fly in the sky
2nd February 2013, 09:04 PM
. گفتم خودم میمانم.مادرم گفت: به کسی نیازندارم.اکرم خانم گفت : بخش زنان است، اقایان اجازه ندارند بمانند.هرچه اکرم خانمهم اصرار کرد ، مادر قبول نکرد.با اکرم خانم تا عصر در بیمارستان ماندیم.
دلم نمیخواست مادر را تنها بگذارم اما هرطور بود با او خداحافظی کردم و با اکرم خانم به خانه برگشتیم.ما دو سال است که از پدرمان خبر نداریم .
مادر بزرگ هم قبل مرگش می گفت پدرت خیلی خوش گذران بوده وهست می دانم.بعد از مرگ پدر بزرگ و تقسیم اموال ، ارثی را که به او رسیده بود را به پول تبدیل کرد و رفت، هنوز هم کسی از او خبر ندارد.
عموهرچه دنبالش گشت فایده اینداشت، انگار اصلا چنین ادمی وجود ندارد.
عمو به مادرم خیلی اصرار کرد که غیابی ازپدرم طلاق بگیرد و به فکر خودش و بچه هایش باشداما مادر قبول نکرد.مادر خودش سر کار میرفت و خرج زندگی مارا میدهدالبته به سختی. تا زمانی که مادر بزرگم بود، اوضاع زندگیمان خوب بود .بعد از مرگ او به مادربیشتر فشار امد .پدرم حتی برای مراسم مادرش هم که فوت کرد نیامد.شاید نفهمیده بودیا نمیدانست! نمیدانم اگر روزی برگردد ، چطور باید با او برخورد کنم ؟!چرا باید مارا رها میکرد و میرفت دنبال خوش گذرانی !؟ مادر بزرگ تا اخرین لحظات عمرش ، چشم بهرا هش بود.در لحظات اخر، گاهی که چشم هایش را باز میکرد نام پدرم را صدا میزد.مادرم به او میگفت هنوز نرسیده، قرار است بیاید و به او امید میداد اما خبری ازپدر نشد که نشد.عموهم خیلی تلاش کرد تا او را پیدا کند و بیاورد اما انگار اب شده بود و به زمین رفته بود.
مادرم تنها فرزند خانواده شان بود،پدر و مادرش را هم از دست داده بود.
پدر بزرگ و مادر بزرگ در زمان جنگ ، پاوه را که شیمیایی زده بودند از دسترفته بودند و مادر در جنگ امدادگر بوده که انها را از دست داده بود و در زمان جنگپدر زخمی شده بود که با مادرم اشنا میشود و بعد از گذشت چند سال با پدرم ازدواج کرده.
وقتی با اکرم خانم به خانه برگشتیم ، زهرا دم در ایستاده بود و داخل کوچه رانگاه میکرد.سهیلا دختر همسایه هم با او بود .
با دیدن من به طرفم دوید وقتی به منرسید پاهایم را محکم چسبید و با چشمانی پر از انتظار پرسید ، چرا مامان نیامده،زود برمیگرده؟!گفتم : مادر زیاد حالش خوب نبود، چند روزی پیش ما نیست.
دستش را مشت کرد و به سینه من که نشسته بودم جلو او ،میزد و میگفت:میخواهم بروم پیش مامان.
بغلش کردم ، خودم هم دلم گرفت. اکرم خانه هم باهاش حرف میزد که مامانت زود برمیگرده، هرچی بیشتر گریه کنی مامانت دیرتر میاد خونه هاو چندتایی شکلات به او داد تا کمی ارام گرفت.داخل خانه شدیم.اکرم خانم گفت : بیاییدبالا پیش ما تا تنها نباشید.
تشکر کردم. داخل خانه که شدیم سردی خانهرا احساس کردم از نبودن مادر.هر طرف خانه را که نگاه میکردم ، مادر را میدیدم .بغض گلویم را گرفته بود. زهرا را زمین گذاشتم ، رفت سراغ کتابهایش. بوی مادر را حس میکردم. چقدر جایش خالی است.
خانه هیچ روحی بدون او ندارد . در همین فکر ها بودمکه زهرا گفت : داداشی برام نقاشی نکشیدیا. نگاهش کردم و با لبخند گفتم :باشه دفترت را بده تا برایت بکشم ولی به شرطی که خودت رنگش کنی؟ گفت باشه قبوله .مشغول نقاشی شدم ، تمام که شد به زهرا کمک کردم تا رنگش کند که صدای در خانه امد. اکرم خانم بود، امده بود تا ما را به خانه شان ببرد تا تنها نباشیم.قبول کردم و با زهرا رفتیم بالا. اقای مولایی، ندا خانم و اقا مرتضی ، استقبال گرمی کردن . بعد از احوال پرسی ، نشستیم. همه با ما مهربان بودند تا شاید بتوانیم نبود مادر را کمتر احساس کنیم اما مگر میشود؟!بعد از شام به خانه برگشتیم.
اکرم خانم خیلی اسرار داشت بالا بخوابیم،اما نتوانستم .
زهرا خواباندم و خودم رفتم توی اتاق. نمیترسیدم اما حس عجیبی داشتم. سابقه نداشت شب مادر نباشد. ساعت هم خیلی دیر میرفت، خوابم هم نمیبرد. تامادر بود ارامش برای خواب بود. هرطوری بود خوابم برد . یکباره از خواب پریدم،خواب عجیی دیدم، تمام بدنم خیس شده بود.
شاید از دوری مادر باشد.از هر روز زودتر بیدار شدم.
صبحانه را اماده کردم تا زهرا بیدارشود.صدای در امد، اکرم خانم امده بود بیدارمان کند.بعد از سلام گفتم بیدارم.گفت:زهرا را من میرسانم،گفتم : خودم زهرا را میبرم و بعد به بیمارستان میروم. گفت :حالا که بیمارستان نمیتوانی بروی، بعد از ظهر ساعت ملاقات است،فعلاً برو مدرسه تابعد با هم برویم.زهرا را بیدار کردم و به او صبحانه دادم .زهرا را به مدرسه رساندمو بعد خودم هم به موقع به کلاس رسیدم.ساعت اول هندسه داشتیم، با اینکه این درس راخیلی دوست داشتم اما، امروز هیچ چیزش را متوجه نشدم.
نمیدانم این چند ساعت مدرسه راچطور گذراندم.بعد از اتمام مدرسه ، رفتم دنبال زهرا و با هم بسمت خانه راه افتادیم.درراه با خود میگفتم: کاش همه ش خواب باشد، کاش حالا که میرویم خانه، مادر خانه باشد.
ما که پدر نداریم، همین مادر برایمان مانده،دوری از او نیز برایمان سخت است.وقتیبه خانه رسیدیم ، همه اش فکرو خیال بود.مادر نبود و جای خالی اش بیشتر حس میشد.
نداخانم برایمان ناهار اورد البته اصرار داشت با انها بالا غذا بخوریم اما من دوستم نداشتم و با زهرا خانه خودمان غذا خوردم.زهرا انگار با نبود مادر کنار امده بود.مادر تمام هفته را کار میکرد،شاید همین علتش بود.
مادر در یکی از بیمارستانهای شهر ، اشپزی میکرد اما مادر خودش خواسته بود او را به بیمارستان امام رضا که دکترش هم همانجاست، ببریم نه بیمارستانی که در ان کار میکرد .ساعت 3 که شد اکرم خانم راصدا زدم که به بیمارستان برویم.زهرا گذاشتم پیش ندا خانم و ما رفتیم برای ملاقاتمادر .حس میکردم سالهاست که از مادر دورم.شوق زیادی برای دیدنش داشتم. بهبیمارستان که رسیدیم،هرکس برای ملاقات کسی امده بود.یکی در دستش گل دلشت، یکیشیرینی ، یکی ابمیوه، بالاخره هرکسی چیزی در دستش بود که داخل بیمارستان میشد و من هیچ چیز برای او نیاورده بودم.وارد اتاق مادر شدیم، روی تخت دراز کشیده بود وکپسول اکسیژن به دهانش وصل بود . با دیدن ما ان را برداشت و به زحمت کمی خود را جمع و جور کرد تا بنشیند.
اکرم خانم گفت: راحت باش ، ما که غریبه نیستیم، چرا بلندمی شوی.
من فقط نگاه میکردم.نمیدانم سلام کردم یا نه، وقتی دستهای مادر باز شد، بالبخند نرمی که بر روی لبهای رنگ پریده اش داشت،خواست تا در اغوشش جای بگیرم.باخوشحالی در اغوشش جای گرفتم.بی اختیار سرم روی قلبش توقف کرد و صدای قلبش راشنیدم. هرچند تند تند میزد اما مرا خوشحال میکرد.ارام وبیصدا گریه میکرد من هم گریه ام گرفت با اینکه پیش خودم میگفتم دیگر بزرگ شدم.به او گفتم دلم برایت تنگ شده بود.از اینکه غرورم را شکسته بودم و مثل دختر بچه ها شده بودم، اصلاً ناراحت نبودم.با حرفهای دلسوزانه اکرم خانم از مادر جدا شدم و مادر شروع کرد به صحبت بااکرم خانم و از او خواست که به عمویم خبر بدهد تا ما را به خانه خودشان ببرد و سری هم به مادربزند چون با او کار دارد.ا
کرم خانم گفت: زهرا و محمد با بچه های خودم فرقی ندارند،تا چند روزدیگر که مرخص شوی خانه ما میمانند.مادر گفت:بهتر است اول عمویشان را ببینم و بعد تصمیم بگیریم بچه هاکجا باشن بهتر است.اگر پدرم بود شاید این طور نمیشد.نمیدانم زنده است یا نه .فکر نکنم هرگز اورا بتوانم ببینم .
چرا ما را رها کرد و رفت؟!وقتی برگشتم خانه ، زهرا هنوزدرحال بازی بود.صدایش کردم تا به خانه برویم اما در مقابل اصرر ندا خانم برای ماندن زهرا ، تنها به خانه برگشتم.احساس سرما میکردم.نشستم یک گوشه مشغول ورق زدنکتابهایم شدم .
انگار نوشته هایش برام تازگی داشت.ازشون چیزی نمی فهمیدم.صبح دوباره زهرا را به بردم و خودم هم به مدرسه رفتم و با هم بازگشتیم خانه . وقت برگشت ، عمو و زن عمو دم در بودن.بخاطر تماس اکرم خانم موضوع را فهمیده بودن.زهراوقتی زن عمو را دید، خیلی خوش حال شد وسریع به طرفش دوید وبغلش کرد.زن عمو زهرا راخیلی دوست دارد.عمو هم با من سلام و احوال پرسی کرد و گله مند بود از این که چراانها را زودتر خبر نکردیم.باور کنید اگر مادر نمیگفت، من اصلاً یادم نبود.ادامه دارد
دلم نمیخواست مادر را تنها بگذارم اما هرطور بود با او خداحافظی کردم و با اکرم خانم به خانه برگشتیم.ما دو سال است که از پدرمان خبر نداریم .
مادر بزرگ هم قبل مرگش می گفت پدرت خیلی خوش گذران بوده وهست می دانم.بعد از مرگ پدر بزرگ و تقسیم اموال ، ارثی را که به او رسیده بود را به پول تبدیل کرد و رفت، هنوز هم کسی از او خبر ندارد.
عموهرچه دنبالش گشت فایده اینداشت، انگار اصلا چنین ادمی وجود ندارد.
عمو به مادرم خیلی اصرار کرد که غیابی ازپدرم طلاق بگیرد و به فکر خودش و بچه هایش باشداما مادر قبول نکرد.مادر خودش سر کار میرفت و خرج زندگی مارا میدهدالبته به سختی. تا زمانی که مادر بزرگم بود، اوضاع زندگیمان خوب بود .بعد از مرگ او به مادربیشتر فشار امد .پدرم حتی برای مراسم مادرش هم که فوت کرد نیامد.شاید نفهمیده بودیا نمیدانست! نمیدانم اگر روزی برگردد ، چطور باید با او برخورد کنم ؟!چرا باید مارا رها میکرد و میرفت دنبال خوش گذرانی !؟ مادر بزرگ تا اخرین لحظات عمرش ، چشم بهرا هش بود.در لحظات اخر، گاهی که چشم هایش را باز میکرد نام پدرم را صدا میزد.مادرم به او میگفت هنوز نرسیده، قرار است بیاید و به او امید میداد اما خبری ازپدر نشد که نشد.عموهم خیلی تلاش کرد تا او را پیدا کند و بیاورد اما انگار اب شده بود و به زمین رفته بود.
مادرم تنها فرزند خانواده شان بود،پدر و مادرش را هم از دست داده بود.
پدر بزرگ و مادر بزرگ در زمان جنگ ، پاوه را که شیمیایی زده بودند از دسترفته بودند و مادر در جنگ امدادگر بوده که انها را از دست داده بود و در زمان جنگپدر زخمی شده بود که با مادرم اشنا میشود و بعد از گذشت چند سال با پدرم ازدواج کرده.
وقتی با اکرم خانم به خانه برگشتیم ، زهرا دم در ایستاده بود و داخل کوچه رانگاه میکرد.سهیلا دختر همسایه هم با او بود .
با دیدن من به طرفم دوید وقتی به منرسید پاهایم را محکم چسبید و با چشمانی پر از انتظار پرسید ، چرا مامان نیامده،زود برمیگرده؟!گفتم : مادر زیاد حالش خوب نبود، چند روزی پیش ما نیست.
دستش را مشت کرد و به سینه من که نشسته بودم جلو او ،میزد و میگفت:میخواهم بروم پیش مامان.
بغلش کردم ، خودم هم دلم گرفت. اکرم خانه هم باهاش حرف میزد که مامانت زود برمیگرده، هرچی بیشتر گریه کنی مامانت دیرتر میاد خونه هاو چندتایی شکلات به او داد تا کمی ارام گرفت.داخل خانه شدیم.اکرم خانم گفت : بیاییدبالا پیش ما تا تنها نباشید.
تشکر کردم. داخل خانه که شدیم سردی خانهرا احساس کردم از نبودن مادر.هر طرف خانه را که نگاه میکردم ، مادر را میدیدم .بغض گلویم را گرفته بود. زهرا را زمین گذاشتم ، رفت سراغ کتابهایش. بوی مادر را حس میکردم. چقدر جایش خالی است.
خانه هیچ روحی بدون او ندارد . در همین فکر ها بودمکه زهرا گفت : داداشی برام نقاشی نکشیدیا. نگاهش کردم و با لبخند گفتم :باشه دفترت را بده تا برایت بکشم ولی به شرطی که خودت رنگش کنی؟ گفت باشه قبوله .مشغول نقاشی شدم ، تمام که شد به زهرا کمک کردم تا رنگش کند که صدای در خانه امد. اکرم خانم بود، امده بود تا ما را به خانه شان ببرد تا تنها نباشیم.قبول کردم و با زهرا رفتیم بالا. اقای مولایی، ندا خانم و اقا مرتضی ، استقبال گرمی کردن . بعد از احوال پرسی ، نشستیم. همه با ما مهربان بودند تا شاید بتوانیم نبود مادر را کمتر احساس کنیم اما مگر میشود؟!بعد از شام به خانه برگشتیم.
اکرم خانم خیلی اسرار داشت بالا بخوابیم،اما نتوانستم .
زهرا خواباندم و خودم رفتم توی اتاق. نمیترسیدم اما حس عجیبی داشتم. سابقه نداشت شب مادر نباشد. ساعت هم خیلی دیر میرفت، خوابم هم نمیبرد. تامادر بود ارامش برای خواب بود. هرطوری بود خوابم برد . یکباره از خواب پریدم،خواب عجیی دیدم، تمام بدنم خیس شده بود.
شاید از دوری مادر باشد.از هر روز زودتر بیدار شدم.
صبحانه را اماده کردم تا زهرا بیدارشود.صدای در امد، اکرم خانم امده بود بیدارمان کند.بعد از سلام گفتم بیدارم.گفت:زهرا را من میرسانم،گفتم : خودم زهرا را میبرم و بعد به بیمارستان میروم. گفت :حالا که بیمارستان نمیتوانی بروی، بعد از ظهر ساعت ملاقات است،فعلاً برو مدرسه تابعد با هم برویم.زهرا را بیدار کردم و به او صبحانه دادم .زهرا را به مدرسه رساندمو بعد خودم هم به موقع به کلاس رسیدم.ساعت اول هندسه داشتیم، با اینکه این درس راخیلی دوست داشتم اما، امروز هیچ چیزش را متوجه نشدم.
نمیدانم این چند ساعت مدرسه راچطور گذراندم.بعد از اتمام مدرسه ، رفتم دنبال زهرا و با هم بسمت خانه راه افتادیم.درراه با خود میگفتم: کاش همه ش خواب باشد، کاش حالا که میرویم خانه، مادر خانه باشد.
ما که پدر نداریم، همین مادر برایمان مانده،دوری از او نیز برایمان سخت است.وقتیبه خانه رسیدیم ، همه اش فکرو خیال بود.مادر نبود و جای خالی اش بیشتر حس میشد.
نداخانم برایمان ناهار اورد البته اصرار داشت با انها بالا غذا بخوریم اما من دوستم نداشتم و با زهرا خانه خودمان غذا خوردم.زهرا انگار با نبود مادر کنار امده بود.مادر تمام هفته را کار میکرد،شاید همین علتش بود.
مادر در یکی از بیمارستانهای شهر ، اشپزی میکرد اما مادر خودش خواسته بود او را به بیمارستان امام رضا که دکترش هم همانجاست، ببریم نه بیمارستانی که در ان کار میکرد .ساعت 3 که شد اکرم خانم راصدا زدم که به بیمارستان برویم.زهرا گذاشتم پیش ندا خانم و ما رفتیم برای ملاقاتمادر .حس میکردم سالهاست که از مادر دورم.شوق زیادی برای دیدنش داشتم. بهبیمارستان که رسیدیم،هرکس برای ملاقات کسی امده بود.یکی در دستش گل دلشت، یکیشیرینی ، یکی ابمیوه، بالاخره هرکسی چیزی در دستش بود که داخل بیمارستان میشد و من هیچ چیز برای او نیاورده بودم.وارد اتاق مادر شدیم، روی تخت دراز کشیده بود وکپسول اکسیژن به دهانش وصل بود . با دیدن ما ان را برداشت و به زحمت کمی خود را جمع و جور کرد تا بنشیند.
اکرم خانم گفت: راحت باش ، ما که غریبه نیستیم، چرا بلندمی شوی.
من فقط نگاه میکردم.نمیدانم سلام کردم یا نه، وقتی دستهای مادر باز شد، بالبخند نرمی که بر روی لبهای رنگ پریده اش داشت،خواست تا در اغوشش جای بگیرم.باخوشحالی در اغوشش جای گرفتم.بی اختیار سرم روی قلبش توقف کرد و صدای قلبش راشنیدم. هرچند تند تند میزد اما مرا خوشحال میکرد.ارام وبیصدا گریه میکرد من هم گریه ام گرفت با اینکه پیش خودم میگفتم دیگر بزرگ شدم.به او گفتم دلم برایت تنگ شده بود.از اینکه غرورم را شکسته بودم و مثل دختر بچه ها شده بودم، اصلاً ناراحت نبودم.با حرفهای دلسوزانه اکرم خانم از مادر جدا شدم و مادر شروع کرد به صحبت بااکرم خانم و از او خواست که به عمویم خبر بدهد تا ما را به خانه خودشان ببرد و سری هم به مادربزند چون با او کار دارد.ا
کرم خانم گفت: زهرا و محمد با بچه های خودم فرقی ندارند،تا چند روزدیگر که مرخص شوی خانه ما میمانند.مادر گفت:بهتر است اول عمویشان را ببینم و بعد تصمیم بگیریم بچه هاکجا باشن بهتر است.اگر پدرم بود شاید این طور نمیشد.نمیدانم زنده است یا نه .فکر نکنم هرگز اورا بتوانم ببینم .
چرا ما را رها کرد و رفت؟!وقتی برگشتم خانه ، زهرا هنوزدرحال بازی بود.صدایش کردم تا به خانه برویم اما در مقابل اصرر ندا خانم برای ماندن زهرا ، تنها به خانه برگشتم.احساس سرما میکردم.نشستم یک گوشه مشغول ورق زدنکتابهایم شدم .
انگار نوشته هایش برام تازگی داشت.ازشون چیزی نمی فهمیدم.صبح دوباره زهرا را به بردم و خودم هم به مدرسه رفتم و با هم بازگشتیم خانه . وقت برگشت ، عمو و زن عمو دم در بودن.بخاطر تماس اکرم خانم موضوع را فهمیده بودن.زهراوقتی زن عمو را دید، خیلی خوش حال شد وسریع به طرفش دوید وبغلش کرد.زن عمو زهرا راخیلی دوست دارد.عمو هم با من سلام و احوال پرسی کرد و گله مند بود از این که چراانها را زودتر خبر نکردیم.باور کنید اگر مادر نمیگفت، من اصلاً یادم نبود.ادامه دارد