ستاره 15
22nd December 2012, 01:33 PM
نیروی کودکی
داستانی از لئو تولستویگوش کنید، هر طور و هر جایی که می خواهید من را بکشید. فقط جلوی او این کار را نکنید (به پسرک اشاره کرد) برای دو دقیقه هم که شده من را نگهدارید و فقط دست های من را باز کنید. من بهش می گویم، که شما دوستان من هستید و ما با هم گردش می کنیم، بچه می رود. http://img.tebyan.net/big/1391/02/2514392241196192151181426714214319066217204.jpg
فریاد زن ها و مردهایی، که جمع شده بودند، به گوش می رسید:
«بکشیدش!... یالا تیربارانش کنید!... این پست فطرت را همین الان تیرباران کنید! ... بکشیدش!... بزنید گردن این آدم کش را!... بکشیدش، بکشیدش!»
مردم زیادی در خیابان جمع شده بودند و مرد را با دست هایی بسته می بردند. خوش قامت و بلند قد بود، سرش را بالا گرفته بود و با گام های استواری پیش می رفت. در آن چهره ی مردانه و زیبایش نفرت و خشم نسبت به جمعیتی، که گرد آمده بودند، پیدا بود.
او یکی از سرکوب گران مردمی بود، که علیه حکومت به مبارزه برخاسته بودند. و حالا مردم هم او را گرفته بودند و برای مجازات می بردند.
مرد به فریادی، که از جماعت بلند بود و همین طور هم ادامه داشت، لبخند سردی می زد. شانه هایش را بالا می انداخت و با خود فکر می کرد «چه می شود کرد؟ همیشه که قدرت در جناح تو نیست. چه می شود کرد؟ حالا هم قدرت دست این هاست. باید جان داد، و ظاهراً هم چاره ای نیست.»
جماعت فریاد می زد:
« از نیروهای پلیس است. همین امروز صبح بود که به ما شلیک می کرد!»
اما کسانی که او را می بردند، بی آن که توقفی کنند، او را به همان خیابانی کشاندند، که هنوز روی سنگفرش اش جنازه ی کشته های روز گذشته باقی بود. جماعت به خشم آمده بود.
مردم فریاد می زدند:
«دلیلی ندارد به تأخیر بیاندازید! همین جا این پست فطرت را تیربارانش کنید، دیگر کجا می خواهید ببریدش؟»
مرد اسیر اخمی کرد و سرش را بالاتر گرفت. به نظر می رسید، پیش از این که مردم از او تنفر داشته باشند. او از مردم متنفر بود.
زن ها جیغ می زدند:
«همه شان را بکشید! جاسوس ها را! تزارها را! پاپ ها را! و این کثافت ها را! بکشید، بکشیدشان همین الان.»
اما سردسته های جماعت قصد داشتند، او را تا میدان برده و آن جا کارش را یکسره کنند. دیگر تا میدان چیزی باقی نمانده بود، که در سکوتی کوتاه و از ردیف های آخر ازدحام صدای گریان کودکی به گوش رسید.
«بابا! بابا!»
پسربچه ی شش ساله ای هق هق کنان سعی داشت خود را از میان جمعیت به مرد اسیر برساند.
«بابا! می خواهند با تو چی کار کنند؟ صبر کن، صبر کن، من راهم با خودت ببر!»
در آن گوشه ای از جماعت که کودک جلو می آمد، فریادها فروکش کرد و مردم در مقابل نیروی او عقب نشینی کرده و به او راه دادند و به پدرش نزدیک و نزدیک تر شد. یکی از زن ها گفت:
«چه بچه ی نازی!»
زن دیگری به سوی او خم شد و گفت:
«تو دنبال کی می گردی؟»
پسرک جیغ زد:
- بابام! بگذارید بروم پیش بابام!
- پسر، تو چند سال داری؟
- شما با بابام چه کار دارید؟
یکی از مردها به پسر بچه گفت:
«برو خانه پسر، برو پیش مادرت.»
اما سردسته های جماعت قصد داشتند، او را تا میدان برده و آن جا کارش را یکسره کنند. دیگر تا میدان چیزی باقی نمانده بود، که در سکوتی کوتاه و از ردیف های آخر ازدحام صدای گریان کودکی به گوش رسید.«بابا! بابا!» پسربچه ی شش ساله ای هق هق کنان سعی داشت خود را از میان جمعیت به مرد اسیر برساند.
مرد اسیر صدای پسرش و چیزهایی را که به او می گفتند، شنید و اندوه چهره اش بیشتر شد. در جواب کسی، که کودک را نزد مادرش می فرستاد، فریاد زد:
«او مادر ندارد!»
پسرک به زحمت از میان ازدحام نزدیک تر شد و خود را به پدر رساند و در آغوشش افتاد.
جمعیت هم چنان فریاد می زد:
«بکشید! دارش بزنید! پست فطرت را تیرباران کنید!»
پدر به پسرش گفت:
- چرا از خانه آمدی بیرون؟
- می خواهند باهات چی کار کنند؟
- می دانی باید چه کار کنی؟
- چه کار؟
- کانیوشا را می شناسی؟
- همسایه مان؟ خوب معلومه که می شناسم.
- خب، پیش او برو و همان جا بمان. و من هم... من هم بعداً می آیم.
- من بدون تو نمی روم.
- پسرک این را گفت و زد زیر گریه.
- چرا نمی روی؟
- این ها تو را کتک می زنند.
- نه، این ها کاری ندارند، چیزی نیست.
مرد اسیر پسرش را زمین گذشت و رو به سر کرده ی جماعت گفت:
- گوش کنید، هر طور و هر جایی که می خواهید من را بکشید. فقط جلوی او این کار را نکنید (به پسرک اشاره کرد) برای دو دقیقه هم که شده من را نگهدارید و فقط دست های من را باز کنید. من بهش می گویم، که شما دوستان من هستید و ما با هم گردش می کنیم، بچه می رود. آن وقت ... آن وقت هر طور که می خواهید مرا بکشید.
سرکرده ی جماعت موافقت کرد.
آن وقت مرد اسیر دوباره پسرک را در آغوش گرفت و گفت:
- پسر خوبی باش و برو پیش کاتیا.
- تو چی کار می کنی؟
- می بینی که. من با دوست هام گردش می کنم، ما یک کمی دیگر قدم می زنیم، اما تو برو، من هم بعداً می آیم. برو دیگر، پسر خوبی باش.
پسرک کمی به پدر نگاه کرد، سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند و به فکر فرو رفت.
- برو، پسر خوبم، من هم می آیم.
- می آیی؟
بچه حرف پدرش را گوش کرد و یکی از زن ها او را از دل ازدحام با خودش برد.
هنگامی که کودک به اندازه ی کافی دور شد، اسیر گفت:
«حالا آماده ام، من را بکشید.»
در این وقت اما اتفاق عجیب و غیر منتظره ای افتاد. نوعی حس مشترک میان جماعتی، که تا دقیقه ای پیش خشن و بی رحم و کینه توز بودند. بیدار شد و یکی از زن ها گفت: «می دانید! شاید بهتر باشد آزادش کنیم.»
دیگری گفت:
«به خدا واگذار کنید رهایش کنید.»
همهمه ی جماعت بلند شد:
«آزادش کنید، آزادش کنید!»
و مرد مغرور و بی رحم، که تا دقایقی پیش نسبت به مردم احساس تنفر داشت. با دست صورت ش را پوشاند و شیون سر داد و چون گناهکاری از دل ازدحام گریخت و هیچ کس هم جلوی او را نگرفت.
داستانی از لئو تولستویگوش کنید، هر طور و هر جایی که می خواهید من را بکشید. فقط جلوی او این کار را نکنید (به پسرک اشاره کرد) برای دو دقیقه هم که شده من را نگهدارید و فقط دست های من را باز کنید. من بهش می گویم، که شما دوستان من هستید و ما با هم گردش می کنیم، بچه می رود. http://img.tebyan.net/big/1391/02/2514392241196192151181426714214319066217204.jpg
فریاد زن ها و مردهایی، که جمع شده بودند، به گوش می رسید:
«بکشیدش!... یالا تیربارانش کنید!... این پست فطرت را همین الان تیرباران کنید! ... بکشیدش!... بزنید گردن این آدم کش را!... بکشیدش، بکشیدش!»
مردم زیادی در خیابان جمع شده بودند و مرد را با دست هایی بسته می بردند. خوش قامت و بلند قد بود، سرش را بالا گرفته بود و با گام های استواری پیش می رفت. در آن چهره ی مردانه و زیبایش نفرت و خشم نسبت به جمعیتی، که گرد آمده بودند، پیدا بود.
او یکی از سرکوب گران مردمی بود، که علیه حکومت به مبارزه برخاسته بودند. و حالا مردم هم او را گرفته بودند و برای مجازات می بردند.
مرد به فریادی، که از جماعت بلند بود و همین طور هم ادامه داشت، لبخند سردی می زد. شانه هایش را بالا می انداخت و با خود فکر می کرد «چه می شود کرد؟ همیشه که قدرت در جناح تو نیست. چه می شود کرد؟ حالا هم قدرت دست این هاست. باید جان داد، و ظاهراً هم چاره ای نیست.»
جماعت فریاد می زد:
« از نیروهای پلیس است. همین امروز صبح بود که به ما شلیک می کرد!»
اما کسانی که او را می بردند، بی آن که توقفی کنند، او را به همان خیابانی کشاندند، که هنوز روی سنگفرش اش جنازه ی کشته های روز گذشته باقی بود. جماعت به خشم آمده بود.
مردم فریاد می زدند:
«دلیلی ندارد به تأخیر بیاندازید! همین جا این پست فطرت را تیربارانش کنید، دیگر کجا می خواهید ببریدش؟»
مرد اسیر اخمی کرد و سرش را بالاتر گرفت. به نظر می رسید، پیش از این که مردم از او تنفر داشته باشند. او از مردم متنفر بود.
زن ها جیغ می زدند:
«همه شان را بکشید! جاسوس ها را! تزارها را! پاپ ها را! و این کثافت ها را! بکشید، بکشیدشان همین الان.»
اما سردسته های جماعت قصد داشتند، او را تا میدان برده و آن جا کارش را یکسره کنند. دیگر تا میدان چیزی باقی نمانده بود، که در سکوتی کوتاه و از ردیف های آخر ازدحام صدای گریان کودکی به گوش رسید.
«بابا! بابا!»
پسربچه ی شش ساله ای هق هق کنان سعی داشت خود را از میان جمعیت به مرد اسیر برساند.
«بابا! می خواهند با تو چی کار کنند؟ صبر کن، صبر کن، من راهم با خودت ببر!»
در آن گوشه ای از جماعت که کودک جلو می آمد، فریادها فروکش کرد و مردم در مقابل نیروی او عقب نشینی کرده و به او راه دادند و به پدرش نزدیک و نزدیک تر شد. یکی از زن ها گفت:
«چه بچه ی نازی!»
زن دیگری به سوی او خم شد و گفت:
«تو دنبال کی می گردی؟»
پسرک جیغ زد:
- بابام! بگذارید بروم پیش بابام!
- پسر، تو چند سال داری؟
- شما با بابام چه کار دارید؟
یکی از مردها به پسر بچه گفت:
«برو خانه پسر، برو پیش مادرت.»
اما سردسته های جماعت قصد داشتند، او را تا میدان برده و آن جا کارش را یکسره کنند. دیگر تا میدان چیزی باقی نمانده بود، که در سکوتی کوتاه و از ردیف های آخر ازدحام صدای گریان کودکی به گوش رسید.«بابا! بابا!» پسربچه ی شش ساله ای هق هق کنان سعی داشت خود را از میان جمعیت به مرد اسیر برساند.
مرد اسیر صدای پسرش و چیزهایی را که به او می گفتند، شنید و اندوه چهره اش بیشتر شد. در جواب کسی، که کودک را نزد مادرش می فرستاد، فریاد زد:
«او مادر ندارد!»
پسرک به زحمت از میان ازدحام نزدیک تر شد و خود را به پدر رساند و در آغوشش افتاد.
جمعیت هم چنان فریاد می زد:
«بکشید! دارش بزنید! پست فطرت را تیرباران کنید!»
پدر به پسرش گفت:
- چرا از خانه آمدی بیرون؟
- می خواهند باهات چی کار کنند؟
- می دانی باید چه کار کنی؟
- چه کار؟
- کانیوشا را می شناسی؟
- همسایه مان؟ خوب معلومه که می شناسم.
- خب، پیش او برو و همان جا بمان. و من هم... من هم بعداً می آیم.
- من بدون تو نمی روم.
- پسرک این را گفت و زد زیر گریه.
- چرا نمی روی؟
- این ها تو را کتک می زنند.
- نه، این ها کاری ندارند، چیزی نیست.
مرد اسیر پسرش را زمین گذشت و رو به سر کرده ی جماعت گفت:
- گوش کنید، هر طور و هر جایی که می خواهید من را بکشید. فقط جلوی او این کار را نکنید (به پسرک اشاره کرد) برای دو دقیقه هم که شده من را نگهدارید و فقط دست های من را باز کنید. من بهش می گویم، که شما دوستان من هستید و ما با هم گردش می کنیم، بچه می رود. آن وقت ... آن وقت هر طور که می خواهید مرا بکشید.
سرکرده ی جماعت موافقت کرد.
آن وقت مرد اسیر دوباره پسرک را در آغوش گرفت و گفت:
- پسر خوبی باش و برو پیش کاتیا.
- تو چی کار می کنی؟
- می بینی که. من با دوست هام گردش می کنم، ما یک کمی دیگر قدم می زنیم، اما تو برو، من هم بعداً می آیم. برو دیگر، پسر خوبی باش.
پسرک کمی به پدر نگاه کرد، سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند و به فکر فرو رفت.
- برو، پسر خوبم، من هم می آیم.
- می آیی؟
بچه حرف پدرش را گوش کرد و یکی از زن ها او را از دل ازدحام با خودش برد.
هنگامی که کودک به اندازه ی کافی دور شد، اسیر گفت:
«حالا آماده ام، من را بکشید.»
در این وقت اما اتفاق عجیب و غیر منتظره ای افتاد. نوعی حس مشترک میان جماعتی، که تا دقیقه ای پیش خشن و بی رحم و کینه توز بودند. بیدار شد و یکی از زن ها گفت: «می دانید! شاید بهتر باشد آزادش کنیم.»
دیگری گفت:
«به خدا واگذار کنید رهایش کنید.»
همهمه ی جماعت بلند شد:
«آزادش کنید، آزادش کنید!»
و مرد مغرور و بی رحم، که تا دقایقی پیش نسبت به مردم احساس تنفر داشت. با دست صورت ش را پوشاند و شیون سر داد و چون گناهکاری از دل ازدحام گریخت و هیچ کس هم جلوی او را نگرفت.