PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رهایی



fly in the sky
2nd February 2013, 08:36 PM
با هم وارد خانه شدیم، اکرم خانم از انها پذیرایی کرد.عمو گفت: وسایلتان را جمع کنید تا به خانه خودمان برویم .ما هم وسایلمان را جمع کردیم و از اکرم خانم و اعضای دیگر خانواده اش خداحافظی کردیم و به خانه عمو رفتیم.عمو کارمند اداره گاز است. زن عمو هم خانه داراست .انها یک پسر دارند که چند سالی از من بزرگتر است و به دانشگاه میرود. انها بعداز مرگ مادر بزرگ کمتر به ما سر میزدند.مادر هم بخاطر مشغله کاری که دارد ، کمتروقت میکند ما را بیرون ببرد.
علی استقبال گرمی از ما کرد و من را به اتاقش دعوت کردتا این چند روز را با او هم اتاقی باشم.عمو و زن عمو رفتند بیمارستان ، هرچه اصرارکردم من را نیز ببرند اما قبول نکردند.
دل شوره داشتم،دیر کرده بودند. ساعت از 5 هم گذشته.علی میگفت : نگران باش ، حتماً رفتن خرید.با زهرا و علی چند دقیقه ای بود که به حیاط امده بودیم که در باز شد و عمو و زن عمو امدند.زن عمو چشمهایش خیلی قرمز شده بود ، پرسیدم مامان چطور بود؟زن عمو با همان حالت ناراحتی که داشت و میخواست ان را از ما پنهان کند،حرفی نزد.یکدفعه عمو گفت:خوب بود، سلام رسوند.همینطور که حرف میزد زهرا را بغل کرد و بوسید.مامان گفت زهرا را ببوس به جای من.
زهرا گفت : عمو منو میبری پیش مامان؟
عمو گفت:عمو جون تورو بخاطر سنت، چون کوچیکی بیمارستان راه نمیدن.
مامانت زود خوب میشه و میاد بعد حسابی ببینش.شروع کرد به بازی کردن بازهرا.نگاهش که میکردم، با دلگرمی به من میگفت: هرچه خدا بخواد همون میشه.ما فقط باید دعا کنیم.بد به دلت راه نده.
علی نشست کنارم و گفت: توکل به خدا.همه به من دلگرمی میدادند اما زن عمو را که میدیدم بیشتر نگران میشدم. عمو هم دست کمی از او نداشت ، ته دلش چیزدیگری بود.اما مرد ها همیشه از لحاظ عاطفی با زنها خیلی فرق دارند.
- خانم جان به فکریه شام خوشمزه برای بچه ها باش.
بعد از شام با علی در مورد گذشته ها که بیشتر باهم رفت و امد داشتیم،حرف زدیم.یاداوری گذشته برایمان لذت بخش بود.هرطوری بود ،صبح شد.عمو زهرا را به مدرسه برد من هم به مدرسه رفتم.علی هم دانشگاه داشت.چند روزی از بستری شدن مادرمیگذشت و ما همچنان در خانه عمو هستیم.مادر بهتر که نشد،بدتر هم شد.زهرا کمتر جای خالی مادر را حس میکرد،اخه زن عمو خیلی زهرا را دوست داشت و مثل دختر نداشته خودشبا او رفتار میکرد.همیشه از محبت زن عمو نسبت به ما برای مادر حرف میزد.زن عموامروز وقتی از بیمارستان برگشت، گفت: فردا با ما به بیمارستان بیا ، علی گفت : منهم می ایم.
قرار براین شد که فردا باهم به بیمارستان برویم و زهرا را پیش رعنا خانم زن همسایه که قابل اعتماد بود بگذاریم.اما رعنا خانم خانه نبود.زهرا را پیش عموگذاشتیم تا بیرون بیمارستان بمانند تا ما به ملاقات مادر برویم و بعد یکی از ماجایش را با عمو عوض کند.وقتی به بیمارستان رسیدیم ، عمو یک دست گل قرمز خرید و به من داد تا برای مادر ببرم.از او تشکر کردم و با خود گفتم ،مادر چقدر خوشحال میشودوقتی این دسته گل راببیند .ادا مه دارد......

بادامینا
2nd February 2013, 10:06 PM
ممنون، هرچه زودتر ادامه اش بگو دوست دارم ببینم آخرش چی میشه

- - - به روز رسانی شده - - -

ممنون، هرچه زودتر ادامه اش بگو دوست دارم ببینم آخرش چی میشه

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد