چکامه91
5th January 2013, 01:05 PM
باشگاه خبرنگاران گزارشی از ماجرای عکاسی از شهیدی منتشر کرده است که بعد از 13 سال وقتی از خاک بیرون کشیده شد، صورتش هنوز سالم بود. این ماجرا مربوط به سال 1375 است و باشگاه خبرنگاران هم از وبلاگ حمید داودآبادی آن را نقل کرده است.
به گزارش خبرنگار ایسنا ، متن این گزارش به این شرح است:
روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش میبرند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی میشود. سینهزنی، مداحی و خداحافظ. من نمیروم. طبق روال همیشگی میمانم تا سوژه شکار کنم. زمزمهای میان بچههای معراج است. میگویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدنشان سالم است ...
جا میخورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. میروم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمیکند که عکس بگیرم. سراغ همه میروم. سید حسینی، رنگین و هر کس که میشناسم. نمیشود. آخرش حاجی بیرقی میگوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی میشه ...
***
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمیشد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی میگفتم، سریع بهانه میتراشید. نه سابقه جبهه برایشان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
***
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را میاندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه میگیرد. میگویم:
- میرم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی میخوای عکس بگیری؟!
ولی میروم. خیابانها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را میگیرم. ذکریات ومرثیههایی را که در ذهن دارم، با خود زمزمه میکنم. همهاش فکر این هستم که با چه صحنهای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدنشان سالم مانده. چه رازی در میان است؟ در همین افکار غوطهورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.
به کوچه محل معراج شهدا میرسم. سربازی در را باز میکند و داخل میشوم. کامیونها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخلشان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که میگیرم پیدایش میکنم. در حیاط پشت ترتیب قرارگرفتن شهدا را در کامیون وارسی میکند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو میروم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب میکند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم میافتد، با خندهای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، میگوید:
- این وقت شبم ول نمیکنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟
- خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ...
با تعجب میگوید:
- برای چی؟
تا میگویم آمدهام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خندهای میکند و میگوید:
- وقت گیر آوردیها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟
و نمیشود.
سرشان بدجوری شلوغ است. حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمیبخشد، ناکام و شکست خورده برمیگردم خانه. خیلی حالم گرفته میشود. بغض گلویم را میخراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. میگویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهرهشان مشخص است. هرکس میتواند باشد. هاتف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ...
***
چه قدر سخت و عذاب آور بود. چشمها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود میآمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس میخواست اولین نفری باشد که بدن شهید را میبیند. لبها میجنبیدند. همه ذکر میگفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوریاسلامی، بر سنگر دیدهبانی پاسگاه30 فکه در اهتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپهها فرو میرفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را میکند، با خود میگفتم:
حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟
ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم.
***
دو روزی از وعدهای که حاجی بیرقی داده، میگذرد. هرچه اصرار میکنم، ثمری نمیبخشد. هزار صلوت نذر میکنم. و این آخرین سلاح درماندگیام است.
صبح است و یک راست از سرکار آمدهام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را میکشم یک گوشه و میگویم:
- پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟
می خندد و میگوید:
- من که به کسی قول ندادم!
- نگین هم میاندازد گردن حاج بیرقی و میگوید:
- هر چی که حاجی بگه.
آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمیخندد! بدجوری حالم گرفته میشود. دست از پا درازتر میخواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست.
می گویند یکی از آنها را میخواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد میشود. حتما باید او را ببینم.
http://media.isna.ir/content/2-1113.jpg/2 (http://media.isna.ir/content/2-1113.jpg/6) صورت سالم شهید
***
آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی میتابید. عرقِ صورتها با چفیه پاک میشد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچهها صدایش میزنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار میکرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود:
گُلی گم کرده ام میجویم او را
به هر گُل میرسم میبویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان
به آب دیدگان میشویم او را
هربار پاکت بیل میان گُلهای کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه میکردم.
چشمهایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف میزدم. از خاطراتش میگفت ... ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم:
- علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ...
به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کردهایم.
آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزشمندترین چیز را یافته اند، خاکها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربهای به استخوانها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زندهای را از زیرخاک بیرون میآورند. به شایعات و چرت و پرتهایی که در شهر و حتی بین بچههای خودی رواج داشت، نمیآمد. باید دید تا فهمید.
جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
***
گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمی کنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی میگوید:
- روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن.
ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب میخواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته میشود. سه چهار روز است میآیم و میروم، ولی سعی میکنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچههایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را میکاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟
دیگر واقعا ناامید شدهام. آخرش حاج بیرقی راضی میشود و به آشنا میگوید: اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشونشون بده. بذار اینم عکس بگیره.
کلی خوشحال میشوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن میشویم. سر از پا نمیشناسم. آشنا جلوتر میرود و درِ سردخانه را باز میکند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را میپرسم، جواب میگیرم:
- از بس بچهها میآیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهانشان کردهایم.
دو تابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج میشوند. در ندارند، فقط رویشان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو میروم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر میگوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار میزنم. اللهاکبر!
چهرهای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر میشود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر میگوید. یک لحظه احساس میکنم تابلوی نقاشیای جلویم پرده برداری میشود! گیج و مبهوت میشوم. مقابلش زانو میزنم. جلوتر میروم. گلعلی بابایی میگوید:
- مگه نمیخوای عکس بگیری؟
یادم میاندازد! سریع دوربین را آماده میکنم. از پشت ویزور دوربین هم میشود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربین قرار میدهم، راضی نمیشوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را میزنم، قدمی جلوتر میروم. و بازعکس دیگر.
http://media.isna.ir/content/3-914.jpg/2 (http://media.isna.ir/content/3-914.jpg/6) صورت سالم شهید
***
محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاکهای منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛ ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسهای پارچهای سفید بردوش میکشید، رو به محل کشف، ادای برنامههای روایت فتح را درآورد و آوینیوار گفت:
-ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه باک. هر چه خودت میخواهی ... !
***
حاجی بیرقی میگوید:
- این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانوادههایشان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم.
گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار میزند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم.
ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شدهاند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.
عکس پشت عکس. سیر نمیشوم. رویش را میبوسم. محاسن نرم و مژهها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش میکشم. سرگرم او هستم. سربازها میروند . فقط من میمانم و گلعلی بابایی. کلی صفا میکنیم. سعی میکنم از هر زاویهای عکس بگیریم.
نیم ساعتی که میگذرد، آشنا میآید و میگوید:
- کارتون تموم نشد؟ بازم میخوای عکس بگیری؟
و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش میدهم. بار دیگر پرچم را کنار میزنم و نگاهی و بوسهای دیگر. هردو را میگذارند داخل سردخانه. میخواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن میشود. رو میکند به آشنا و میگوید:
- پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید.
جا میخورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، میآورند وسط سالن. پرچم را از روی آن میکشند. همه مینشینند. انگشتها را میگذارند روی تابوت و ... فاتحه.
درِ تابوت باز میشود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون میآورند و روی زمین میگذارند. باز که میکنند، مات میمانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. میگویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافتهاند. حاجی میگوید:
- هنگامی که بچهها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا میکنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت میکند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون میزند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانوادهاش چیزی بگیم، چندتایی از بچههای سپاه رفتند خونهشون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعهاش ترک نمیشد، خیلی مقید بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) میرفت.
نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین میگذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه میزنم. چند عکس که میاندازم، فیلم تمام میشود. بدن را داخل پارچهای سفید میگذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل میکنند.
خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچههای معراج شهدا تشکر میکنم. با گلعلی خداحافظی میکنم و سریع میروم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکسها را ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکسها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ...
http://media.isna.ir/content/1-1720.jpg/3 (http://www.njavan.com/fa/photo/91101207805/صورت-سالم-شهید-پس-از-13-سال-عکس)
منبع (http://isna.ir/fa/news/91101207805/صورت-سالم-شهید-پس-از-13-سال-عکس)
به گزارش خبرنگار ایسنا ، متن این گزارش به این شرح است:
روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش میبرند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی میشود. سینهزنی، مداحی و خداحافظ. من نمیروم. طبق روال همیشگی میمانم تا سوژه شکار کنم. زمزمهای میان بچههای معراج است. میگویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدنشان سالم است ...
جا میخورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. میروم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمیکند که عکس بگیرم. سراغ همه میروم. سید حسینی، رنگین و هر کس که میشناسم. نمیشود. آخرش حاجی بیرقی میگوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی میشه ...
***
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمیشد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی میگفتم، سریع بهانه میتراشید. نه سابقه جبهه برایشان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
***
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را میاندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه میگیرد. میگویم:
- میرم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی میخوای عکس بگیری؟!
ولی میروم. خیابانها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را میگیرم. ذکریات ومرثیههایی را که در ذهن دارم، با خود زمزمه میکنم. همهاش فکر این هستم که با چه صحنهای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدنشان سالم مانده. چه رازی در میان است؟ در همین افکار غوطهورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.
به کوچه محل معراج شهدا میرسم. سربازی در را باز میکند و داخل میشوم. کامیونها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخلشان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که میگیرم پیدایش میکنم. در حیاط پشت ترتیب قرارگرفتن شهدا را در کامیون وارسی میکند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو میروم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب میکند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم میافتد، با خندهای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، میگوید:
- این وقت شبم ول نمیکنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟
- خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ...
با تعجب میگوید:
- برای چی؟
تا میگویم آمدهام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خندهای میکند و میگوید:
- وقت گیر آوردیها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟
و نمیشود.
سرشان بدجوری شلوغ است. حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمیبخشد، ناکام و شکست خورده برمیگردم خانه. خیلی حالم گرفته میشود. بغض گلویم را میخراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. میگویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهرهشان مشخص است. هرکس میتواند باشد. هاتف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ...
***
چه قدر سخت و عذاب آور بود. چشمها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود میآمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس میخواست اولین نفری باشد که بدن شهید را میبیند. لبها میجنبیدند. همه ذکر میگفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوریاسلامی، بر سنگر دیدهبانی پاسگاه30 فکه در اهتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپهها فرو میرفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را میکند، با خود میگفتم:
حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟
ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم.
***
دو روزی از وعدهای که حاجی بیرقی داده، میگذرد. هرچه اصرار میکنم، ثمری نمیبخشد. هزار صلوت نذر میکنم. و این آخرین سلاح درماندگیام است.
صبح است و یک راست از سرکار آمدهام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را میکشم یک گوشه و میگویم:
- پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟
می خندد و میگوید:
- من که به کسی قول ندادم!
- نگین هم میاندازد گردن حاج بیرقی و میگوید:
- هر چی که حاجی بگه.
آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمیخندد! بدجوری حالم گرفته میشود. دست از پا درازتر میخواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست.
می گویند یکی از آنها را میخواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد میشود. حتما باید او را ببینم.
http://media.isna.ir/content/2-1113.jpg/2 (http://media.isna.ir/content/2-1113.jpg/6) صورت سالم شهید
***
آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی میتابید. عرقِ صورتها با چفیه پاک میشد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچهها صدایش میزنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار میکرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود:
گُلی گم کرده ام میجویم او را
به هر گُل میرسم میبویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان
به آب دیدگان میشویم او را
هربار پاکت بیل میان گُلهای کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه میکردم.
چشمهایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف میزدم. از خاطراتش میگفت ... ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم:
- علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ...
به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کردهایم.
آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزشمندترین چیز را یافته اند، خاکها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربهای به استخوانها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زندهای را از زیرخاک بیرون میآورند. به شایعات و چرت و پرتهایی که در شهر و حتی بین بچههای خودی رواج داشت، نمیآمد. باید دید تا فهمید.
جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
***
گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمی کنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی میگوید:
- روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن.
ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب میخواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته میشود. سه چهار روز است میآیم و میروم، ولی سعی میکنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچههایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را میکاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟
دیگر واقعا ناامید شدهام. آخرش حاج بیرقی راضی میشود و به آشنا میگوید: اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشونشون بده. بذار اینم عکس بگیره.
کلی خوشحال میشوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن میشویم. سر از پا نمیشناسم. آشنا جلوتر میرود و درِ سردخانه را باز میکند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را میپرسم، جواب میگیرم:
- از بس بچهها میآیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهانشان کردهایم.
دو تابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج میشوند. در ندارند، فقط رویشان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو میروم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر میگوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار میزنم. اللهاکبر!
چهرهای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر میشود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر میگوید. یک لحظه احساس میکنم تابلوی نقاشیای جلویم پرده برداری میشود! گیج و مبهوت میشوم. مقابلش زانو میزنم. جلوتر میروم. گلعلی بابایی میگوید:
- مگه نمیخوای عکس بگیری؟
یادم میاندازد! سریع دوربین را آماده میکنم. از پشت ویزور دوربین هم میشود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربین قرار میدهم، راضی نمیشوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را میزنم، قدمی جلوتر میروم. و بازعکس دیگر.
http://media.isna.ir/content/3-914.jpg/2 (http://media.isna.ir/content/3-914.jpg/6) صورت سالم شهید
***
محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاکهای منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛ ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسهای پارچهای سفید بردوش میکشید، رو به محل کشف، ادای برنامههای روایت فتح را درآورد و آوینیوار گفت:
-ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه باک. هر چه خودت میخواهی ... !
***
حاجی بیرقی میگوید:
- این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانوادههایشان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم.
گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار میزند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم.
ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شدهاند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.
عکس پشت عکس. سیر نمیشوم. رویش را میبوسم. محاسن نرم و مژهها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش میکشم. سرگرم او هستم. سربازها میروند . فقط من میمانم و گلعلی بابایی. کلی صفا میکنیم. سعی میکنم از هر زاویهای عکس بگیریم.
نیم ساعتی که میگذرد، آشنا میآید و میگوید:
- کارتون تموم نشد؟ بازم میخوای عکس بگیری؟
و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش میدهم. بار دیگر پرچم را کنار میزنم و نگاهی و بوسهای دیگر. هردو را میگذارند داخل سردخانه. میخواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن میشود. رو میکند به آشنا و میگوید:
- پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید.
جا میخورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، میآورند وسط سالن. پرچم را از روی آن میکشند. همه مینشینند. انگشتها را میگذارند روی تابوت و ... فاتحه.
درِ تابوت باز میشود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون میآورند و روی زمین میگذارند. باز که میکنند، مات میمانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. میگویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافتهاند. حاجی میگوید:
- هنگامی که بچهها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا میکنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت میکند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون میزند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانوادهاش چیزی بگیم، چندتایی از بچههای سپاه رفتند خونهشون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعهاش ترک نمیشد، خیلی مقید بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) میرفت.
نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین میگذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه میزنم. چند عکس که میاندازم، فیلم تمام میشود. بدن را داخل پارچهای سفید میگذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل میکنند.
خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچههای معراج شهدا تشکر میکنم. با گلعلی خداحافظی میکنم و سریع میروم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکسها را ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکسها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ...
http://media.isna.ir/content/1-1720.jpg/3 (http://www.njavan.com/fa/photo/91101207805/صورت-سالم-شهید-پس-از-13-سال-عکس)
منبع (http://isna.ir/fa/news/91101207805/صورت-سالم-شهید-پس-از-13-سال-عکس)