PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نثر گزیده ای از تمهیدات عین القضات همدانی



ستاره 15
25th December 2012, 11:08 AM
ای عزیز هر چند می کوشم که از عشق درگذرم ، عشق مرا شیفته و سرگردان می دارد و با این همه او غالب می شود و من مغلوب . با عشق کی توانم کوشید ؟!

برخاست خروش عاشقان از چپ و راست در بتـکـده امـروزندانـمکهچـهخـاست
در بتکــده گـر نشان معشوقه ی ماست از کعبــهبه بتخــانهشـدن نیـزرواست
عشق فرض راه است همه کس را . دریغا اگر عشق خالق نداری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات تو را حاصل آید .
در عشق قدم نهادن،‌ کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند . عشق آتش است، هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهند. هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند... کار طالب آن‌ست که در خود،‌ جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی‌ عشق چگونه زندگانی؟


در عشـق قــدم کسی نهـد کش جان نیست با جـان بـودن به عشـق در سـامـان نیـست
درمـانـدة عشـق را از آن درمــان نـیـسـت کانگشت به هر چه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز !به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند ، فرض باشد به نزدیک طالبان .عشق بنده را به خدا می رساند ؛ پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد . ای عزیز ، مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن ! فارغ از عشق لیلی چه باک و چه خبر ! و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود ، او را فرض نبود ؛ همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود ، عشق واقعی آنست که چون نام لیلی شنود گرفتار عشق لیلی شود . به مجرد شنیدن نام عشق ، عاشق شدن کاری عجب و شگفت آور باشد :

نادیـده هر آنکسی که نـام تو شنید دل ، نامـزد تو کـرد و مهـر تـو گزید
چون حسن و لطافت جمال تو بدید جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید

کار طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد . وجود عاشق از عشق است بی عشق چگونه زندگانی کند ؟! حیات از عشق می شناس و ممات بی عشق می یاب

روزی دو کـه انـدر این جهـانـم زنـده شــرمـم بـادا اگـر بـه جـانـم زنـدهآن لحظه شوم زنده که پیشت میرم وآن دم میـرم که بی تو مانـم زنـده
سودای عشق از زیرکی جهان بیشتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید . هر کس عشق ندارد مجنون و بی حاصل است . هر که عاشق نیست خود بین و پر کین باشد . دریغا همه جهان و جهانیان را کاش عاشق بودند تا همه زنده و با درد بودند . ای عزیز ! پروانه قوت از آتش خورد . بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنجا که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند ؛ چون به آتش رسد خود را بر میان زند . خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیر آتش ، چرا ؟ زیرا که عشق ، همه خود آتش است :

اندر تـن من جای نمانـد ای بت بیش الا همه عشق تو گرفت از پس و پیش
گر قصد کنم که بر گشایـم رگ خویش ترسم که به عشقت اندر آید سر نیش

دریغا دانی که چرا همه پرده ها و حجابها در راه نهادند ؟ از بهر آنکه عاشق روزبروز دیده وی پخته گردد ، تا طاقت بار کشیدن لقاءا... آرد بی حجاب .ای عزیز جمال لیلی دانه ای دان بر دام نهاده ، چه دانی دام چیست ؟ صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد از آن عشق خود که او را استعداد آن نبود که به دام جمال عشق ازل افتد ، که آنگاه به تابشی از آن هلاک شدی ، بفرمودند تا عشق لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند تا پختة عشق لیلی شود ، آنگاه بار کشیدن عشق ا... را قبول تواند کردن . ذات آفتاب نوازنده است و شعاعش سوزنده . این آن مقام دان که عاشق بی معشوق نتواند زیستن و بی جمال او طاقت و حیات ندارد و با وصال و شوق معشوق هم بی قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند ؛ نه طاقت فراق و هجران دارد و نه وصال معشوق تواند کشیدن و نه او را تواند به جمال دیدن که جمال معشوق دیده عاشق را بسوزاند تا به رنگ جمال معشوق کند .

عاشق شدن آیین چو من شیداییست ای هر که نه عاشق است او خوراییست
در عـالـم پـیــر هــر کجـا بـرنـاییـسـت عاشق بادا که عشق خوش سوداییست

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد