توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آقا روح الله . . .
farzane*
30th January 2013, 11:36 PM
عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند.
همان اول به خانم گفت: «هر کاری میخواهی بکن، فقط گناه نکن.»
. . .
زمستان بود. داشتیم با هم میرفتیم درس عرفان آیتالله شاهآبادی.
سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه.
داشت لباس و کهنه میشست. یخها را میشکست، لباسها را میشست،
دستش را با دمای بدنش گرم میکرد و باز … آقا روحالله ایستاد.
لباسها را دو نفری شستند. آدرسش را هم گرفت.
بعد هم گفت: «از این به بعد بیایید منزل ما. میگویم آب را برایتان گرم کنند.»
. . .
شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا میخوابید و خانم حواسش به بچهها بود،
دو ساعت خانم میخوابید و آقا بچهداری میکرد.
روزها هم بعد درس، یک ساعت مخصوص بازی با بچهها بود.
. . .
اول تبعید که رفت ترکیه، بردنش توی یک منطقه که زهر چشم بگیرند و بترسانندش.
اینجا قبر چهل نفر از علمای ترکیه است که با حکومت مخالفت کردند و کشته شدند.
گفت: «عجب! ای کاش ما هم چنین چیزی داشتیم تا این جور از علمای ترکیه عقب نباشیم.»
farzane*
30th January 2013, 11:44 PM
مصطفی را که کشتند، خانوادهی آقا میخواستند از بیت آقا تماس بگیرند تهران.
آقا نگذاشت. «تلفن اینجا از بیتالمال است و کار شما شخصی است.»
. . .
سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق آمده بود به خط و نشان کشیدن :
«حضرتعالی در صورتی میتوانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید
که از کارهای سیاسی که روابط ما با ایران را تیره میکند، خودداری کنید.
در صورت ادامهی کارهای سیاسی باید عراق را ترک کنید.»
آقا اشارهای کرد به زیلوی اتاق و گفت:
«هر جا بروم، اگر این فرش را پهن کنم، همان جا میشود منزل من.
من از آن روحانیانی نیستم که به خاطر علاقه به زیارت از مبارزه دست بکشم.»
. . .
مایک والاس، گزارشگر تلویزیون آمریکا در برنامهی کانال چهار تلویزیون آمریکا
از خاطرات دوران خبرنگاریاش میگوید:
«او باهوشترین سیاستمداری است که من دیدهام. نفوذ خاصی روی مصاحبهگران داشت
و به جای این که من از ایشان سؤالاتی بکنم، او مرا اداره میکرد.
من هیچ مطلب تازهای غیر از آن چه خود آیتالله میخواست بگوید، نتوانستم از او بیرون بکشم ...
زندگی بسیار سادهی رهبر انقلاب اسلامی، او را از همهی رهبران دیگر دنیا متمایز میکرد ...
او مرا و همهی رجال دیگر دنیا را که به حضور میپذیرفت،
روی فرش ساده مینشانید و ما مجبور بودیم کفشهای خود را دم در از پادرآوریم
و از همان اول کار بفهمیم با مردی متفاوت سر و کار داریم.
. . .
خبرنگاران خارجی میپرسیدند: «سیبزمینی و تخم مرغ برای شما غذای مقدسی است؟،
شما تخم مرغ را سمبل چیزی میدانید؟!»
از بس که غذای بیت امام تکراری بود؛ تخم مرغ پخته با سیبزمینی یا اشکنه.
farzane*
30th January 2013, 11:52 PM
از خوشحالی بال درآورده بودیم . باید خبر را می رساندیم به آقا .
خوشحال و خندان رفتم پیش آقا و صدایم را از حنجرهام ریختم بیرون :
«آقا، شاه رفته. رادیو خبرش را پخش کرده .» آقا گفت : «خب، دیگه چی شده؟»
. . .
از پاریس پیغام دادیم که محل اقامت امام اولاً شمال شهر نباشد ،
ثانیاً در اماکن خصوصی نباشد و ثالثاً جای پر زرق و برقی هم نباشد .
از تهران هم زنگ زدند که ستاد استقبال، برنامهها را چیده؛ فرودگاه مهرآباد فرش میشود ،
شهر چراغانی میشود ، آقا را با هلیکوپتر به بهشت زهرا میبریم و ...
به امام که گفتم، گفت :
«به آقایان بگو مگر کوروش را میخواهند وارد ایران کنند ؟
یک طلبه از ایران خارج شده، همان هم می خواهد برگردد ...»
. . .
کلاً دو تا پیراهن داشت و دو تا شلوار . جورابهایش را هم خودش تکه میانداخت ؛
اما همیشه معطر بود و تمیز . لباسش را یک روز در میان عوض میکرد و میشست .
. . .
بچهام تازه به دنیا آمده بود . بردمش پیش امام .
بچه را گرفت. «دختر است یا پسر؟» دختر است. گرفتش توی آغوشش .
پیشانیش را بوسید و گفت :
«دختر خیلی خوب است ... دختر خیلی خوب است ... دختر خیلی خوب است .»
اسمش را پرسید . هنوز اسم نگذاشتهایم . گذاشتهایم شما انتخاب کنید .
«فاطمه خیلی خوب است ... فاطمه خیلی خوب است ... فاطمه خیلی خوب است .»
farzane*
30th January 2013, 11:57 PM
یکی از نوههای امام توی مشهد به طرفداری از بنیصدر و علیه شهید رجایی
سخنرانی کردو ملت را به هم ریخت . وسط شلوغی هم دست به اسلحه برد .
خبر که به امام رسید به دامادش، آقای اشراقی، گفت :
پیغام دهید نامبرده تحتالحفظ به تهران اعزام شود . اگر خواست تیراندازی کند،
مهلت ندهند و بلافاصله به او شلیک کنند و از پای درش آورند .
آقای اشراقی رفت و برگشت . «پیام را رساندید؟»
«بله . گفتید اگر خواست تیراندازی کند، مهلتش ندهند؟»
«نه . برگردید عین پیام را برسانید.»
. . .
کودکی نامه نوشته بود که: اماما! چون تو خدا را دوست داری،
من هم تو را دوست دارم. چون تو با خدا رابطه داری، ما هم با تو رابطه داریم. ...
میخواند و گریه میکرد و می گفت: «کاش من با خدا رابطه داشتم تا اینها راست باشد.»
. . .
میگفت: «باید سعی کنیم تا حصارهای جهل و خرافه را شکسته
تا به سرچشمهی زلال اسلام ناب محمدی (ص) برسیم .
امروز غریبترین چیزها در دنیا همین اسلام است و نجات آن قربانی میخواهد
و دعا کنید من نیز یکی از قربانیهای آن گردم .»
. . .
موقع غسل و تدفین، حتی یک کفن هم از خودش نداشت .
باقیماندهی پولهاش به اندازهی خرج دو سه روز پذیرایی در دفتر و بیت هم نشد .
اثاثیهی خانه مال خانم بود و خانه هم اجارهای بود .
عبدالله91
31st January 2013, 08:18 AM
این مطلالبتون دیگه آخرشه.خیلی ممنون.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.