بانوی اردیبهشت
21st February 2013, 08:20 AM
اعلامیه برای مهاجرین:
مهاجرینی که در عراق مقیم ودارای فرزند شده اند کشور عراق قانون وضع کرد
به تمامی فرزندان مقیم شناسنامه و امکانات بدهد .
صبح ساعت 9:00
هی هی فاطمه صبر کن صبر کن نوبت من شد بسه الان حسن میاد فاطمه آی وایستا
فاطمه بسهِ آخ وای پام آی...
فاطمه: زینب چی شد ببینم خیلی زخم برنداشت چرا تند دویدی؟
زینب:همه اش تقصیر تو شد نوبت من بود ببین اونجارو ببین مامان داره بر می گرده پاشو زود باش تا تورو تو این وضع ندیده بدو
مادر: زینب فاطمه حسن حسین بچه ها کجایید آماده بشید باید بریم
سلام مامان کجا باید بریم زود باشید برید لباس هاتونو عوض کنید خواهر و برادرات کجا رفتند؟
زینب: مامان نمی خوایی بگی چی شده کجا باید بریم
فاطمه: راست میگه زینب مامان تا نگی ما نمی یاییم ای بابا چقدر سوال جواب میکنید
امروز اعلام کردند میتونیم برای شما شناسنامه بگیریم باید همه شما حضور داشته باشید زود باشید.
اداره ثبت احوال بغداد ساعت 10.30
متاسفانه اون اعلامیه چیزی جز دروغ نبود اون سال زمان جنگ بود و صدام برنامه ای ترتیب داده بود تا بدین وسیله فرزندان مقیم کشور عراق رو به کشورهای مادری
خود بفرستد به اجبار فاطمه و زینب وخیلی های دیگر را از خانواده هایشان جدا کردند و به زندان انداختن زندانی که یک ظرف بیشتر نداشت هم ظرف برای غذا هم برای دستشویی. آنها را از یک بازداشتگاه به بازداشتگاه دیگری می بردند تا اینکه زینب و جمعی از دختران و پسران را با اتوبوس برای خروج از عراق فرستادن در حالیکه دستان هرکدام را با دستبندی بسته بودند...
روز بعد ساعت 8:00 صبح
وقتی سرباز دستبند زینب را باز می کرد و اورا از اتوبوس پایین می برد زینب احساس ترس و گیجی می کرد او و باقی دختران و پسران هم سفرش بیش از24ساعت یکجا در اتوبوس و یک نفس نشسته بودند در حالیکه چشمان زینب از خستگی قرمز و گود شده بود و قلب کوچکش از ترس از سربازان و دوری از مادرش همچو ساعت تیک می زد خیره کنان به سرباز مقابل خود نگاه دوخته بود همچنان که زینب از پله های اتوبوس پایین می رفت راننده به او گفت:مواظب باش زینب نمی دانست منظور او مواظب بودن در موقع پایین رفتن از پله های اتوبوس است یا... مبهم بودن حرف راننده ترس زینب را بیشتر از قبل می کرد دهانش خشک شده بود و گلویش می سوخت زینب از روی پله های اتوبوس به زمین خشک قدم گذاشت جای دستبند روی مچ دستش عرق کرده بود او از دور ساختمان نیمه ویران و تعدادی چادر را دید کمی دورتر دو درخت را دید زیر دو درخت بلند چند اتوبوس دیگر دیده می شد ناگهان لبخندی برلبان خشکیده و تر ک برداشته و نگاه خستۀ او نشست او با نگاهش به دنبال خواهر و برادرانش می گشت چشمان زینب توان یاری نداشت ناگهان سرباز همه آنها را به آن ساختمان کوچک برد روی تابلوی کوچکی در مقابل ساختمان به دو زبان فارس و عربی نوشته شده بود اردوگاه داخل ساختمان مردی پشت میز با لباس محلی و چهره ای خشک نشسته بود اما رفتار او با مردم مهربان و مؤدبانه بود اردوگاه پر از آدم های جور با جور بود آن مرد مدارکی را که سرباز به او داده بود امضاء می کرد و به سرتاپای آنان نگاه می کرد حس غریب و عجیبی در دل زینب خانه کرده بود او زیر لب دعایی را که مادرش به او آموخته بود زمزمه می کرد وآرزو می کرد چشمانش را ببندد و دوباره خود را در آغوش گرم و مهربان مادرش ببیند ناگهان دستی شانه های زینب را فشرد از ترس کمی به عقب برگشت سر خود را چرخاند به آرامی از نیم رخ در حالیکه پرچم موهایش چشمان او را پوشانده بود نگاه کرد و فریادی کشید آه خدای من فاطمه حسن حسین خدایا شکرت حالا زینب احساس آرامش پیدا کرده بود و کمی خوشحال شده بود زینب دیگر تنها نبود فاطمه را بغل کرد او آن لحظه به یاد مسیرطولانی وکسالت بار, جدایی او از مادر و دوستانش افتاد چشم های خشک شدۀ او پر از اشک شد ترس از اینکه به سر آنها چه خواهد آمد و سرانجامشان چه خواهد شد او را گیج کرده بود زینب و فاطمه را از برادرانش جدا کردند آنها را به قسمت دختران بردند دو دست لباس و یک حوله به هر کدام از آنها دادند هر دست لباس شامل پیراهن شلوار دامنی آستین بلند قرمز یک جفت جوراب سفید یه جفت کفش قرمز کلاه بافتنی قرمز و قمقمه ای پلاستیکی اما محکم به آنها دادند زینب احتمال داد جورابها هم روزگاری قرمز بوده اند و لبخند کوچکی بر لبانش نشست لباسها بویی شبیه صابون می دادند.
در اردوگاه(قسمت دختران)چند چادر خاکستری بود چادر آنهایی بود که به اردوگاه فرستاده می شدند زینب و فاطمه باید در چادر آخر می خوابیدند دخترکی بنام مریم که او نیز همانند باقی افراد به اردوگاه اما زودتر از آنها فرستاده شده بود هم چادری زینب و فاطمه بود او با خلق و خوی سرپرست اردوگاه آشنایی کامل داشت و به زینب و فاطمه تذکر داد کسی که باید در اردوگاه از او بترسید سرپرست اردوگاه است در واقع در اردوگاه فقط یک قانون حاکم است سرپرست را عصبانی نکن زینب طوری که انگار فهمیده است سری تکان داد مریم به آنها گفت خوبه دستهای زینب و فاطمه را فشار داد و با نگاهی مهربان لبخندی به آنها زد در چادر چند تخت سفری بود که هیچ کدام بیش از نیم متر با هم فاصله نداشت هر کدام بر روی تختی خوابیدند بر روی هر تخت اسمی نوشته شده بود مریم سکوت و نگاه بهت زدۀ زینب را شکست ودر ادامه گفت اینها اسامی کسانی هستند که قبل از من و تو در این اردوگاه ودر این چادر بر روی این تخت خوابیده بودند زینب همچنان روی تخت خود جابجا می شد می ترسید تخت نتواند سنگینی او را تحمل کند او به زحمت خودش را توی تخت جا داده بود سرانجام توانست غلت بزند و با شکم روی تخت بخوابد ناگهان چشمان او بسته شد و در ذهن خود صدای مهربان و گرم مادرش را شنید که به نرمی برای او لالایی می خواند
لا لا لایی ای دختر کوچک من بخواب که شب آمده است
لا لا لایی ای دختر کوچک من سر به دامان خستۀ من گذار
لا لا لایی....
وبه خوابی عمیق فرو رفت اتفاقات افتاده حرفها و نگاه ها ودوری او از مادرش او را دچار کابوس های وحشتناک کرده بود .
صبح ساعت 7:30
با صدای مریم که او و فاطمه را برای صبحانه و استحمام بیدار می کرد از خواب سنگین بیدار شد زینب که با صدای مادر و لطافت گرما و روشنایی آفتاب که از پنجره اتاق به صورت سفید و سرخ او می تابید بیدار می شد حال خود را در چادر خاکستری و کوچک به دور از خانه و پر از آدمها مختلف با لباسهای متفاوت می دید بیدار می شد بغضی که در گلو شکسته نمی شد و اشک خشکیده ای که از چشمان سرازیر نمی شد زینب, فاطمه و مریم به دور میز صبحانه رفتند تکه ای پنیر تکه ای نان که برای هر کدام گذاشته بودند و چای یخ زده که برای خورد یک نفر هم کافی نبود بعد از صبحانه زینب حمام کرد اگر بشود اسم اورا حمام گذاشت به خاطر کم آبی هر یک از آنها فقط چند دقیقه ای فر صت داشتند زیر دوش بمانند زینب فقط 5دقیقه طول کشیده بود تا به آب سرد عادت کند شیر آب گرم آب نمی داد در این 5دقیقه او آنقدر زیر دوش آب سرد می رفت و به سرعت به عقب می پرید تا سرانجام آب قطع شد او حتی فرصت نکرد شامپو به سرش بزند.
ظهر ساعت 3:00
همگی را جمع کردند تا هر کدام را نزد خانواده ای در شهر مرزی ایران واگذار کنند تا تکلیف شان مشخص شود زینب فاطمه و برادرانشان نیز به نزد خانواده ای فرستاده شدند آنها آداب و رسوم خاصی برای خود داشتند بسیار مهمان نواز و دوست داشتنی بودند قرا بود زینب و خواهر و برادرانش نزد خالۀ مادر خود به تهران برده شوند جنگ ایران و عراق بود همه جا ازدحام و ترس حاکم بود آن روز پیش آن خانواده ای مهمان نواز برده شدند بسیار احساس اطمینان و آرامش به آنان دست داده بود و زینب برای اولین بار از زمان شروع این سفر خسته کننده حس خوبی داشت لباسهای تمیز زیبا و محلی مانند مردم روستا به آنها داده بودند مردم این شهر غذاهای گرم وحمام با آب گرم و آب کافی در اختیارشان قرار داده بودند روز بعد ناگهان به دلیل استقبال مردم این شهر از مهاجرین به گلوله بسته شدند ....
زینب و فاطمه و برادرانش به سمت شهر تهران به نزد خانۀ خاله مادر شان حرکت کردند خاله رقیه اندامی درشت سفت قد بلند داشت و بسیار مقرراتی او نیز مانند مردم آن شهر بسیار خوش رفتار و مهربان بود خاله رقیه دختری بنام فرشته داشت زینب و خواهر و برادرانش تا حدودی زبان فارسی بلد بودند که ازمادرشان یاد گرفته بودند خاله رقیه خواندن و نوشتن فارسی را به آنها یاد داد و به مدرسه فرستاد. شوهر خاله رقیه یک رزمنده بود و هراز گاهی از جبهه برای آنها نامه می نوشت فرشته دوستی محکمی با فاطمه و زینب ایجاد کرد.
چند سال بعد :
حسن و حسین در قنادی مشغول به کار شدند بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حسن با فرشته ازدواج کرد زینب پرستار شد و فاطمه بعد از حسن تشکیل خانواده داد و صاحب فرزند شدند.
مهاجرینی که در عراق مقیم ودارای فرزند شده اند کشور عراق قانون وضع کرد
به تمامی فرزندان مقیم شناسنامه و امکانات بدهد .
صبح ساعت 9:00
هی هی فاطمه صبر کن صبر کن نوبت من شد بسه الان حسن میاد فاطمه آی وایستا
فاطمه بسهِ آخ وای پام آی...
فاطمه: زینب چی شد ببینم خیلی زخم برنداشت چرا تند دویدی؟
زینب:همه اش تقصیر تو شد نوبت من بود ببین اونجارو ببین مامان داره بر می گرده پاشو زود باش تا تورو تو این وضع ندیده بدو
مادر: زینب فاطمه حسن حسین بچه ها کجایید آماده بشید باید بریم
سلام مامان کجا باید بریم زود باشید برید لباس هاتونو عوض کنید خواهر و برادرات کجا رفتند؟
زینب: مامان نمی خوایی بگی چی شده کجا باید بریم
فاطمه: راست میگه زینب مامان تا نگی ما نمی یاییم ای بابا چقدر سوال جواب میکنید
امروز اعلام کردند میتونیم برای شما شناسنامه بگیریم باید همه شما حضور داشته باشید زود باشید.
اداره ثبت احوال بغداد ساعت 10.30
متاسفانه اون اعلامیه چیزی جز دروغ نبود اون سال زمان جنگ بود و صدام برنامه ای ترتیب داده بود تا بدین وسیله فرزندان مقیم کشور عراق رو به کشورهای مادری
خود بفرستد به اجبار فاطمه و زینب وخیلی های دیگر را از خانواده هایشان جدا کردند و به زندان انداختن زندانی که یک ظرف بیشتر نداشت هم ظرف برای غذا هم برای دستشویی. آنها را از یک بازداشتگاه به بازداشتگاه دیگری می بردند تا اینکه زینب و جمعی از دختران و پسران را با اتوبوس برای خروج از عراق فرستادن در حالیکه دستان هرکدام را با دستبندی بسته بودند...
روز بعد ساعت 8:00 صبح
وقتی سرباز دستبند زینب را باز می کرد و اورا از اتوبوس پایین می برد زینب احساس ترس و گیجی می کرد او و باقی دختران و پسران هم سفرش بیش از24ساعت یکجا در اتوبوس و یک نفس نشسته بودند در حالیکه چشمان زینب از خستگی قرمز و گود شده بود و قلب کوچکش از ترس از سربازان و دوری از مادرش همچو ساعت تیک می زد خیره کنان به سرباز مقابل خود نگاه دوخته بود همچنان که زینب از پله های اتوبوس پایین می رفت راننده به او گفت:مواظب باش زینب نمی دانست منظور او مواظب بودن در موقع پایین رفتن از پله های اتوبوس است یا... مبهم بودن حرف راننده ترس زینب را بیشتر از قبل می کرد دهانش خشک شده بود و گلویش می سوخت زینب از روی پله های اتوبوس به زمین خشک قدم گذاشت جای دستبند روی مچ دستش عرق کرده بود او از دور ساختمان نیمه ویران و تعدادی چادر را دید کمی دورتر دو درخت را دید زیر دو درخت بلند چند اتوبوس دیگر دیده می شد ناگهان لبخندی برلبان خشکیده و تر ک برداشته و نگاه خستۀ او نشست او با نگاهش به دنبال خواهر و برادرانش می گشت چشمان زینب توان یاری نداشت ناگهان سرباز همه آنها را به آن ساختمان کوچک برد روی تابلوی کوچکی در مقابل ساختمان به دو زبان فارس و عربی نوشته شده بود اردوگاه داخل ساختمان مردی پشت میز با لباس محلی و چهره ای خشک نشسته بود اما رفتار او با مردم مهربان و مؤدبانه بود اردوگاه پر از آدم های جور با جور بود آن مرد مدارکی را که سرباز به او داده بود امضاء می کرد و به سرتاپای آنان نگاه می کرد حس غریب و عجیبی در دل زینب خانه کرده بود او زیر لب دعایی را که مادرش به او آموخته بود زمزمه می کرد وآرزو می کرد چشمانش را ببندد و دوباره خود را در آغوش گرم و مهربان مادرش ببیند ناگهان دستی شانه های زینب را فشرد از ترس کمی به عقب برگشت سر خود را چرخاند به آرامی از نیم رخ در حالیکه پرچم موهایش چشمان او را پوشانده بود نگاه کرد و فریادی کشید آه خدای من فاطمه حسن حسین خدایا شکرت حالا زینب احساس آرامش پیدا کرده بود و کمی خوشحال شده بود زینب دیگر تنها نبود فاطمه را بغل کرد او آن لحظه به یاد مسیرطولانی وکسالت بار, جدایی او از مادر و دوستانش افتاد چشم های خشک شدۀ او پر از اشک شد ترس از اینکه به سر آنها چه خواهد آمد و سرانجامشان چه خواهد شد او را گیج کرده بود زینب و فاطمه را از برادرانش جدا کردند آنها را به قسمت دختران بردند دو دست لباس و یک حوله به هر کدام از آنها دادند هر دست لباس شامل پیراهن شلوار دامنی آستین بلند قرمز یک جفت جوراب سفید یه جفت کفش قرمز کلاه بافتنی قرمز و قمقمه ای پلاستیکی اما محکم به آنها دادند زینب احتمال داد جورابها هم روزگاری قرمز بوده اند و لبخند کوچکی بر لبانش نشست لباسها بویی شبیه صابون می دادند.
در اردوگاه(قسمت دختران)چند چادر خاکستری بود چادر آنهایی بود که به اردوگاه فرستاده می شدند زینب و فاطمه باید در چادر آخر می خوابیدند دخترکی بنام مریم که او نیز همانند باقی افراد به اردوگاه اما زودتر از آنها فرستاده شده بود هم چادری زینب و فاطمه بود او با خلق و خوی سرپرست اردوگاه آشنایی کامل داشت و به زینب و فاطمه تذکر داد کسی که باید در اردوگاه از او بترسید سرپرست اردوگاه است در واقع در اردوگاه فقط یک قانون حاکم است سرپرست را عصبانی نکن زینب طوری که انگار فهمیده است سری تکان داد مریم به آنها گفت خوبه دستهای زینب و فاطمه را فشار داد و با نگاهی مهربان لبخندی به آنها زد در چادر چند تخت سفری بود که هیچ کدام بیش از نیم متر با هم فاصله نداشت هر کدام بر روی تختی خوابیدند بر روی هر تخت اسمی نوشته شده بود مریم سکوت و نگاه بهت زدۀ زینب را شکست ودر ادامه گفت اینها اسامی کسانی هستند که قبل از من و تو در این اردوگاه ودر این چادر بر روی این تخت خوابیده بودند زینب همچنان روی تخت خود جابجا می شد می ترسید تخت نتواند سنگینی او را تحمل کند او به زحمت خودش را توی تخت جا داده بود سرانجام توانست غلت بزند و با شکم روی تخت بخوابد ناگهان چشمان او بسته شد و در ذهن خود صدای مهربان و گرم مادرش را شنید که به نرمی برای او لالایی می خواند
لا لا لایی ای دختر کوچک من بخواب که شب آمده است
لا لا لایی ای دختر کوچک من سر به دامان خستۀ من گذار
لا لا لایی....
وبه خوابی عمیق فرو رفت اتفاقات افتاده حرفها و نگاه ها ودوری او از مادرش او را دچار کابوس های وحشتناک کرده بود .
صبح ساعت 7:30
با صدای مریم که او و فاطمه را برای صبحانه و استحمام بیدار می کرد از خواب سنگین بیدار شد زینب که با صدای مادر و لطافت گرما و روشنایی آفتاب که از پنجره اتاق به صورت سفید و سرخ او می تابید بیدار می شد حال خود را در چادر خاکستری و کوچک به دور از خانه و پر از آدمها مختلف با لباسهای متفاوت می دید بیدار می شد بغضی که در گلو شکسته نمی شد و اشک خشکیده ای که از چشمان سرازیر نمی شد زینب, فاطمه و مریم به دور میز صبحانه رفتند تکه ای پنیر تکه ای نان که برای هر کدام گذاشته بودند و چای یخ زده که برای خورد یک نفر هم کافی نبود بعد از صبحانه زینب حمام کرد اگر بشود اسم اورا حمام گذاشت به خاطر کم آبی هر یک از آنها فقط چند دقیقه ای فر صت داشتند زیر دوش بمانند زینب فقط 5دقیقه طول کشیده بود تا به آب سرد عادت کند شیر آب گرم آب نمی داد در این 5دقیقه او آنقدر زیر دوش آب سرد می رفت و به سرعت به عقب می پرید تا سرانجام آب قطع شد او حتی فرصت نکرد شامپو به سرش بزند.
ظهر ساعت 3:00
همگی را جمع کردند تا هر کدام را نزد خانواده ای در شهر مرزی ایران واگذار کنند تا تکلیف شان مشخص شود زینب فاطمه و برادرانشان نیز به نزد خانواده ای فرستاده شدند آنها آداب و رسوم خاصی برای خود داشتند بسیار مهمان نواز و دوست داشتنی بودند قرا بود زینب و خواهر و برادرانش نزد خالۀ مادر خود به تهران برده شوند جنگ ایران و عراق بود همه جا ازدحام و ترس حاکم بود آن روز پیش آن خانواده ای مهمان نواز برده شدند بسیار احساس اطمینان و آرامش به آنان دست داده بود و زینب برای اولین بار از زمان شروع این سفر خسته کننده حس خوبی داشت لباسهای تمیز زیبا و محلی مانند مردم روستا به آنها داده بودند مردم این شهر غذاهای گرم وحمام با آب گرم و آب کافی در اختیارشان قرار داده بودند روز بعد ناگهان به دلیل استقبال مردم این شهر از مهاجرین به گلوله بسته شدند ....
زینب و فاطمه و برادرانش به سمت شهر تهران به نزد خانۀ خاله مادر شان حرکت کردند خاله رقیه اندامی درشت سفت قد بلند داشت و بسیار مقرراتی او نیز مانند مردم آن شهر بسیار خوش رفتار و مهربان بود خاله رقیه دختری بنام فرشته داشت زینب و خواهر و برادرانش تا حدودی زبان فارسی بلد بودند که ازمادرشان یاد گرفته بودند خاله رقیه خواندن و نوشتن فارسی را به آنها یاد داد و به مدرسه فرستاد. شوهر خاله رقیه یک رزمنده بود و هراز گاهی از جبهه برای آنها نامه می نوشت فرشته دوستی محکمی با فاطمه و زینب ایجاد کرد.
چند سال بعد :
حسن و حسین در قنادی مشغول به کار شدند بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حسن با فرشته ازدواج کرد زینب پرستار شد و فاطمه بعد از حسن تشکیل خانواده داد و صاحب فرزند شدند.