PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان توهم(جالبه!)



artadokht
16th February 2013, 06:48 PM
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیمسوار ماشین ما شده بود.








منبع: ایمیلم

fati3370
16th February 2013, 07:53 PM
خخخخخخخخخخخخخخخخخخیلی باحال بود.قبلأشنیده بودمش

meys@m
16th February 2013, 08:18 PM
خخخخخخخخخخخخخخخخخخیلی باحال بود.قبلأشنیده بودمش
ممنون ولی تکراری بود.[golrooz]

**Meh**
16th February 2013, 08:26 PM
جالب بود . ممنون [tashvigh]

"مهدی"
16th February 2013, 08:56 PM
جان من از این داستانا ننویسین...........

داشتم سکته میزدم..........من همینطوریش خودم توهم میزنم.

ولی خدایی من قلبم درست و حسابی کار نمیکنه.......ننویسین از اینا.

[gerye]

م.محسن
16th February 2013, 09:15 PM
یه لحظه داشتم می رفتم تو دنیای از ما بهترون
داستان واقعی از اجنه محترم بود بهتر میشد!!!

.:Neda:.
16th February 2013, 10:27 PM
[khande][khande][khande]
ترسیدماااااااااا

zoh_reh
16th February 2013, 10:28 PM
اولش یه کمی ترسیدم ولی بعدش خیلی بامزه شد.

kahrupay
17th February 2013, 12:16 AM
خخخخخخخخخخخ
[nishkhand]

tkcivil
17th February 2013, 03:17 PM
ممنون جالب بود.[tashvigh]

shiny7
17th February 2013, 04:31 PM
واااااااااای[khandeshadid][khandeshadid]

anael
17th February 2013, 05:39 PM
[khande][tashvigh]
خیلیییییییییی خوب بود!!!!!!

H37
17th February 2013, 10:04 PM
ممنون.قبلا هم خونده بودم.[cheshmak][cheshmak][golrooz]

toot farangi
18th February 2013, 12:47 PM
ممنون جالب بود
ولی خداییش اولش خیلی ترسیده بودم[cheshmak]

- - - به روز رسانی شده - - -

ممنون جالب بود
ولی خداییش اولش خیلی ترسیده بودم[cheshmak]

s.s.n
18th February 2013, 04:08 PM
خیلی خوب بوذ ممنون[golrooz][tashvigh]

کتایون50
18th February 2013, 08:07 PM
خیلی با مزه بود .من که خوشم اومد.

معمار حانیه
18th February 2013, 08:53 PM
ديگه داشتم سكته ميزدم....... اما اخرش خيلي خنده دار بود[khande]

شيما نخبه زعيم
19th February 2013, 01:20 PM
ممنون جالب بود اما تكراري

somayehfaridi
19th February 2013, 03:49 PM
قبلا تو تلتکست تلویزیون خونده بودم، اون موقع حبس نفس شده بودم
[khande]

ایده پرداز
21st February 2013, 12:56 PM
همون توهمه

zakima
22nd February 2013, 12:28 PM
[khande][cheshmak][nishkhand][tashvigh]خيلي باهال بود ممنون[khandeshadid][shaad]

solmaz20
10th March 2013, 12:08 PM
واقـــــــــعا جالب بود [tashvigh][tashvigh]

- - - به روز رسانی شده - - -

واقـــــــــعا جالب بود [tashvigh][tashvigh]

^*زهرا*^
10th March 2013, 02:37 PM
داشتم از ترس میمردم!!!! ولی خیلی با حال بود !!!!! sh_omomi89=))=))=))=))

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد