ستاره 15
19th December 2012, 01:14 PM
تقدیم به تمام آنها که داستان خلقت آدم را وقتی اول بار از زبان نجم الدین رازی شنیدند، اشک ریختند...
بخش کوتاه اما عمیقی از داستان آفرینش آدم را بخوانید. به نقل از مرصاد العباد نجم الدین رازی. البته توصیه می کنم اگر دسترسی پیدا کردید متن کامل آن را بخوانید.
در بدایت خلقت قالب انسان
حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وسایط گوناگون در هر مقام بر کار کرد. چون کار به خلقت آدم رسید گفت:« انی خالق بشرا من طین» خانة آب و گل آدم من میسازم... پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل علیه السلام برفت، خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. سوگند برداد به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بُعد اختیار کردم تا از سطوت قهر الوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیارست... جبرئیل چون ذکر سوگند شنید به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری. خاک تن در نمیدهد. میکائیل را بفرمود: تو برو. او برفت همچنین بازگشت. اسرافیل را فرمود: تو برو. او برفت همچنین سوگند برداد. بازگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود برو، اگر به طوع و رغبت نیاید به اکراه و اجبار برگیر و بیاور. عزرائیل بیامد و یک قبضة خاک از روی زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین به مقدار چهل ارش خاک برداشته بود. بیاورد و آن خاک را میان مکه و طایف فرو کرد. عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاک آدم هنوز نابیخته بود / عشق آمده بود و در دل آویخته بود
این باده چو شیرخواره بودم،خوردم /نی نی می و شیر باهم آمیخته بود
اول شرفی که خاک را بود این بود که به چندین رسول به حضرتش میخواندند و او ناز میکرد و میگفت: ما را سر این حدیث نیست....
آری قاعده چنین رفته است هرکس که عشق را منکرتر بود چون عاشق شود در عاشقی غالیتر گردد...
بخش کوتاه اما عمیقی از داستان آفرینش آدم را بخوانید. به نقل از مرصاد العباد نجم الدین رازی. البته توصیه می کنم اگر دسترسی پیدا کردید متن کامل آن را بخوانید.
در بدایت خلقت قالب انسان
حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وسایط گوناگون در هر مقام بر کار کرد. چون کار به خلقت آدم رسید گفت:« انی خالق بشرا من طین» خانة آب و گل آدم من میسازم... پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل علیه السلام برفت، خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. سوگند برداد به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بُعد اختیار کردم تا از سطوت قهر الوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیارست... جبرئیل چون ذکر سوگند شنید به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری. خاک تن در نمیدهد. میکائیل را بفرمود: تو برو. او برفت همچنین بازگشت. اسرافیل را فرمود: تو برو. او برفت همچنین سوگند برداد. بازگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود برو، اگر به طوع و رغبت نیاید به اکراه و اجبار برگیر و بیاور. عزرائیل بیامد و یک قبضة خاک از روی زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین به مقدار چهل ارش خاک برداشته بود. بیاورد و آن خاک را میان مکه و طایف فرو کرد. عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاک آدم هنوز نابیخته بود / عشق آمده بود و در دل آویخته بود
این باده چو شیرخواره بودم،خوردم /نی نی می و شیر باهم آمیخته بود
اول شرفی که خاک را بود این بود که به چندین رسول به حضرتش میخواندند و او ناز میکرد و میگفت: ما را سر این حدیث نیست....
آری قاعده چنین رفته است هرکس که عشق را منکرتر بود چون عاشق شود در عاشقی غالیتر گردد...