گقته اند : موسی در راه طور پیرمردی را دید . پیرمرد از موسی سوال کرد : عازم کجایی ؟ گفت : با پروردگارم در کوه طور وعده ای دارم .
پیرمرد گفت : از جانب من به پروردگارت بگو هفتاد سال است دارم به خوبی زندگی می کنم . خوب می خورم و خوب می پوشم ؛ تنم هم سالم است .
یک سجده هم برایش نکردم ! این را حتما به خدایت بگو .
موسی به طور رفت . هنگام بازگشت ، خدا به موسی گفت : چرا پیغام بنده ی ما را به ما نرساندی ؟ موسی گفت : پروردگارا ! بنده ی نادانت چیزی را ندانسته به زبان آورد . آخر من چه بگویم ؟!
خدا گفت : باید پیامش را می رساندی . برو به بنده ی ما بگو :
هفتاد سال عمر به تو دادم ؛ خوردی و خوابیدی ؛ اما در عوض چیزی را از تو گرفتم که نمی دانی . من لذت عبادتم را از تو گرفتم ...
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.