PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله هزارويک شب:خورخه لوئيس بورخس



ستاره 15
21st December 2012, 07:25 PM
برگردان: کاوه سيد حسيني

حادثه‌اي اساسي در تاريخ ملل غربي کشف شرق بود. درست‌تر خواهد بود که از نوعي آگاهي از شرق صحبت کنيم که پيوسته و قابل مقايسه با حضور ايران در تاريخ يونان است. علاوه بر اين آشنايي با شرق ـ که پديده‌اي است وسيع، ساکن، درخشان و غيرقابل فهم ـ ذروه‌هايي وجود دارد و من چند تاي آن‌ها را بر مي‌شمرم. اين کار براي بحث دربارة اين موضوع به نظرم ضروري مي‌رسد، موضوعي که تا اين حد دوستش دارم و از بچگي دوستش داشته‌ام: کتاب «هزارويک شب» يا همان‌طور که آن را در نسخه‌هاي انگليسي ناميده‌اند ـ اولين نسخه‌اي که خواندم ـ «شب‌هاي عربي». عنواني که باز هم اسرار خود The Arabian nights را دارد هرچند که به زيبايي عنوان کتاب «هزار و يک شب» نباشد.
چند رويداد را بر مي‌شمرم: نه کتاب هرودوت با تجلي مصر، مصر دوردست. مي‌گويم «دوردست» زيرا فضا با زمان اندازه‌گيري مي‌شود و در آن روزها دريانوردي‌ها پرخطر بوده‌اند. دنياي مصري براي يوناني‌ها نمايندة تمدن قديمي‌تري بود که به نظرشان اسراراميز مي‌آمد.
بعد کلمه‌هاي شرق و غرب را بررسي مي‌کنيم که نمي‌توانيم آن‌ها را تعريف کنيم ولي از واقعيت‌هايي حکايت مي‌کنند. در مورد اين کلمات هم همان مسئله‌اي پيش مي‌آيد که اگوستين قديس در مورد زمان مي‌گفت:«زمان چيست؟ اگر از من نپرسند مي‌دانم، اگر بپرسند، ديگر نمي‌دانم.» شرق چيست و غرب چيست؟ اگر از من بپرسند فقط مي‌توانم جوابي بدهم. بياييم به تخميني متوسل شويم.
ملاقات‌ها، جنگ‌ها و لشکرکشي‌هاي اسکندر را در نظر بگيريم. اسکندر که ايران را فتح کرد، هند را فتح کرد و همان‌طور که مي‌دانيم آخر سردر بابل مرد. اين اولين ديدار بزرگ شرق بود. و اين ديدار چنان تأثيري در اسکندر گذاشت که او يوناني بودنش را فراموش کرد و تا حدي ايراني شد. امروزه ايراني‌ها آن اسکندري را که ايلياد و شمشيرش را زير بالشش مي‌گذاشت و مي‌خوابيد وارد تاريخ‌شان کرده‌اند. بعداً از او حرف مي‌زنيم، اما چون نام او را برديم، مي‌خواهم افسانه‌اي را برايتان تعريف کنم و مطمئنم که برايتان جالب خواهد بود.
اسکندر در بابل در سي وسه سالگي نمي‌ميرد. از سپاه جدا مي‌شود، و در دشت‌ها و جنگل‌ها سرگردان مي‌شود. بعد يک روشنايي مي‌بيند. اين روشنايي، از آتش چوب است. دور اين آتش جنگجوياني نشسته‌اند با رنگ چهرة زرد و چشمان مورب بدون اين که بدانند کيست او را مي‌پذيرند. چون قبل از هرچيز سرباز است. در سرزمين‌هايي تکه برايش کاملاً ناشناخته است در نبردها شرکت مي‌کند. او سرباز است: هدف‌هايي که از آن‌ها دفاع مي‌کند برايش اهميتي ندارد و آمادة مرگ است. سال‌ها مي‌گذرد، بسياري از چيزها را فراموش مي‌کند تا روزي که مي‌رسد که دست‌مزد سربازها را مي‌دهند. در ميان پول‌هايي که مي‌گيرد يک سکه هست که مضطربش مي کند. آن را در گودي دستش نگاه مي دارد و به خود مي‌گويد:«تو يک پيرمردي؛ اين مدالي است که وقتي اسکندر مقدوني بودم به مناسبت پيروزي اربيل فرمان ضرب آن را داده بودم.» بنابراين گذشة خود را باز مي‌يابد و باز سرباز مزدور تاتار، چيني و... مي‌شود.
اين ابداع به يادماندني متعلق به رابرت گريوز، شاعر انگليسي است. براي اسکندر تسلط بر شرق و غرب را پيش‌گويي کرده بودند. در کشورهاي اسلامي هنوز با نام اسکندر ذوالقرنين مشهور است زيرا فرمانرواي دو شاخ شرق و غرب است.
مثال ديگري را از اين مقاولة طولاني بين شرق و غرب ببينيم، مقاوله‌اي که اکثراَ غم‌انگيز بوده است. به ويرژيل جوان فکر مي‌کنيم که ابريشم منقشي را لمس مي‌کند که از کشوري دوردست آورده شده است. کشور چيني‌ها، که فقط مي‌داند دورافتاده است و آرام، بسيار پرجمعيت و آخرين سرحدات شرق را در برگرفته است. ويرژيل در گئورگياس از اين ابريشم ياد مي‌کند، اين ابريشم بدون دوخت، با تصاوير معبدها، امپراتورها، رودخانه‌ها، پل‌ها و نهرهايي که با آن چه او مي‌شناخت متفاوت بودند.
تجلي ديگري از شرق همان است که در کتاب ستودني تاريخ طبيعي اثر پلين مي‌بينيم. در آن کتاب از چيني‌ها صحبت مي‌شود و نام باکتريا و ايران برده مي‌شود، از هندوستان و شاه پوروس سخن مي‌رود. شعري از يووناليس که بايد چهل و اندي سال پيش آن را خوانده باشم به يادم مي‌آيد؛ يووناليس که دربارة مکاني دوردست صحبت مي‌کند، مي‌گويد:Ultra Auroram et gangem، آن سوي سپيده دم و گنگ. براي من تمام شرق در همين چهار کلمه خلاصه مي‌شود.
کسي چه مي‌داند شايد يووناليس آن را همان‌طوري حس کرده باشد که ما حس مي‌کنيم. اما من مايلم که اين نکته را باور کنم. شرق هميشه مي‌بايست غربيان را مجذوب خود کند.
جريان داستان را دنبال کنيم و به هدية جالبي خواهيم رسيد. شايد اين امر اتفاق نيفتاده باشد و باز هم افسانه باشد. هارون الرشيد، براي هم‌کارش شارلماني يک فيل مي‌فرستد. شايد فرستادن يک فيل از بغداد به فرانسه غير ممکن بوده است ولي مهم نيست. ما با کمال ميل اين فيل را قبول مي‌کنيم. اين فيل يک هيولا است. فراموش نکنيم که کلمة «هيولا» اجباراً به معني چيز وحشتناکي نيست. سروانتس لوپه د وگا را «هيولاي طبيعت» ناميده بود. اين فيل بايد به نظر فرانک‌ها و شارلماني شاه ژرمني غريب آمده باشد (غم‌انگيز است که فکر کنيم شارلماني سرود رولان را نتوانسته است بخواند زيرا احتمالاً به يکي از لهجه‌هاي ژرمني صحبت مي‌کرده است.)
پس براي او يک فيل مي‌فرستد و کلمة «الفانت» [کلمة اسپانيايي به معني فيل] به ياد ما مي‌آورد که رولاند اوليفان مي‌نوازد، شيپوري از عاج که چون از دندان فيل ساخته شده است آن را اين چنين ناميده‌اند. و چون از ريشه‌شناسي صحبت مي‌کنيم به ياد بياوريم که کلمة اسپانيايي «الفيل» در زبان عربي به معناي فيل است و با «مرفيل» هم ريشه است. در بين مهره‌هاي يک شطرنج شرقي فيلي را ديدم که قلعه‌اش يک آدم کوچک را با خود حمل مي‌کرد. اين مهره بر خلاف آن‌چه از ديدن قلعه احساس مي‌شود، رخ نبود، بلکه مهرة فيل بود.
در دورة جنگ‌هاي صليبي جنگجويان با خاطراتشان به کشورهاي‌شان باز مي‌گردند: مثلاً خاطراتي دربارة شير. جنگجوي صليبي مشهور ريچارد شيردل Richard the Lion-hearted را داريم. شير که وارد نشان هاي سلحشوري مي‌شود، حيواني است از شرق. اين فهرست نمي‌تواند تا ابد ادامه يابد ولي باز هم مارکوپولو را به ياد بياوريم که کتابش از تجليلات شرق بود (و مدت‌ها بزرگترين آن‌ها) او اين کتاب را پس از جنگي که در آن و نيزي‌ها از جنوبي‌ها شکست خوردند به اسير هم بندش ديکته کرد. اين‌جا تاريح شرق را داريم و در آن به خصوص مسئلة قوبيلاي خان مطرح است که باز هم در شعري از کولريج به آن برمي‌خوريم.
در قرن پانزدهم در اسکندريه، شهر اسکندر ذوالقرنين، يک رشته قصه را گرد هم مي‌آورند. تصور مي‌کنيم که اين قصه‌ها از جاهاي ديگر آمده‌اند. اول آن‌ها را در هند، بعد در ايران در آسياي صغير تعريف کرده‌اند و آخر سر آن‌ها را به عربي نوشته‌اند و در قاهره گرد آورده‌اند. مجموعة آن‌ها کتاب هزارو يک شب است.
مي‌خواهم بر سر اين عنوان تأمل کنم. يکي از زيباترين عنوان‌هاي دنياست، گمان مي‌کنم به همان زيبايي عنوان اثر دان که آن قدر متفاوت است و يک دفعة ديگر آن را نقل کرده‌ام: [تجربه اي با زمان An experiment with time]. عنوان اين دفعه نوع ديگري زيباست. فکر مي‌کنم مربوط به اين امر باشد که براي ما کلمة «هزار» تقريباً هم معني «بي‌پايان» است. گفتن هزار شب حاکي از بي‌نهايت شب است، شب‌هاي پرشمار، بي‌شمار. گفتن «هزارويک شب» يعني اضافه کردن يک شب به بي‌نهايت شب. به اين اصطلاح جالب انگليسي فکر کنيم: گاهي به جاي اين که بگوييم «براي هميشه Forever مي‌گوييم براي هميشه بعلاوة يک روز»، يک روز به کلمة «هميشه» اضافه مي‌کنيم. چيزي که هجوية‌ هاينه را به يک زن به ياد مي‌آورد:«دوستت خواهم داشت تا ابد و حتي بيش‌تر» انديشه بي‌نهايت هم جوهر است با هزارويک شب.
در سال 1704 اولين نسخة اروپايي آن منتشر شد، اولين جلد از شش جلد مستشرق فرانسوي آنتوني گالان با جنبش رمانتيک شرق کاملاً وارد ادراک اروپايي مي‌شود. فقط کافي است که دو نام را بر شمرم، دو نام بزرگ. نام بايرون، که تصوير خود او مهم‌تر است تا اثرش و نام ويکتور هوگو که از همه لحاظ مهم است. ترجمه‌هاي ديگر هم درمي‌آيند بعد روديار کيپلينگ که حدود سال 1890 تجلي ديگري از شرق مي‌آورد:«اگر نداي شرق را شنيدي هرگز نداي ديگري نخواهي شنيد.»
به اولين موقعي برگرديم که هزارويک شب براي اولين بار ترجمه شد. رويدادي است اساسي براي تمام ادبيات اروپا. در سال 1704 هستيم، در فرانسه. فرانسة قرن بزرگ است، فرانسه‌اي که در ادبياتش بوالو حکمراني مي‌کند و در سال 1711 مي‌ميرد و گمان نمي‌کند که از آن پس تمام فن بلاغتش با اين هجوم درخشان شرقي در خطر است.
به فن بلاغت بوالو فکر کنيم، به اين جملة زيباي فنلون فکر کنيم:«از اعمال ذهن، کم شمارترينش استدلال است.» بسيار خوب! بوالومي‌خواست شعر را بر پاية خرد بنا کند.
امشب به اين لهجة معروف لاتين صحبت مي‌کنيم که آن را کاستيلي مي‌نامند و اين هم فصلي است از اين درد غربت. از اين معاملة عاشقانه و گاهي جنگجويانة بين شرف تو غرب، زيرا آرزوي رسيدن به هند بود که به کشف امريکا انجاميد. و چون اسپانيايي‌ها گمان مي‌کردند به هند رسيده‌اند ما مردم مکتزوما، آتاوالپا و کاتريل را دقيقاً به دليل اين اشتباه هندي مي‌ناميم. سخنراني محقر من هم بخشي از اين مقاوله بين شرق و غرب است.
ريشة کلمة (غرب) را مي‌دانيم ولي اهميتي ندارد. مي‌توانيم بگوييم که فرهنگ غربي ناخالص است بدين معني که فقط نيمي از آن غربي است. دو قوم در فرهنگ ما اهميت اساسي دارند اين دو قوم عبارتند از قوم يونان (زيرا روم فقط ادامة دنيا هلني است) و قوم اسرائيل از ديار شرق. اين دو قوم در آن چه ما فرهنگ غربي مي‌ناميم گرد آمده‌اند، به هنگام سخن گفتن از تجليلات شرق مي‌بايستي آن تجلي مداوم را که کتاب مقدس است به ياد بياورم. تقابلي در اين ميان وجود دارد زيرا غرب بر شرق تأثير مي‌گذارد. کتابي از يک نويسندة فرانسوي هست که نام آن کشف اروپا توسط چيني‌ها است و اين مربوط به امري واقعي است که طبعاً اتفاق افتاده است.
شرق (Orient) جايي است که خورشيد از آن طلوع مي‌کند. آلماني‌ها کلمة فوق‌العاده‌اي براي ناميدن شرق دارند:«زمين صبح» و براي ناميدن غرب «زمين عصر». بي‌شک شما اشپنگلر را به ياد مي‌آوريد، يعني «زوال زمين عصر» يا همان‌طور که آن را به زبان عاميانه ترجمه مي‌کنند: انحطاط غرب. فکر نمي‌کنم که بايد از کلمة Orient صرف نظر کنيم، کلمه‌اي به اين زيبايي، زيرا بر تصادفي بجا or (طلا) در آن وجود دارد. در کلمة Orient کلمة Or را حس مي‌کنيم زيرا هنگام طلوع خورشيد آسمان طلايي مي‌شود. باز هم شعر معروف دانته را به ياد خواهم آورد: Dolce color d'Oriental zaffiro (رنگ ملايم ياقوت شرقي)
کلمة Oriental در واقع هر دو معني‌اش را دارد: ياقوت کبود شرقي، چيزي که از شرق مي‌آيد و هم چنين طلوع صبح، طلاي اين اولين صبح برزخ.
شرق چيست؟ اگر آن را به روش جغرافيايي تعريف کنيم، چيز جالبي کشف مي‌کنيم، بدين قرار که قسمتي از شرق، غرب است يا بهتر بگوييم براي يوناني‌ها و رومي‌ها غرب بود زيرا روشن است که شمال افريقا شرق است. مسلماً شرق همچنين مصر، زمين‌هاي اسرائيل، آسياي صغير، باکتريا، ايران، هند و بعد تمام آن کشورهايي است که در وراي آن‌ها گسترده شده‌اند و چندان چيز مشترکي با هم ندارند. بدينسان به عنوان مثال تاتارستان، چين، ژاپن و همة اين‌ها براي ما شرق است. فکر مي‌کنم که همة مردم وقتي که مي‌گويند شرق در درجة اول، به شرق اسلامي فکر مي‌کنند سپس به دنبال آن به شرق شمال هند.
اولين معنايي که اين کلمه براي ما دارد اين چنين است و اثر کتاب هزارو يک شب هم همين‌جا است. چيزي به عنوان شرق احساس شده است، چيزي که در اسرائيل حس کردم اما نمي‌دانم که آيا مي‌توان پديده را تعريف کرد يا نه، وانگهي نمي‌دانم لازم است چيزي را که همة ما قلباً حس کرده‌ايم تعريف کنيم. و من مي‌دانم که معاني مختلف اين کلمه را مديون کتاب هزار و يک شب هستيم.
اول ابه اين کتاب فکر مي‌کنيم؛ و پس از آن است که به ياد مارکوپولو مي‌افتيم يا افسانه‌هاي ژان کشيش، آن رودخانه‌هاي شني که ماهي طلايي دارند. و در درجة اول به اسلام فکر مي‌کنم.
تاريخ اين کتاب را ببينم و بعد ترجمه‌هاي آن را. مأخذ کتاب ناشناخته است. مي‌توانستيم به اين کليساهاي بزرگي فکر کنيم که به ناحق گوتيک ناميده شده‌اند واثر نسل‌هاي بشري هستند. ولي در اين جا اتفاقي اساسي وجود دارد و آن اين است که کارگردان و سازندگان کليساهاي بزرگ کاملاً مي‌دانستند چه کار دارند مي‌کنند. برعکس هزار و يک شب به طرز اعجاب‌آوري ناگهان ظاهر مي‌شود. داستان‌ها اثر هزاران نويسنده هستند که هيچ‌کدام آن‌ها گمان نمي‌کرد که مشغول آفريدن کتاب مشهوري است، يکي از مشهورترين کتاب‌هاي تمام تاريخ ادبيات، کتابي که، مي‌گويند، در غرب بيش‌تر بدان اهميت مي‌دهند تا در شرق.
اکنون مطلب جالبي را ببينيم که بارون هامر پورگشتال برايمان نقل مي‌کند، شرق‌شناسي که لين و برتون معروف‌ترين مترجم‌هاي انگليسي هزارويک شب، از او با تمجيد نام مي‌برند. از آدم‌هايي صحبت مي‌کند که آن‌ها را Con fabulatores nocturni مي‌نامند. مردان شب‌زنده‌داري که قصه مي‌گويند. مرداني که حرفة آن‌ها تعريف کردن قصه‌ها است در طول شب. از يک متن قديمي نقل مي‌کند. اولين کسي که نقل اين داستان‌ها را شنيده است و مردان شب‌زنده‌دار را گردآورده است که اين داستان‌ها را برايش تعريف کنند، تا بي‌خوابي‌اش را از ياد ببرد، اسکندر مقدوني بوده است. اين قصه‌ها مي‌بايستي افسانه بوده باشند. تصور مي‌کنم که جذابيت افسانه‌ها اخلاقيات آن‌ها نيست. چيزي که ازوپ و افسانه پردازان هند را به وجد آورد تصور حيواناتي بود شبيه انسان‌هاي کوچک با کمدي‌ها و تراژدي‌هاي‌شان. فکر نيت اخلاقي بعداً اضافه شد: مهم اين بود که گرگ با بره و گاو با خر يا شير با بلبل حرف بزند.
پس ما اسکندر مقدوني را داريم که قصه‌هايي از زبان شب‌زنده‌داران گم‌نام مي‌شنود که حرفه‌شان قصه‌گويي است. و اين امر قرن‌ها ادامه يافته است لين در کتابش:Account of the Manners and Customs of the Modern Egyptians (آداب و رسوم مصري‌هاي امروز) تعريف مي‌کند که در حدود 1850 قصه‌گوها در قاهره بسيار بوده‌اند. و پنجاه تايي از آن‌ها داستان‌هاي هزارويک شب را تعريف مي‌کردند.
يک رشته داستان داريم. رشتة هند که بنا به گفتة برتون و کانسينوس ـ اسنس، مؤلف يک نسخة قابل ستايش اسپانيايي، هستة مرکزي کتاب را تشکيل مي‌دهد. اين رشته بعداً به ايران مي‌رود. در آن‌جا اين داستان‌هاي را تغيير مي‌دهند، غني‌تر مي‌کنند و عربي مي‌کنند. آخر سر به مصر مي‌رسد. اين مسئله در اواخر قرن پانزدهم اتفاق مي‌افتد. از اين دوره اقتباس ديگري به‌جا مي‌ماند که به نظر مي‌رسد از اقتباس ديگري ناشي مي‌شود که اين يکي ايراني است و نام آن «هزار افسانه» است.
چرا اول هزار و سپس هزار و يک شب؟ فکر مي‌کنم که دو دليل براي آن وجود دارد. دليل اول خرافاتي است ( در اين‌جا خرافات مهم است) که بنا بر آن اعداد زوج بديمن‌اند. پس به دنبال عدد فرد گشتند و خوش‌بختانه به آن «يک» اضافه کردند. اگر در عدد نهصدونودونه ايستاده بوديم اين احساس را داشتيم که يک شب کم داريم؛ برعکس به اين صورت فکر مي‌کنيم که به ما چيزي بي‌پايان مي‌دهند و باز هم يک شب اضافي به آن مي‌افزايند. گالان، مستشرق فرانسوي، اين متن را خوانده و آن را ترجمه کرده است. ببينيم که هنوز شرق در اين متن مبتني بر چيست و به چه صورتي است. قبل از هر چيز به اين دليل حاضر است که با خواندن آن حس مي‌کنيم در کشوري دوردست هستيم.
مي‌دانيم که وقايع‌نگاري و تاريخ وجود دارند؛ ولي در وهلة اول اين بررسي‌ها غربي هستند. تاريخ ادبيات ايراني يا تاريخ فلسفة هندي وجود ندارد. حتي تاريخ‌هاي چيني ادبيات چيني هم وجود ندارد زيرا باين افراد علاقه‌اي به توالي امور ندارند. آن‌ها فکر مي‌کنند که ادبيات و شعر فرايندهايي هستند جاودانه. فکر مي‌کنم که در اصل حق دارند، فکر مي‌کنم که مثلاً اگر اين عنوان هزارشب و يک شب ( يا همان‌طور که برتون مي‌خواهد Book of the thousand Nights and a Night کتاب هزارويک شب) را امروز صبح ساخته بوديم عنوان فوق‌العاده‌اي بود. اگر امروز آن را مي‌يافتيم، با خود مي‌گفتيم: چه عنوان زيبايي. زيبا نه تنها به اين دليل قشنگ است (همان طور که Los crepusculos del jardin غروب‌هاي باغ اثر لوگونس قشنگ است) بلکه به اين دليل که ميل خواندن اين کتاب را ايجاد مي‌کند.
انسان مي‌خواهد در هزاريک شب گم شود. مي‌دانيم که با وارد شدن در اين کتاب سرنوشت حقير انساني خود را فراموش مي‌کنيم؛ و مي‌توانيم به دنياي ديگري راه يابيم. دنيايي که از تعدادي صور مثالي و هم چنين اشخاص ساخته شده است.
آن‌چه در عنوان هزارويک شب خيلي مهم است اين است که احساس کتاب بي‌نهايت را به انسان مي‌دهد: و اين کتاب بالقوه چنين است. عرب‌ها مي‌گويند که هيچ‌کس نمي‌تواند هزارويک شب را تا آخر بخواند. نه از اين رو که ملال‌آور باشد. حس مي‌کنيم که کتاب بي‌پايان است.
من در خانه ترجمة هفده جلدي برتون را دارم. مي‌دانم که هرگز همة آن را نخواهم خواند، اما مي‌دانم شب‌ها در آن‌جا در انتظار من‌اند. ممکن است که زندگي من با بدبختي توام باشد. ولي هفده جلد را درآن‌جا خواهم داشت، اين نوع ابديت هزارويک شب شرقي را.
ولي چه‌گونه شرق را، نه شرق واقعي را که وجود ندارد، تعريف کنيم؟ مي‌خواهم بگويم مفاهيم شرق و غرب کلي کردن است ولي هيچ شخصي خود را شرقي حس نمي‌کند. فکر مي‌کنم که يک انسان مي‌تواند خود را ايراني يا هندي يا مالزيايي حس کند ولي نه شرقي. و هيچ‌کس هم خود را امريکاي لاتيني حس نمي‌کند: ما خود را آرژانتيني، شيليايي يا اروگوئه‌اي حس مي‌کنيم. اهميتي ندارد، اين مفهوم وجود دارد. برچه پايه‌اي بنا شده است؟ در وهلة اول بر انديشة دنيايي که از نهايت ساخته شده است که در آن مردم خيلي بدبختند يا خيلي خيلي خوش‌بخت، خيلي ثروت‌مند يا خيلي فقير دنياي پادشاهان، پادشاهاني که نبايد توضيح بدهند چه کار مي‌کنند.
پادشاهاني که مي‌توانيم بگوييم مانند رب‌النوع‌ها بي‌مسئوليت‌اند. هم چنين انديشة گنج‌هاي پنهان هم هست. هرکسي مي‌تواند آن‌ها را کشف کند. و انديشة بسيار مهم جادو. جادو چيست؟ عليتي است متفاوت عبارت از اين تصور که خارج از روابط علي که ما مي‌شناسيم رابطة ديگري هم وجود دارد. اين رابطة ديگر مي‌تواند به حوادث اتفاقي وابسته باشد، به يک حلقة انگشتري به يک چراغ. ما به يک حلقه انگشتري يايک چراغ دست مي‌يابيم و جني ظاهر مي‌شود. اين جن برده‌اي است که درعين حال همه جا حضور دارد. و ما را وادار به عمل مي‌کند. اين حادثه در هر لحظه ممکن است روي دهد.
داستان صياد و جن را به ياد بياوريم. صياد چهار بچه دارد و فقير است. هرروز صبح در ساحلي تورش را مي‌اندازد. اصطلاح ساحلي اصطلاحي است جادويي که ما را در دنياي جغرافياي نامشخصي قرار مي‌دهد. صياد به کنار دريا نزديک نمي‌شود. او به ساحلي نزديک مي‌شود و تور خود را مي‌اندازد. يک روز صبح تور را مي‌اندازد و سه بار مي‌کشد خر مرده‌اي در مي‌آيد، لوازم خانة شکسته در مي‌آيد و خلاصه چيزهايي بي‌فايده. براي چهارمين بار تور مي‌اندازد (هر بار شعري مي‌خواند) و تور بسيار سنگين مي‌شود صياد انتظار دارد که صيد خوبي نصيبش شده باشد، اما آن چه بيرون مي‌آيد تنگي مسي است، از مس زرد که با مهر سليمان مهروموم شده است. در تنگ را باز مي‌کند. دود غليظي از آن بيرون مي‌آيد با خود مي‌گويد که مي‌تواند تنگ را به مسگري بفروشد اما دود تا آسمان بالا مي‌رود به هم مي‌آيد و شکل يک جن را به خود مي‌گيرد.
اين اجنه چه کساني هستند؟ به آفرينشي قبل از حضرت آدم تعلق دارند. پست تر از انسانند اما مي‌توانند غول آسا باشند. به عقيدة مسلمان‌ها در هر مکاني جاي دارند. نامرئي و ناملموسند. جن مي‌گويد سپاس بر خداوند و پيغمبر او سليمان. صياد از اومي‌پرسد که چرا سليمان که مدت‌ها پيش مرده است سخن مي‌گويد اکنون پيغمبر خدا حضرت محمد (ص) است، هم چنين از او مي‌پرسد که چرا در تنگ محبوس شده است. جن به او مي‌گويد که او يکي از اجنه‌هايي است که بر ضد سليمان عصيان کرده‌اند و سليمان او را در تنگ محبوس کرد، سر تنگ را بست و مهر زد و در عمق دريا رها کرد. چهارصد سال گذشت و جن سوگند خورد که همة طلاهاي دنيا را به کسي خواهد داد که او را آزاد کند اما هيچ اتفاقي نيافتاد. سوگند خورد که به نجات دهندة خود آواز پرنده‌ها را ياد خواهد داد. قرن‌ها مي‌گذرد و وعده‌هاي او چندين برابر مي‌شوند. آخر سر لحظه‌اي مي‌رسد که قسم مي‌خورد آزاد کنندة خود را بکشد:«اکنون بايد به قولم عمل کنم: خودت را براي مردن آماده کن، اين نجات دهندة من!» اين حالت خشم جن را به طور عجيبي انساني مي‌کند و شايد حتي جذاب. صياد وحشت کرده است؛ تظاهر مي‌کند که اين داستان را باور ندارد و مي‌گويد:«چيزي که برايم تعريف کردي راست نيست. چطور، تو که سرت به آسمان مي‌رسد و پاهايت به زمين توانستي در اين ظرف جا بگيري؟» جن جواب مي‌دهد:«مرد کم خرد، الآن مي‌بيني.» کوچک مي‌شود، وارد تنگ مي‌شود صياد فوراً دوباره او را حبس مي‌کند و غول را تهديد مي‌کند.
داستان ادامه پيدا مي‌کند و لحظه‌اي مي‌رسد که شخصيت اصلي آن صياد نيست بلکه يک پادشاه است. بعد شاه جزاير سياه است آخر سر همه چيز درهم مي‌آميزد. اين امر از نوع خاص هزارويک شب است. به آن گوي‌هاي چيني فکر کنيد که گوي‌هاي ديگري در خود دارند يا به عروسک‌هاي روسي. چيزي مشابه اين در دون کيشوت داريم ولي مانند هزارويک شب به نهايت کشانده نشده است. ديگر اين که تمام اين‌ها در يک قصة وسيع مرکزي واقع شده‌اند که همه‌مان آن را مي‌دانيم: داستان سلطاني که زنش به او خيانت کرده بود و براي مانع شدن از اين که دوباره به او خيانت شود تصميم مي‌گيرد هر شب زن ديگري بگيرد و فردا صبح او را به دست جلاد بسپرد تا اين که شهرزاد تصميم مي‌گيرد دوستانش را نجات دهد و شاه را با داستان‌هايي که هرشب نيمه‌کاره مي‌گذارد و از کشتن خود باز مي‌دارد. بر اين زوج هزارويک شب مي‌گذرد و شهرزاد براي او پسري مي‌آورد.
اين داستان‌هايي که در داستان‌هاي ديگر جاي دارند بازتاب جالبي توليد مي‌کنند مانند لايتناهي که نوعي سرگيجه ايجاد مي‌کند. اين صناعت توسط نويسندگاني که خيلي بعد از آن آمده‌اند دوباره به کار گرفته شد. آن را در کتاب آليس لوئيس کارول باز مي‌يابيم، يا در رمان ديگرش سيلوي و برونو که در آن مسئلة خواب‌هايي مطرح است که با خواب‌هاي ديگر در هم مي‌روند، منشعب مي‌شوند و متعدد مي‌شوند.
خواب‌ها يکي از موضوع‌هاي محبوب هزارويک شب است. داستان دو مردي که خواب مي‌بينند قابل ستايش است. يکي ازاهالي قاهره خواب مي‌بيند که صدايي به او دستور مي‌دهد به ايران برود، به شهر اصفهان، که در آن‌جا گنجي در انتظار اوست. مخاطرات اين سفر دراز را به جان مي‌خرد و چون به اصفهان مي‌رسد، خسته و کوفته در حياط مسجدي مي‌خوابد تا استراحت کند و خود او نمي‌داند که در ميان دزدهاست. همة آن‌ها را دستگير مي‌کنند و قاضي از او مي‌پرسد که چرا به اين شهر آمده است. مرد مصري جريان را براي او تعريف مي‌کند. قاضي قهقه‌اي سر مي‌دهد و مي‌گويد:«اي مرد بي‌خرد و زودباور من سه‌بار خواب خانه‌اي را ديدم در قاهره که در آن باغي هست و در آن باغ يک ساعت آفتابي و آن طرف‌ترش يک فواره هست با يک درخت انجير و زير آن فواره گنجي قرار دارد. هرگز اين دروغ را باور نکردم. ديگر نمي‌خواهم تو را دراصفهان ببينم. اين پول را بگير و برو.» مرد ما به قاهره باز مي‌گردد: در روياي قاضي خانة خودش را شناخته بود. زير فواره را مي‌کند و گنج را مي‌يابد.
در هزارويک شب بازتابي از غرب وجود دارد. در آن ماجراهاي اوليس باز مي‌يابيم، فقط اوليس اسمش سندباد بحري است. ماجراها گاهي مشابه‌اند (در آن ماجراي پوليفم [غول آدم‌خوار اديسه] را مي‌يابيم.) براي ساختن کاخ هزارويک شب نسل‌هاي انسان لازم بوده است و اين انسان‌ها خير خواهان ما هستند. زيرا کتابي بي‌پايان براي ما به ارث گذاشته‌اند، اين کتابي که تا اين حد قادر به تغيير شکل است. مي‌گويم تا اين حد تغيير شکل زيرا اولين متن، يعني متن گالان، بسيار ساده است و شايد از همه جذاب‌تر. متني که مستلزم هيچ کوششي از طرف خواننده نيست. همان‌طور که کاپيتان برتون به درستي گفته است بدون اين نخستين متن، نسخه‌هاي بعدي را نداشتيم.
پس گالان در سال 1704 اولين جلد آن را به چاپ مي‌رساند. اين نسخه نوعي جنجال و همچنين نوعي شيفتگي در فرانسة معقول و منطقي لوئي چهاردهم ايجاد مي‌کند. وقتي که سخن از نهضت رمانتيک در ميان باشد به تاريخ‌هاي بسيار مؤخرتر فکر مي‌کنند. اما مي‌توانيم بگوييم که نهضت رمانتيک در لحظه‌اي آغاز مي‌شود که کسي در نرماندي يا در پاريس شروع به خواندن هزارويک شب مي‌کند. درآن لحظه است که اين خواننده از عالم برساختة بوالو بيرون مي‌آيد تا وارد عالم آزادي رمانتيک شود.
پس از آن مسائل ديگري اتفاق مي‌افتد. کشف رمان پيکارسک در فرانسه به دست لوساژ.
انتشار بالادهاي اسکاتلندي و انگليسي از جانب پرس در 1750، و بعد در حوالي 1798 نهضت رمانتيک در انگلستان با کولريج آغاز مي‌شود که قوبيلاي خان حامي مارکوپولو را در خيال مي‌پرورد. بدين‌سان مي‌بينيم که دنيا چه‌قدر ستودني است و چيزها چقدر در هم تنيده.
ترجمه‌هاي ديگر به ميان مي‌آيند. ترجمة لين دايرة‌المعارفي از آداب و رسوم مسلمانان را به هم‌راه دارد. ترجمة انسان شناختي و هرزة برتون به انگليسي غريبي نوشته شده است که قسمتي زبان قرن چهاردهم است. انگليسي انباشته از کهنه جويي و نوآوري، انگليسي که عاري از زيبايي نيست اما گاهي خواندن آن دشوار است. بعد ترجمة آشفته و بي‌پردة دکتر ماردروس به ميان مي‌آيد و نيز يک ترجمة آلماني کلمه به کلمه اما بدون هيچ‌گونه جاذبة ادبي از ليتمان. امروزه خوش‌بختانه نسخة اسپانيايي يعني ترجمة رافائل کانسينوس ـ آسنس را که استاد من بود در دست داريم. اثر در مکزيک چاپ شده بود. اين شايد بهترين همة ترجمه‌ها باشد که يادداشت‌هايي هم به همراه دارد.
قصه‌اي هست ـ مشهورترين قصة هزارويک شب ـ که در نسخه‌هاي اصلي از آن خبري نيست و آن داستان علاالدين و چراغ جادوست. اين قصه در نسخة گالان ظاهر شده است و برتون بي‌هوده دنبال متن عربي يا فارسي آن گشته است. تا آن‌جا که گمان کرده‌اند که گالان اين روايت را جعل کرده است. من تصور مي‌کنم که کلمة جعل به ناحق و شرورانه است. گالان همان‌قدر حق داشته است قصه‌اي ابداع کند که قصه‌گويان شب حق داشتند. چرا نبايد فرض کنيم که وي پس از ترجمة آن همه قصه دلش خواسته باشد که خود نيز قصه‌اي ابداع کند؟
اين ماجرا فقط متکي به قصة گالان نيست. دوکوينسي درحسب حال خودش مي‌گويد در هزارويک شب قصه‌اي هست که آن را برتر از قصه‌هاي ديگر مي‌داند و اين داستان که به طور بي‌نظيري برتر است داستان علاالدين است. از کاهن مغربي سخن مي‌گويد که به چين مي‌رود زيرا مي‌داند که آن‌جا يگانه کسي را مي‌توان يافت که قادر است چراغ جادو را از زير خاک بيرون بياورد. گالان به مامي گويد که اين کاهن منجم بود و ستاره‌ها براو آشکار کرده بودند که بايد به دنبال آن جوان به چين برود. دکوينسي که حافظه‌اي ابداع‌گر خيره‌کننده‌اي داشت تا اجراي کاملاً متفاوتي را به ياد مي‌آورد. بنابر گفتة او کاهن گوشش را به زمين چسبانده بود و صداي پاهاي بي‌شمار دم‌ها را شنيده بود. باري از بين اين صداها صداي پاي پسري را تشخيص داده بود که مقدر شده بود چراغ را از خاک بيرون بياورد. دکوينسي مي‌گويد که اين مسئله او را به اين انديشه رهبري کرده بود که دنيا از «پيوندها» تشکيل شده، آکنده از آيينه‌هاي جادويي است و در کوچک‌ترين چيزها کليد بزرگ‌ترين‌ها وجود دارد. اين ماجرا که کاهن مغربي گوشش را به زمين گذاشته و صداي پاي علاالدين را کشف کرده است در هيچ متني وجود ندارد. ابداعي است که روياها يا حافظه به دوکوينسي اعطا کرده‌اند هزارويک شب هنوز زنده است. زمان بي‌نهايت هزارويک شب راه خود را ادامه مي‌دهد. در اوايل قرن هيجدهم کتاب را ترجمه مي‌کنند. در اوايل قرن نوزدهم يا اواخر قرن هجدهم دکوينسي آن را طور ديگري به ياد مي‌آورد. شب‌ها مترجمان ديگري مي‌يابند و هر کدام از آن‌ها کتاب نسخة متفاوتي به دست مي‌دهند. تقريباً مي‌توانيم از کتاب‌هاي متعددي صحبت کنيم که هزارويک شب ناميده شده‌اند. دو کتاب به فرانسه به تحرير گالان و ماردروس؛ سه کتاب به انگليسي به تحرير برتون، لين و پين؛ سه کتاب به آلماني به تحرير هننيگ، ليتمان و وايل، يک کتاب به اسپانيايي از کانسينوس ـ آسنس هر يک از اين کتاب‌ها با بقيه متفاوت است زيرا هزارويک شب به رشد کردن يا به بازآفريني خود ادامه مي‌دهد. در کار استيونسن و در کتاب قابل ستايشش هزارويک شب جديد (New Arabian Nights) موضوع شهرياري را باز مي‌يابيم که با لباس مبدل به همراه وزير خود شهر را مي‌پيمايد و براي او ماجراهاي جالبي پيش مي‌آيد. وي استيونسن شهرياري ابداع کرده است به نام فلورسيل دوبوهم، آجودان او به نام سرهنگ جرالدين و آن ها را در لندن گردانده است. نه لندن واقعي بلکه لندني که به بغداد شبيه است؛ نه به بغداد واقعي بلکه به بغداد هزارويک شب.
نويسندة ديگري وجود دارد که همه بايد براي اثرش از او سپاس‌گزار باشيم. او چسترتون است، وارث استيونسن. اگر اين نويسنده اثر استيونسن را نخوانده بود. آن لندن خيالي که ماجراهاي پدر براون و مردي که پنج‌شنبه نام داشت در آن اتفاق مي‌افتد وجود نداشت. و اسيتونسن اگر هزارويک شب را نخوانده بود هزارويک شب جديد خود را ننوشته بود. هزارويک شب کتابي نيست که ديگر زنده نباشد. کتابي است چنان وسيع که لازم نيست آن را خوانده باشيم زيرا بخش مکمل حافظة ماست همان‌طور که امشب اين‌جا حاضر است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد