fly in the sky
30th January 2013, 11:12 PM
امروز وقتی برگشتم خانه مادرم خانه بود.سابقه نداشت غیر از روزهای تعطیل مادر د رخانه باشد .با دیدنش خوشحال شدم . زهرا هم آمده بود.زهرا خواهرم درکلاس اول دبستان درس میخواند.مادرم سفره را پهن کرده بود ، غذا را هم گذاشته بودسر سفره.با دیدن من لبخندی زد گفت : سلام پسر خوبم کمی دیرنکردی ؟گفتم : نمیدانستم خانه ای وگرنه زودتر می امدم.سلام داداش،امروز برام یه نقاشی میکشی؟خانم معلم گفته خونه بکشیدبیارید .گفتم : باشه بعد از نهار حتما میکشم.مامان گفت اول نهار.ما هم دستهایمان را شستیم و سر سفره نشستیم.مادر وسط من و زهرا نشست.برای ما غذا کشید.بخورید نوش جونتون.نگاهش کردم، رنگش پریده بود،دستهایش میلرزید، سرفه اش به راحتی قطع نمیشد.نگاهش کردم، انگار زوری لبخندمیزد،یواش یواش غذا میخورد!مادر طوری شده؟!امروز سر کار نرفتی؟!نه پسرم میخواستم بیشتر پیش شما باشم .بعد از نهار زهرا همانجا کنار سفره سرش را گذاشت روی پاهای مادر .مادردستی به موهایش کشید و سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد.اشک در چشمهایش حلقه زده بود، محمد : یه قولی بهم میدی؟ گفتم چه قولی؟!مادر قول بده همیشه مواظب خواهرت هستی چه با من ، چه بدون من.نگاهش کردم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.بعدازتشکر بلند شدم و به اتاق رفتم.نمیدانم چرا مادر اینطوری شده !؟ چرا سر کار نرفته ؟! شاید دکترش چیزی گفته!مادرم زیاددکتر میرود، هیچ وقت هم دلیلش را نگفته. نمیدانم!توی همین فکر ها بودم که با صدای جیغ زهرا شکه شدم و به سرعت از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.زهرا همچنان صدا میزد مامان !مامان !به آشپزخانه رسیدم مادر را دیدم که بر روی زمین افتاده به طرف او دویدم.انقدر سرفه کرده بود که صدایش در نمی امد.نمیدانستم چه کنم! سریع با دست پاچگی اکرم خانم، صاحب خانه مان رصدا زدم و به کمک پسرش مادر را به بیمارستان رساندیم.دکتر بعد از معاینه و صحبت بامادر که نمیدانم چه صحبتهایی میانشان رد و بدل شد ،مادر بستری شد.کسی نبود که پیش مامان بماند . گفتم خودم میمانم.مادرم گفت: به کسی نیاز ندارم.ادامه دارد .