توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : من برگشتم.....
shiny7
31st January 2013, 06:41 PM
یه ماه...دو ماه... نمی دونم...درست یادم نیس...
فقط یادمه خیلی وقته نتونستم بیام این ورا...
همشم به خاطر یه چیز!!...
زندگی!!!.....
آره...زندگی نذاشت یه مدت به خودم فکر کنم...
به اطرافم...
به دوست و به آشنا...
بگذریم...
عوضش حالا خیلی باتجربه ترم!!...
(الان می گن چه از خودش تعریفم می کنه!!!!)
کمتر حرف می زنم...
بیشتر فکر میکنم...
وقتی هم که حرف می زنم سعی می کنم درست ترین باشه و حتما عملی بشه!!!...
این نشون می ده که مصمم ترم شدم!!...
وقتاییم که فکر می کنم خیلی درگیر می شم...
شاخه به شاخه...
جز به جز...
گاهی از فکرام کلافه می شم!!...
خسته می شم...
ولی خب...
اینه دیگه...
زندگی!!...
shiny7
31st January 2013, 07:02 PM
گاهی میل به گریه دارم...
بی دلیل...
و این اضطرابم رو بیشتر می کنه...
ولی اکثر اوقات شاد و سرخوشم...
می خندم...
بی توجه و بی خیال...
و وقت شب...
وقتی یاد این تضاد احساس می افتم متعجب و بیشتر نگران میشم...
کجا رفت اون دختر پر احساس؟؟!!...
چه بلایی سر مهری که بر دلم می نشست آمده؟!...
این همه دل سنگ شدنم به خاطر چیست؟!...
چرا هر کس بخواد منطقی با مسلئل برخورد کنه باید احساس و حتی محبت رو کنار بذاره؟!...
حالم بد می شه!!...
از اینهمه عجیب بودنم!!...
از اینکه بعد 20 سال هنوز خودم رو نشناختم...
از اینکه این اواخر چقدر برای خودم غریبه شدم!!...
چقدر غیر قابل پیش بینی...
و چقدر گاهی سرد!!...
به خودم که میام و از اینهمه تشویش خیال رها می شم میبینم بازم شب شده...
ساعت 2.5 و من بیدار...
چشم هام بیدار...
ولی ذهنم خواب...
بس که درگیرم...
بس که خستم!!...
shiny7
31st January 2013, 07:09 PM
امروز نتیجه یک ماه آزگار زحمت شیدنمو تا حدی دیدم!!
نتیجه یک ماه دانشجوی واقعی بودن!!...
بله چون از اول ترم تا وقت فرجه امتحانات اکثرا بچه ها دانشجو نیستن...
دانشگاه بیا هستن!!!...
خوشحالم...
و شاکر لطف خدا!!...
و امیدوار به اینکه هنوز بهم امیدی هست!!...
آخه تا چند روز پیش نزدیک بود قید دانشگاه رفتنو بزنم!!...
ولی حالا یکم امیدوار شدم و خدارو شکر که این اشتباهو نکردم!!...
بگذریم...
گاهی واقعا آدما می زنه به سرشون!!...
shiny7
31st January 2013, 10:04 PM
تاحالا حس کردی تو اوج موفقیت و خوشبختیت یه چیزی کم باشه؟؟!!...
و سختیش اینه که اصلا نمی دونی اون چیه!!...
نمی دونی چته!!...
چرا خدارو شکر نمی کنی؟!...
چرا ناراضی هستی؟؟!!...
چرا هی نق می زنی؟!...
یا چرا خدا رو نزدیک حس نمی کنی!!...
با خودت می گی...
خدا سرش شلوغه...
وقت نداره به ما هم نگاه کنه!!...
و درست همون موقع دلت می لرزه و از حرفت پشیمون می شی!!...
می دونی که ناشکری کردی!!...
می دونی که هرچقدرم که تو اذیتش کردی خدا حواسش بت بوده...
هواتو داشته...
برات کم نذاشته...
کم بودنش واسه این بوده که خودت کم خواستی!!...
خودتو دست کم گرفتی و کم آرزو کردی...
تقصیر خودته...
همه چی گردن خودته!!...
هیچ کسو نمی تونی مقصر بدونی...
حتی شیطون!!...
خودت که می دونی چرا؟!...
حکایت همون آیه معروف...
حرف شیطان در روز قیامتو که یادته!!...
shiny7
31st January 2013, 10:11 PM
باز هم در هم شکستم...
مثل هزاران بار قبل که شکستی من را...
بی آنکه بدانی...
بی آنکه نگاهم کنی...
عجیب است!!...
برعکس هر چیز که وقت شکستن صدا می دهد...
قلب بی صدا می شکند!!...
و برعکس هر شکستنی که نگاه ها و حواس ها را به خود جلب می کند...
وقتی قلبی می شکند نه کسی می شنود نه حواسش هست...
shiny7
2nd February 2013, 01:11 PM
تعریف دقیقی از انسان ها نیست...
عجیبند...
با هم و حتی با خودشان گاهی...غریبند!!...
سرشارند از عمیق تربین و خالص ترین احساسات...
شادی...
محبت...
عاطفه...
عشق...
گذشت...
همدردی...
و یا حتی...
غم...
نفرت...
دلتنگی...
حسد...
خودخواهی...
چرا؟؟!!...
چرا انسان مجموعه ای از تضاد های بی نهایت است؟!...
و چطور با این همه تضاد کنار می آید...
و چه راهی برای سوق یافتن به سمت خوبی های بی نهایت هست؟!...
واقعا چطور می توان یک انسان بود؟!...
با خوبی های بی نهایت...
shiny7
2nd February 2013, 01:18 PM
آرام آرام...
دور شدم...
با نسیم...
مثل ابری پر بار...
پر باران...
پر از اشک...
پر از غرشی فرو خورده...
دور شدم...
تا در دوردست...
دور دور...
بر صحرای سوزان دلم ببارم...
مبادا بار پر بار بارانی ام را ببینی...
مبادا قطره بارانی هم بر نگاه دلتنگ تو بلرزد...
shiny7
3rd February 2013, 01:29 PM
دیروز صبح ساعتی قبل از اینکه از رخت خواب بلند شم...
تو عالم خواب و بیداری...
یه حال عجیبی شدم!!...
انگار که نفسم در نمی اومد...
انگار که هر چند دقیقه یک بار به زور و بریده بریده نفس می کشیدم...
تنم می لرزید...
اما سردم نبود...
احساس می کردم چشم هام جایی رو نمی بینن!!...
با اینکه سرم روی بالشت بود ولی احساس سرگیجه بدی داشتم...
اتاق درو سرم می چرخید و من به زور اطرافمو می دیدم...
نمیدونم چرا ولی دلم می خواست جیغ بکشم...
ولی انقدر مسخ و بی جون بودم که حتی نای تکون دادن لب هامو هم نداشتم!!...
دستام سست و خشک و بی حرکت مونده بودن و هر چقدر تلاش می کردم تکون نمی خوردن!!...
قلبم به شدت می کوبید و انگار داشت از جاش بیرون میومد!!...
نمی دونم چم شده بود!!...
بعد یک ساعت که از جام بلند شدم کاملا سر حال و عادی بودم!!...
انگار نه انگار که چیزیم شده!!...
ولی یک چیز خیلی منو متعجب کرد...
اینکه اصلا دلم نمی خواست اون حالتم از دست بره!!...
دلم می خواست ادامه پیدا کنه...
و ادامه...
و ادامه...
و در آخر...
...
shiny7
16th February 2013, 10:20 PM
امروز عصر بعد از 3هفته بالاخره سر نماز بغضم ترکید و اشکم جاری شد!!!
3هفته وحشتناک و برزخی که به معنای واقعی کلمه هیچی حس نمی کردم!!!
نه شادی...
نه غم...
نه آرامش مطلق...
نه استرس مطلق...
اگه بدونید چه حالی داشتم این 3 هفته!!!...
نمی دونم چم بود!!!...
قبلا هم گفته بودم...
انگار هیچ احساسی در وجود من نبود!!!...
اما امروز...
بالاخره با شکستن این بغض عجیب و غریب و ناشناخته که نمی دونم از کجا سرچشمه می گرفت...
حالا کمی حالم بهتره...
فکر می کنم کم کم داره احساساتم به من برمی گرده...
اما عجیب که از بعد این اتفاق احساس کوفتگی و خستگی می کنم...
حال غریبیست...
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.