PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رهایی4



fly in the sky
12th February 2013, 07:17 PM
بیمارستان حسابی شلوغ بود. هرچه به اتاق مادر نزدیکتر میشدیم ، دلشوره من هم بیشتر میشد.یکدفعه صدای جیغی به گوش رسید و باعث شد قدمهایمان را تند ترکنیم.دم در اتاق که رسیدیم، با نگاه کردن به داخل اتاق بی اختیار گلها از دستم افتاد،مامان؟!علی که پشت سرمن بود وقتی به من رسید ،با دیدن مادر جا خورد.زن عموشروع کرد به پرسیدن که، چیشده؟!چیشده؟!حالش چطوره؟علی حواست به محمد باشه.ما را ازدم در دور کردن و مادر را بردند.چرخهای تخت روی گلها رفت و گلها رو له کرد.ما هم دنبال انها راه افتادیم . مادر را با اتاق دیگری بردند و به ما اجازه ورود ندادند.زن عمو رفت دنبال عمو و زهرا را به یکی از نگهبانها که از دوستانش عموبود سپردن.داخل راهرو ، پشت در بسته ، عمو و زن عمو فقط راه میرفتند و من و علی هم روی صندلی کنار در نشسته بودیم.علی مرا دل داری میداد که چیزی نیست، نگران نباش.یکدفعه در باز شد.دکتر با عموصحبت میکرد ، ما هم به انها اضافه شدیم.دکتر گفت: متاًسفم.عمو نشست، دستهایش راروی سرش گذاشت.زن عمو مات و مبهوت دکتر را نگاه میکرد.من دیگر چیزی نفهمیدم.وقتی چشمامو باز کردم ، علی با چشمهای قرمز بالای سرم بود.سورم را دیدم که به دستم وصل بود.
علی بگو که دروغه،حال مادرم خوبه؟علی باچشم های اشک الود گفت: کاش دروغ بود.باورش برام خیلی سخت بود.
نداشتن پدر و حالاهم مادر .
من و زهرا چه کارکنیم؟!حرفی نزدو ساکت شدم.
گریه ام نمی امد و یا شاید نمیخواستم گریه کنم.عمو هم بالای سرم بود . اونم نمیتونست روی پاهاش وایسه، رفت. سرم که تمام شد ، من و علی با هم رفتیم خونه.
گلویم بسته شده بود، اشکم خشک شده بود.فقط نشسته بودم و در ودیوار را نگاه میکردم،فقط صدای چندتا از اقوام به گوشم میرسید. زن عمو و عمو به فکر مراسم بودند.نمیدانم خوابم یا بیدار. علی امد کنارم نشست، محمد، خدا بهت صبربده، یکم گریه کن تا اروم بشی.گریه ام نمی امد!نمیدونم چطوری صبح شد از زهرا هم خبرنداشتم.
همه جمع شده بودن، دوست ، اشنا، همکارای مامان، همه بودن.عمو هم خیلی نگران من بود که چرا اینطوری شدم.فقط همه را نگاه میکردم. انگار خواب بودم، خوابی که به واقعیت تبدیل شده بود.
همه رفتن .زن عمو کنارم نشست گفت: گریه کن تا بهتر بشی.گفتم:زهرا؟!گفت: فرستادمش خونه داداشم ، نگرانش نباش.خیالت راحت، مواظبش هستن.تا چند روز زهرا را ندیدم.دلم برایش تنگ شده بود.فقط من و او برای هم مانده بودیم.بعد از چند روز که مراسم تمام شد، زن عمو تصمیم گرفت که برود و زهرارا بیاورد.همه نگران بودن که چطور جریان را به زهرا بگوید.لازم هست یا نیست.حالا نداند بالاخره متوجه میشود.
گفتم : خودم به زهرا میگویم، شاید بهتر باشد.علی گفت:تو خودت هم حالت خوب نیست، بهتر نیست من بگم؟شاید تو بدترشکنی .گفتم: نه خودم به زهرا میگم.دل تو دلم نبود.دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم .باید هرجور بود به زهرا میگفتم که صدمه ای نبیند.فقط زهرا برایم باقی مانده بود.هرچند لطف خانواده عمو را هیچ وقت نمیتوانم جبران کنم ولی زهرا از همه چیز و همه کس برایم مهمتراست.باید به قولی که به مادر داده بودم ، فکر میکردم که چگونه به قولم عمل کنم.چندساعتی طول کشید و بالاخره زن عمو و زهرا پیدایشان شد.زهرا به محض اینکه وارد حیاط شد با نگاه کردن به من و علی و لباسهای سیاه ما،ماتش برد و انگار چیزی در فکرش جا باز کرده بود.با دیدن زهراانگار بغض چند روزه من اماده تر کیدن شده بود،نمیدانستم چه کنم! اشکهایم سرازیر شدو اختیارشان دیگر دست من نبود.زن عمو دست زهرا را گرفت تا او را به داخل خانه ببرداما زهرا دستش را رها کرد و به طرف من دوید. من در اغوشش گرفتم و زهرا هم شروع به گریه کردن کرد.زن عمو امد تا زهرا را از من جدا کند اما علی نزاشت و گفت: ما برویم داخل. زن عمو گفت: زهرا بچه است ، اذیت میشود.علی گفتم : نگران نباش، محمد خود ش میداند چکار کند.
دست بردم توی صورت زهرا و اشکهایش را پاک کردم.گفتم : دلم برایت تنگ شده بود.نگاهم کرد ، مامان؟!زهرا یادته وقتی مامان بزرگ نبود از ما مان پرسیدی که کجاست ،کی میاد،مامان گفت: رفته پیش خدا ، ما هم یک روز میریم پیش اون، باید حوصله داشته باشی .
حالا مامان هم رفته پیش خدا ، دیگه پیش ما نیست. ما هم حتماً یک روزمیریم پیش اون باشه؟! زهرا با چشمانی پر از اشک و همینطور که به انگشتانش ور میرفت، گفت: یعنی دیگه مامان رو نمیبینیم؟گفتم : شایدتوی خواب یه وقتایی ببینیمش.ادامه دارد...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد