zolfa
17th February 2013, 11:48 PM
http://www.maktabekamal.com/pe/images/stories/emag/heaven.jpg (http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/56-life/504-%DA%A9%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A8%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D9%87%D9%86%D9%85.html)
روزی یک مرد با خداوند مکالمهای داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟» خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد. مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد... اما افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغرمردنی و مریضاحوال بودند، به نظر قحطی زده میآمدند. آنها در دست خود قاشقهایی با دستۀ بسیار بلند داشتند که این دستهها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند، اما از آنجایی که این دستهها از بازوهایشان بلندتر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنۀ بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: «تو جهنم را دیدی، حالا نوبت بهشت است.» آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز. آنها مانند اتاق قبل همان قاشقهای دسته بلند را داشتند، ولی به اندازۀ کافی قوی و چاق بودند، میگفتند و میخندیدند و خوش بودند! مرد گفت: «خداوندا نمیفهمم... این دو جا که مثل هم بودند... اما چرا آنها آنقدر مریض و نزار بودند و اینها اینطور بشاش و سرحالند؟» خداوند پاسخ داد: «ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، میبینی؟ اینها یاد گرفتهاند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمعکارِ اتاق قبل تنها به خودشان فکر میکردند!»
نظر شما در مورد این داستان چیه؟
آیا چنین برداشتی میتواند تصویری پذیرفتنی از بهشت و جهنم را ارائه بدهد؟
روزی یک مرد با خداوند مکالمهای داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟» خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد. مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد... اما افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغرمردنی و مریضاحوال بودند، به نظر قحطی زده میآمدند. آنها در دست خود قاشقهایی با دستۀ بسیار بلند داشتند که این دستهها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند، اما از آنجایی که این دستهها از بازوهایشان بلندتر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنۀ بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: «تو جهنم را دیدی، حالا نوبت بهشت است.» آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز. آنها مانند اتاق قبل همان قاشقهای دسته بلند را داشتند، ولی به اندازۀ کافی قوی و چاق بودند، میگفتند و میخندیدند و خوش بودند! مرد گفت: «خداوندا نمیفهمم... این دو جا که مثل هم بودند... اما چرا آنها آنقدر مریض و نزار بودند و اینها اینطور بشاش و سرحالند؟» خداوند پاسخ داد: «ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، میبینی؟ اینها یاد گرفتهاند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمعکارِ اتاق قبل تنها به خودشان فکر میکردند!»
نظر شما در مورد این داستان چیه؟
آیا چنین برداشتی میتواند تصویری پذیرفتنی از بهشت و جهنم را ارائه بدهد؟