توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : الان دقیقادرچه حالتی؟
"golbarg"
6th January 2013, 06:25 PM
الان که واردسایت نخبگان شدی درحالتی؟
روانت چطوره؟
چی میخوری ؟
"golbarg"
6th January 2013, 06:28 PM
من الان لب تابم جلومه نشستم
بدک نیستم تازه ازجلسه امتحان اومدم تازه دارم ناهارمیخورم
ارگان
6th January 2013, 07:02 PM
فعلا یه سرمای بدجور خوردم!
چند روزه یه مسئله فکرمو درگیر کرده اصن دیگه دسو دلم به هیچ کاری نمیره اما شکر تا اینجا که خدا ولم نکرده امیدوارم الانم کمکم کنه!
sebtoshshaikh
6th January 2013, 07:35 PM
با نام خدا
و با سلام و آرزوی سلامتی و موفقیت شما
مهمون داریم ، یه مهمون بسیار مظلوم ، که اگه داستان زندگیشو تعریف کنه آدم گریه اش می گیره
مشکلات زیادی داشته و داره ، خدا به دادش برسه
M.H.A
6th January 2013, 07:59 PM
5شنبه امتحانام شروع میشه یک ساعته کتابام جلوم بازه ولی هر کار میکنم نمی تونم تمرکز کنم و درس بخونم..... حالم بده[negaran]
vahid5835
6th January 2013, 08:16 PM
الان ن ن ن ن ن ن
این ن ن ن ن ن
بچه آبجیم داره اع ع ع ع صابه منو خورد میکنه منم حال و حوصله دیگه برام نمونده
6 سالشه پسره شیطون و رو اعصاب برو
این اعصاب ب ب ب منه ه ه ه ه ه ه
ab.bb
7th January 2013, 01:21 AM
[khabalood]
ayda04
7th January 2013, 01:29 AM
دارم شعر شیرینم عماد رو گوش میدم قرررررر تو کمرمهههههههه [nishkhand]
خییییییییلی خوشگله شومام بگیرین بگوشین[sootzadan]
ساناز فرهیدوش
7th January 2013, 01:44 PM
سرم درد می کنه زیاددددددددددددددددد
6824
8th January 2013, 10:52 AM
خسته از همه . دلم مي خواد برم يه جايي كه آدم اطرافم نباشه .
*مهدی*
11th January 2013, 08:09 PM
دارم به نوای خودم که ضبط کردم گوش میدم و تو حال خودمم
در اتاق رو هم بستم که خودم باشم و خدای خودم
امتحان هم دارم
یه نمه هم زدم تو خط آواز
البته از روی خوشی نه ، بلکه از روی تنهایی...
"golbarg"
11th January 2013, 08:20 PM
دارم به نوای خودم که ضبط کردم گوش میدم و تو حال خودمم
در اتاق رو هم بستم که خودم باشم و خدای خودم
امتحان هم دارم
یه نمه هم زدم تو خط آواز
البته از روی خوشی نه از روی تنهایی...
خوب نواتونم دراختیارمابذارید استفاده کنیم
*مهدی*
11th January 2013, 10:25 PM
خوب نواتونم دراختیارمابذارید استفاده کنیم
خواهش می کنم
باشه آپلود کنم حتما
لازمه این جمله ام رو درست کنم چون دیدم منظورم رو درست نرسونده:
البته از روی خوشی نه ، بلکه از روی تنهایی...
"golbarg"
12th January 2013, 06:14 PM
خواهش می کنم
باشه آپلود کنم حتما
لازمه این جمله ام رو درست کنم چون دیدم منظورم رو درست نرسونده:
البته از روی خوشی نه ، بلکه از روی تنهایی...
پس بی صبرانه منتظریم.بدم بعضی وقتاادم توتنهایی دلش خوشتر پس فرق نداره
*مهدی*
13th January 2013, 10:51 PM
پس بی صبرانه منتظریم.بدم بعضی وقتاادم توتنهایی دلش خوشتر پس فرق نداره
ممنونم از لطفت
این هم لینک دانلود (http://mihanbit.com/download/50f30407c6602/R20130111_192824mmm.mp3)
ممنون میشم نظرت رو بدونم.. پس تا آخرش گوش کن [labkhand]
م.محسن
13th January 2013, 11:06 PM
از بی حوصلگی نمیدونم باید چکار کنم
بد کلافه ام
بفرمایید پرتقال خونی
right.kimber
13th January 2013, 11:21 PM
یه 4 تا 5 روز شده دلم می خواد یه چیز سفت (فولادی) پیدا کنم سرمو بکوبم بهش..
جفنگ ترین جمله ای که این چند روزه شنیدم این بوده: اگه من اسم شرکتم رو بهت بدم فردا مخترع اصلی با ما همکاری نکنه، میره از من شکایت میکنه اون وقت پلیس اینترپل میاد منو میگیره میندازه زندان...
بماند جریان چیه... خلاصه اینکه این چند روز درگیر اینم که باید سرم خودم و بکوبم به دیوار که با این مدیرعامل خل منگل قبول همکاری کردم یا اینکه سر اونو بکوبم به دیوار بلکه آدم بشه...
خوب فکر میکنم میبینم اونو که نمیتونم (40 سالشه، اگه هم سن بودم باهاش یا اون هم سن من بود تا الان کفن پوشش کرده بودم)... دردسرتون ندم، ما رفتیم یه دیوار پیدا کنیم با سر بریم توش
right.kimber
15th January 2013, 12:43 AM
الان به دوتا چیز فکر میکنم:
اول اینکه دارم سعی میکنم تعادل بین گذشته، حال و آینده رو برقرار کنم. حالا یعنی چی؟ یعنی اینکه نباید تو گذشته یا آینده زندگی کرد (در اینصورت حال رو از دست میدم که بعد از مدتی، حال من میشه گذشته من و اگر حال من بشه گذشته من، در واقع مثل این میمونه که شده گذشته، گذشته من (2 تا گذشته تکراری، متوجه شدین منظورم چیه؟) اینجوری خیلی بد میشه، یعنی خیلی خیلی بد میشه، اسیر گذشته میشی) ... اصلش اینه که از گذشته درس بگیرم، در حال زندگی کنم (واقعیت الان رو قبول کنم) برای آینده و هدفم تلاش کنم... نتیجش میشه که حال آینده من میشه اون حالی که دنبالش هستم...
حالا دومین چیزی که دارم بهش فکر میکنم: من به این نتیجه رسیدم که نباید چیزای دور و برم رو از خودم دور کنم، قبلا فکر میکردم اگر بخوام پیشرفت کنم باید قید چیز هایی رو که دارم بزنم و برای بهتر از اون تلاش کنم... اما الان متوجه شدم که این فرضیه اینجوری کامل میشه: باید قید چیزهایی که دارم (شامل افراد) رو بزنم اما با کمک اونا برای بهتر بودن تلاش کنم...
"golbarg"
15th January 2013, 11:43 AM
الان به دوتا چیز فکر میکنم:
اول اینکه دارم سعی میکنم تعادل بین گذشته، حال و آینده رو برقرار کنم. حالا یعنی چی؟ یعنی اینکه نباید تو گذشته یا آینده زندگی کرد (در اینصورت حال رو از دست میدم که بعد از مدتی، حال من میشه گذشته من و اگر حال من بشه گذشته من، در واقع مثل این میمونه که شده گذشته، گذشته من (2 تا گذشته تکراری، متوجه شدین منظورم چیه؟) اینجوری خیلی بد میشه، یعنی خیلی خیلی بد میشه، اسیر گذشته میشی) ... اصلش اینه که از گذشته درس بگیرم، در حال زندگی کنم (واقعیت الان رو قبول کنم) برای آینده و هدفم تلاش کنم... نتیجش میشه که حال آینده من میشه اون حالی که دنبالش هستم...
حالا دومین چیزی که دارم بهش فکر میکنم: من به این نتیجه رسیدم که نباید چیزای دور و برم رو از خودم دور کنم، قبلا فکر میکردم اگر بخوام پیشرفت کنم باید قید چیز هایی رو که دارم بزنم و برای بهتر از اون تلاش کنم... اما الان متوجه شدم که این فرضیه اینجوری کامل میشه: باید قید چیزهایی که دارم (شامل افراد) رو بزنم اما با کمک اونا برای بهتر بودن تلاش کنم...
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
- - - به روز رسانی شده - - -
الان به دوتا چیز فکر میکنم:
اول اینکه دارم سعی میکنم تعادل بین گذشته، حال و آینده رو برقرار کنم. حالا یعنی چی؟ یعنی اینکه نباید تو گذشته یا آینده زندگی کرد (در اینصورت حال رو از دست میدم که بعد از مدتی، حال من میشه گذشته من و اگر حال من بشه گذشته من، در واقع مثل این میمونه که شده گذشته، گذشته من (2 تا گذشته تکراری، متوجه شدین منظورم چیه؟) اینجوری خیلی بد میشه، یعنی خیلی خیلی بد میشه، اسیر گذشته میشی) ... اصلش اینه که از گذشته درس بگیرم، در حال زندگی کنم (واقعیت الان رو قبول کنم) برای آینده و هدفم تلاش کنم... نتیجش میشه که حال آینده من میشه اون حالی که دنبالش هستم...
حالا دومین چیزی که دارم بهش فکر میکنم: من به این نتیجه رسیدم که نباید چیزای دور و برم رو از خودم دور کنم، قبلا فکر میکردم اگر بخوام پیشرفت کنم باید قید چیز هایی رو که دارم بزنم و برای بهتر از اون تلاش کنم... اما الان متوجه شدم که این فرضیه اینجوری کامل میشه: باید قید چیزهایی که دارم (شامل افراد) رو بزنم اما با کمک اونا برای بهتر بودن تلاش کنم...
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
right.kimber
15th January 2013, 12:55 PM
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
- - - به روز رسانی شده - - -
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
دوست من، اون اولی که در مورد دیوار و این چیزا نوشتم برای حالتی بود که از دست یکی خیلی عصبی بودم (بخاطر جملات عجیبی که میگفت) چند روز قبل بود...
اما اینی که دیشب نوشتم (شما نقل قول کردی) یکسری تفکرات من بود که داشتم اصلاح میکردم... دقت کردی بعضیا همیشه رویا پردازی میکنن یا در حسرت گذشته هستن؟ این تعادل نیست...
درست اینه که واقعیت حال رو قبول داشته باشی، برای هدفت به آینده تلاش کنی (از گذشته هم درس بگیری)...
اون بخش دومش هم میشه راضی نبودن به داشته های الان... اگر به اونچیزی که الان داری راضی باشی دیگه تلاش برای بهتر بودن نمیکنی... باید از داشته های الانت برای پیشرفتت (رسیدن به چیزهای بهتر) تلاش کنی...
خیلی سادست فقط من از بس درگیر کارام بودم و هستم، تا حدودی فراموش کرده بودم...
- - - به روز رسانی شده - - -
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
- - - به روز رسانی شده - - -
من اصلا نفهمیدم چی نوشتی؟یبارسرخودتو زدی دیوار یبارسراونو.بدالانم گذشته اینده.چراخودتوانفد درگیرکردی؟
من اوضام ازتوبدترولی سعی میکنم فراموش کنم
دوست من، اون اولی که در مورد دیوار و این چیزا نوشتم برای حالتی بود که از دست یکی خیلی عصبی بودم (بخاطر جملات عجیبی که میگفت) چند روز قبل بود...
اما اینی که دیشب نوشتم (شما نقل قول کردی) یکسری تفکرات من بود که داشتم اصلاح میکردم... دقت کردی بعضیا همیشه رویا پردازی میکنن یا در حسرت گذشته هستن؟ این تعادل نیست...
درست اینه که واقعیت حال رو قبول داشته باشی، برای هدفت به آینده تلاش کنی (از گذشته هم درس بگیری)...
اون بخش دومش هم میشه راضی نبودن به داشته های الان... اگر به اونچیزی که الان داری راضی باشی دیگه تلاش برای بهتر بودن نمیکنی... باید از داشته های الانت برای پیشرفتت (رسیدن به چیزهای بهتر) تلاش کنی...
خیلی سادست فقط من از بس درگیر کارام بودم و هستم، تا حدودی فراموش کرده بودم...
جوان ایرانی
15th January 2013, 03:04 PM
در این حالت ها :
[esteress][narahatishadid][afsoorde][bitavajohi]
Outta_Breathe1020
15th January 2013, 04:24 PM
الان سایت دانشکده ام
یه مقدار از ظهر و دیشب و صبح و ... آروم ترم خدا رو شکر!
البته خودم برای حالم اقدام کردم واقعا...
اومدم به سایت نخبگان سر بزنم و برم درس بخونم. امتحان اخلاق دارم![cheshmak]
سونای
15th January 2013, 05:26 PM
الان دارم یسری مدارک اماده میکنم....
مامانمم همش صدام میزنن اتاقتو تمیز کردی؟؟؟؟؟
چند ساعت دیگه قراره مهمون بیاد .... به اتاقم نگاه میکنم و میبینم بهم ریختنش! (یا به قول مامانم تمیز کردنش) واقعا کار چند ساعت نیست؟؟؟؟
بین این کاغذ کتابا نمیشه قدم برداشت!!!!!!!!!!! اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم واسه بهم ریختن!! یا به قول مامانم اینا تمیز کردن!!!!!
آخه اگه همرو جمع کنم بزارم کتابخونه، شاید اتاق تمیز بشه ولی ذهنم بدجور بهم میریزه...! بعد که مهمونا برن دوباره باید اینا رو بریزم ..... آخه خب دسته بندی میکنم میزارم هر کدومو یجا و دست نوشته ها و خلاصه برداری ها و مطالبی که از نت میگیرمو غیره رو میذارم کنار هر کتاب !!! ولی هر کی میبینه فکر میکنه من کتابا و کاغذا رو ریختمو جمع نمیکنم!!!!!
متوجه نیستن که اینجوری به همشون اشراف دارم..... سردر گم نمیشم... زودتر به مطالبی که میخوام دسترسی پیدا میکنم....
همه ی زحمت هام داره به باد میره....[afsoorde]
نمیدونم شاید هر سری رو برداشتم گذاشتم تو کمد لباسا.. شایدم بزارم رو تخت و روشون رو تختی بذارم تا دیده نشن... یسریشونم که صد درصد زیر تخت!! زیر این فرشه هم یسری جا میشن!! اینجوری حد اقل ظاهر اتاق تمیز میشه!!! و ذهن من هم کمتر بهم میریزه....
حالا چی میشد این مهمونی 7-8 روز دیگه بود که امتحانای منم تموم میشدن......[afsoorde]
من برم اتاقو بهم بریزم....
nkhoshdel
15th January 2013, 06:37 PM
من الان پای لب تابم نشستم ولی خیلی ناراحتم چون امتحان زبان و زیستمو 19.5 شدم دارم دیوونه میشم
solinaz
15th January 2013, 07:11 PM
سرم درد میکنه خیلییییییییی[khabalood].امروز آزمون هوشی دادم که سه تا دفترچه سوال داشت[sargije].برای هر قسمت از پاسخ نامه فقط 5دقیقه وقت میدادن.واقعا سر آزمون میخواستم بزنم زیر گریه.الانم چقدر به خودم امیدوارم[nadidan][sootzadan]
رويا جون
15th January 2013, 08:25 PM
خوشحالم چون تازه امتحانام تموم شده دوباره ميتونم زندگي كنم......[shaad]
سونای
16th January 2013, 03:18 AM
مهمونا رفتن به خیر گذشت....
امروز واسه اولین بار یه گوشه از مهمونی رو من مدیریت!!!! کردم.... خیلی سخت بود بدتر از امتحان دادن..............
همون بهتر که درس هست تا بهونه بگیریم از زیر کار در ریم........[nishkhand]
اونم اینجور مهمونی هایی که خیلی نمیشه صمیمی بود.....و همه چیز باید منظم پیش بره....
باباشونم چپ میرفتم راست میومدم همش ازم ایراد میگرفتنsh_dokhtar11{big green}کلا منو بردن زیر سوال...که دنیا تلاش و مهارت و حرف واسه گفتن داشته باشی اما نتونی خانم خونه باشی هیچ فایده ای نداره.. واقعا به فکر فرو رفتم....گاهی خیلی ادعامون میشه که درباره فلان ..بلدیم فلان مهارت رو داریم فلان کارو کردیم و..... اما پیش پا افتاده ترین چیزا شاید برامون سخت و خسته کننده باشه.... البته حرفا و جوابای خودمو داشتم ولی ترجیح دادم با سکوت و یه لبخند رو لب به این بحث پایان بدم... و بپذیرم پیشنهادشون رو.... خلاصه مهمونی افتاد دست من......................
امشب خیلی چیزا رو یاد گرفتم.... اینکه واسه اولین بار یه کارایی انجام میدادم و با مشکل بر میخوردم و راه حلش به ذهنم میرسید ... حتی آزمون و خطاهاش برام جالب بود.....اینکه آدم چقد سریع تطابق پیدا میکنه... ولی خداروشکر بر خلاف نظر بقیه از پسش بر اومدم.... با اینکه ایشون خیلی گیر میدادن ولی من با روی گشاده[nishkhand] پذیرا بودم هر انتقادی رو...;));))
خیلی خسته شدم [khastegi] ولی خوشحالم که همه راضی بودن و اعتراف کردن که فکرشم نمیکردن من..........[cheshmak]
آشپزخونه برام جالب شد.... همه ی حواست و حتی حواس ششم و هفتم و.... رو باید جمع کنی... در یه لحظه به خیلی چیزا هم زمان فکر کنی و آمار زمانی و.. دستت باشه...و همچنین بیرون آشپزخونه رو هم کنترل کنی چیزی کم نباشه چیزای اضافی رو برداریو.... احساس میکنم یه ورزش ذهنی بود.... بیشتر از اونچیزی که جسمم درگیر باشه ذهنم درگیر بود...واقعا آشپزخونه مدیریت میخواد.......
جالب بود... ولی دوست داشتنی نبود.... خوشحالم از پسش بر اومدم... اما نظری ندارم درین باره که دوباره این موقعیت پیش بیاد... نه دوست داشتنی بود! که بگم میخوام باز اتفاق بیفته... نه اونجوری که میگفتن بود..که نخوام دوباره اتفاق بیفته....... خنثی بود....نسبت به تجربه ی دوبارش حس خاصی ندارم...[golrooz][golrooz][golrooz]
عجیب بود....
دیدم نسبت به خانومای خونه دار خیلییییییییییییییی عوض شده و بیشتر از قبل مدیون مادرم هستم............................
ارگان
16th January 2013, 10:29 AM
حالم اصلا خوب نی نه از نظر جسمی نه از روحی
برام دعا کنید یه اتفاق خیلی بد به خیر و خوشی تموم شه وگرنه باید یه عمر تو عذاب وجدان دستو پا بزنم.
خواهش میکنم برام دعا کنید
دلم نمی خواد به خاطر بی ایمانیه کسی دیگه من تا آخر عمر تو عذاب باشم.
فقط خواهش میکنم دعا کنید.ممنون
leila.s
12th January 2015, 10:45 PM
برداامتحان دارم سرمم بدجوردردمیکنه بادندونم[gerye]
mogan/k
12th January 2015, 10:58 PM
توفکراینم که چطوری یه کاری که مامانم روش حساس هست رو وباید سه ساعت پیش انجام میدادم
الآن بی سرو صدا انجام بدم طوری که نفهمن دیر انجامش دادم.
حس بدیه.
hossyn.koala
13th January 2015, 11:16 AM
بی صدا دارم طرح میکشم و تو این انجمن میگردم
solinaz
14th January 2015, 10:39 AM
سرم درد میکنه خیلییییییییی[khabalood].امروز آزمون هوشی دادم که سه تا دفترچه سوال داشت[sargije].برای هر قسمت از پاسخ نامه فقط 5دقیقه وقت میدادن.واقعا سر آزمون میخواستم بزنم زیر گریه.الانم چقدر به خودم امیدوارم[nadidan][sootzadan]
چقدر زود گذشت....این نوشته سال اولم بوده...الان سال سومم[afsoorde][afsoorde]
خستم،دل شکستم.....
کاساندان
14th January 2015, 03:14 PM
چقدر زود گذشت....این نوشته سال اولم بوده...الان سال سومم[afsoorde][afsoorde]
خستم،دل شکستم.....
آری ما هم داشتیم!!!دو سال پیش!!! وااای چه استرسی هم داشتیم!!! در آخر هم هیچ کدام مان پاسخ برگ را کامل نکردیم!!!! زمانش استاندارد نبود!!!!من خیلی عصبانی بودم!!! میگفتند در سراسر دنیا به این شکل است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟ ضریب هوشی هم که گفتند به درد خوشان میخورد!!!! من که خودم انتخاب رشته کردم و به حرف آنان گوش ندادم!!!!
اما راست میگویی!!!!!!!چقدر زود گذشت!!!! من نمیخواهم اینقدر زود بزرگ شوم!!!!!!!آن هم این طوری که فقط برایمان خاطره ی بد میگذارند!!!!!!!!
کاساندان
14th January 2015, 03:16 PM
sh_dokhtar19
radar75
14th January 2015, 06:05 PM
الان انگار فکرم دچار آماس شده [nishkhand] آخر هفته و روزای قبل آزمون جمع بندی [nishkhand] الان سیو پاور مودم [nishkhand]
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.