ستاره 15
18th December 2012, 11:24 PM
بیپرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد ،فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه ،يک فوج کبوتر سپيد از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد .
يادت میآيد رفته بودی، خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ریرا جان!نامهام بايد کوتاه باشد،ساده باشد،بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت مینويسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
بيا برويم رو به روی بادِ شمال، آن سوی پرچين گريهها ،سرپناهی خيس از مژههای ماه را بلدم که بیراههی دريا نيست.
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بيا برويم! آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست، هميشه سکوت برای آرامش و فراموشی ما باقیست.
میتوانيم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شويم ،میتوانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم .
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه، هنوز بيت سادهئی از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم ،بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير! هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است!تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم،صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند ،صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود،صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه، تا سراغِ همسايه ... صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم،آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد !
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ !يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم سادهی آشنا، تا تو دوباره بازآيی، من هم دوباره عاشق خواهم شد!
نه، پرس و جو مکن، حالم خوب است ،همين دَمدَمای صبح، ستارهای به ديدن دريا آمده بود
میگفت ملائکی مغموم ،ماه را به خواب ديدهاند، که سراغ از مسافری گمشده میگرفت
باران میآيد
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی ديگر خانهنشين میشويم.
کاش نامه را به خطِ گريه مینوشتم ریر!ا
چرا بايد از پسِ پيراهنی سپيد،هی بیصدا و بیسايه بميريم!
هی همينْ دلِ بیقرارِ من، ریر!ا
کاش اين همه آدمی،تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی میداشتند!
ریرا! ریرا!
تنها تکرار نام توست که میگويدم ،ديدگانت خواهرانِ بارانند.
سرانجام باورت میکنند ،بايد اين کوچهنشينانِ ساده بدانند، که جُرمِ باد ... ربودن بافههای رويا نبوده است.
گريه نکن ریرا! راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است.
دوباره اردیبهشت به ديدنت میآيم.
خبر تازهای ندارم !فقط چند صباحِ پيشتر،دو سه سايه که از کوچهی پائين میگذشتند،
روسریهای رنگين بسياری با خود آورده بودند ،ساز و دُهل میزدند، اما کسی مرا نمیشناخت.
راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است.
خدا را چه ديدهای ریرا! شايد آنقدر بارانِ بنفشه باريد، که قليلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آينه،شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کريم.
حيرتآور است ریرا!حالا هرکه از روبرو بيايد، بیتعارف صدايش میکنيم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد.
قبول نيست ریرا!بيا قدمهامان را تا يادگاری درخت شماره کنيم،هر که پيشتر از باران به رويای چشمه رسيد،پريچهی بیجفت آبها را ببوسد،برود تا پشتِ بالِ پروانه، هی خواب خدا و سينهريز و ستاره ببيند.
قبول نيست ریرا! بيا بیخبر به خواب هفتسالگی برگرديم، غصههامان گوشهی گنجهی بیکليد، مشقهامان نوشته، تقويم تمامِ مدارس در باد، و عيد ... يعنی هميشه همين فردا!
نه دوش و نه امروز، تنها باريکهی راهی است که میرود ... میرود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تا سهم گريه از بغض آه،
ها ... ریرا!حالا جامههايت را تا به هفت آب تمام خواهم شُست،
صبح علیالطلوع راه خواهيم افتاد ،میرويم، اما نه دورتر از نرگس و رويای بیگذر، باد اگر آمد
شناسنامههامان برای او، باران اگر آمد،چشمهامان برای او، تنها دعا کن کسی لایِ کتابِ کهنه را نگشايد .من از حديث ديو و دوری از تو میترسم ... ریرا!
درست است که من،هميشه از نگاه نادرست و طعنهی تاريک ترسيدهام،درست است که زيرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام ،درست است که طاقتِ تشنگی در من نيست،اما با اين همه گمان مَبَر که در بُرودتِ اين بادها خواهم بُريد!
از جنوب که آمدم ،لهجهام شبيه سوال و ستاره بود! من شمال و جنوبِ جهان را نمیدانستم
هر کو پيالهی آبی میدادم ،گمانِ ساده میبُردم که از اوليای باران است!
سرآغاز تمام پهنهها ،فقط ميدان توپخانه و کوچههای سرچشمه بود!
اصلا میترسيدم از کسی بپرسم که اين همه پنجره برای چيست؟
يا اين همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمیدهند ...!؟
از جنوب که آمدم ،حادثه هم بوی نماز و نوزادِ سه روزه میداد، و آسانترين اسامی آدميان
واژگانی شبيه باران و بوسه بود، زير آن همه باران بیواهمه هيچ کبوتری خيس و خسته به خانه باز نمیآمد .
روسپيان ... خواهران پشيمان آب و آينه بودند.
اما با اين همه کسی از منِ خيس، از من خسته نپرسيد که از نگاه نادرست و طعنهی تاريک میترسم يا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گريه میترسم يا نه؟
که اصلا هی ساده تو اهل کجايی؟
اهل کجايی که خيره به آسمان حتی پيش پای خودت را نمیپايی!
باز میرفتم ،میرفتم ميدان توپخانه را دور میزدم، و باز میآمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوهی ارزان میفروخت ،دل و دست بيدی در باد، دل و دستِ بيدی کنار فوارهها میلرزيد.
و من خودم بودم
شناسنامهای کهنه و پيراهنی پُر از بوی پونه و پروانههای بنفش!
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که میروم ،میدانم تمام آن پروانهها مُردهاند
حالا پيراهنِ چرک آن سالها را به در میآورم ،میگذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و میگريم میگريم! چندان بلند بلند که باران بيايد، و بدانم که همسايهام باز مهمان و موسيقی دارد.
حالا ديگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگيرد،حالا ديگر از هر نگاه نادرست و طعنهی تاريک نمیترسم ،حالا ديگر از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نمیترسم،حالا ديگر برای واژگان خفته در خميازهی کتاب،غصهی بسيار نمیخورم، حالا به هر زنجيری که مینگرم بوی نسيم و ستاره میآيد،حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کليد و اشاره میبارد.
شاعر که میشوی، خيالِ تو يعنی حکومتِ دوست!
باور کنيد منِ ساده، ساده به اين ستاره رسيدهام ،من از شکستن طلسم و تمرين ترانه
به سادگیهای حيرتِ دوباره رسيدهام ،
درست است! من هم دعاتان میکنم تا ديگر از هر نگاه نادرست نترسيد ،از هر طعنهی تاريک نترسيد،از پسين و پردهخوانیِ غروب ،يا از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نترسيد.
دوستتان دارم ،سادگانِ صبور، سادگان صبور!
به گمانم بايد،برای آرامش مادرم ،دعای گريه و گيسو بُران باران را به ياد آورم.
دلم میخواست بهتر از اينی که هست سخن میگفتم ،وقتی که دور از همگان ،بخواهی خواب عزيزت را برای آينه تعبير کنی،معلوم است که سکوت علامت آرامش نيست.
آسوده باش، حالم خوب است !فقط در حيرتم ،که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!
به خدا من کاری نکردهام،فقط لای نامههائی به ریرا گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و
بسيار گريستهام
چرا از اين که به رويای آن پرندهی خاموش خبر از باغات آينه آوردهام، سرزنشم میکنيد!؟
خب به فرض که در خواب اين چراغ هم گريهام گرفت،بايد برويد تمام اين دامنه را تا نمیدانم آن کجا پُر از سايهسارِ حرف و حديث کنيد،
يعنی که من فرقِ ميانِ دعای گريه و گيسو بُران باران را نمیفهمم؟!
خستهام، خسته، ریرا
نه من سراغ شعر میروم،نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است ،تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا، هرگز تا بدين پايه بيدار نبودهام.
از شب که گذشتيم ،حرفی بزن سلا م نوش ليمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم، نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است،تنها در تو به حيرت مینگرم ریرا ،هرگز تا بدين پايه عاشق نبودهام
پس اگر اين سکوت ،تکوين خواناترين ترانهی من است ،تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اينها گذشته، بگو: راستی در آن دور دستِ گمشده آيا هنوز کودکی با دو چشمِ خيس و درشت، مرا مینگرد؟!
میتوانم کنار تو باشم و باز بی آواز از راز اين همه همهمه بگذرم
من از پیِ زبانِ پوسيدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب اين هم زمستانِ لنگر نشين،
هی بهارْبهار ... برای باغ بابونه آرزو میکنم.
حالا همين شوقِ بیقيمت و قاعده،همين حدود رويا و رفتنِ از پی نور، ما را بس،
تا بر اقليم شقايق و خيالِ پروانه پادشاهی کنيم.
اشتباه از ما بود ،اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خيالِ پياله میديديم
دستهامان خالی ،دلهامان پُر، گفتگوهامان مثلا يعنی ما!
کاش میدانستيم :
هيچ پروانهای پريروز پيلگیِ خويش را به ياد نمیآورد.
حالا مهم نيست که تشنه به رويای آب میميريم از خانه که میآئی يک دستمال سفيد، پاکتی سيگار، گزينه شعر فروغ، و تحملی طولانی بياور احتمالِ گريستنِ ما بسيار است!
در ارتباط مخفی خود با خواب گريهها حرفهای عجيبی شنيدهام.
هی ساده، ساده! از پس آستينِ گريه گمان میکنند:آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابیست. حالا تو هم بلند شو، بگو "ها" وُ برو!
اصلا چکارشان داری؟اينان که مونس همين دو سه روزِ گُلند و گلبرگند و اين درخت هم که از خودشان است ،يک هفتهای میآيند همين حدود ما و هی هوای خوش و بعد هم میروند جائی دور آن دورها ...
چقدر قشنگند! میشنوی ریرا؟ به خدا پروانهها پيش از آنکه پير شوند، میميرند.
حالا بيا برويم از رگبار واژهها ويران شويم عيبی ندارد يکی بودن ديوارِ باغ و صدای همسايه،
باران که باز بيايد میماند آسمان و خواب و خاطرهای ... يا حرفی ميان گفت و لطفِ آدمی با سکوت.
من راه خانهام را گم کردهام ریرا، ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود که راه را بیدليلِ راه جسته بوديم ،بیراه و بیشمال ،بیراه و بیجنوب ،بیراه و بیرويا
من راه خانهام را گم کردهام ،اسامی آسان کسانم را ،نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ریرا
ديگر چيزی به ذهنم نمیرسد.
حتی همان چند چراغ دور .که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقايان،چرا میپرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديدهايد
شما کيستيد ؟از کجا آمدهايد؟ کی از راه رسيدهايد؟ چرا بیچراغ سخن میگوئيد ؟اين همه علامت سوال برای چيست؟مگر من آشنای شمايم که به آن سوی کوچه دعوتم میکنيد؟
من که کاری نکردهام ،فقط از ميان تمام نامها، نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو ،شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته نديديد؟
میگويند در کوی شما ،هر کودکی که در آن دميده، از سنگ، ناله و از ستاره، هقهقِ گريه شنيده است چه حوصلهئی ریرا! بگو رهايم کنند، بگو راه خانهام را به ياد خواهم آورد
میخواهم به جايی دور خيره شوم ،میخواهم سيگاری بگيرانم ،میخواهم يکلحظه به اين لحظه بينديشم ...!
- آيا ميان آن همه اتفاق ،من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
میترسم، مضطربم و با آن که میترسم و مضطربم باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
میآيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار میکنم
و آهسته زير لب میگويم
برايت آب آوردهام، تشنه نيستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پيشبينی کرده بودی که باد نمیآيد
با اين همه ... ديروز
پی صدائی ساده که گفته بود بيا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!
خستهام ریرا!
میآيی همسفرم شوی؟
گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعريف میکنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خندههای دور از آدمی، میخنديم،
بعد هم به راهی میرويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمیآيد
کاری به کار ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
مینشينيم برای خودمان قصه میگوئيم
تا کبوترانِ کوهی از دامنهی روياها به لانه برگردند.
غروب است
با آن که میترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد
خداحافظ ...!
خداحافظ پردهْنشين محفوظِ گريهها
خداحافظ عزيزِ بوسههای معصومِ هفتسالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصهی هر چه همين هوای هميشهی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بیدليل رفتنها
خداحافظ ...!
حالا ديدارِ ما به نمیدانم آن کجای فراموشی
ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
ديدار ما و ديدارِ ديگرانی که ما را نديدهاند.
پس با هر کسی از کسان من از اين ترانهی محرمانه سخن مگوی
نمیخواهم آزردگانِ سادهی بیشام و بیچراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود
قرارِ ما به سينهسپردن دريا و ترانه تشنگی نبود
پس بیجهت بهانه مياور
که راه دور و
خانهی ما يکی مانده به آخر دنياست!
نه، ...
ديگر فراقی نيست
حالا بگذار باد بيايد
بگذار از قرائت محرمانهی نامهها و روياهامان شاعر شويم
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديدهاند
ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشين
تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست!
حالا میدانم سلام مرا به اهلِ هوایِ هميشهی عصمت خواهی رساند.
يادت نرود گُلم
به جای من از صميم همين زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
ديگر سفارشی نيست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربستهئی که دی ماه به ايوانِ خانه میآيند
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد ،فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه ،يک فوج کبوتر سپيد از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد .
يادت میآيد رفته بودی، خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ریرا جان!نامهام بايد کوتاه باشد،ساده باشد،بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت مینويسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
بيا برويم رو به روی بادِ شمال، آن سوی پرچين گريهها ،سرپناهی خيس از مژههای ماه را بلدم که بیراههی دريا نيست.
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بيا برويم! آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست، هميشه سکوت برای آرامش و فراموشی ما باقیست.
میتوانيم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شويم ،میتوانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم .
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه، هنوز بيت سادهئی از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم ،بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير! هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است!تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم،صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند ،صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود،صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه، تا سراغِ همسايه ... صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم،آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد !
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ !يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم سادهی آشنا، تا تو دوباره بازآيی، من هم دوباره عاشق خواهم شد!
نه، پرس و جو مکن، حالم خوب است ،همين دَمدَمای صبح، ستارهای به ديدن دريا آمده بود
میگفت ملائکی مغموم ،ماه را به خواب ديدهاند، که سراغ از مسافری گمشده میگرفت
باران میآيد
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی ديگر خانهنشين میشويم.
کاش نامه را به خطِ گريه مینوشتم ریر!ا
چرا بايد از پسِ پيراهنی سپيد،هی بیصدا و بیسايه بميريم!
هی همينْ دلِ بیقرارِ من، ریر!ا
کاش اين همه آدمی،تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی میداشتند!
ریرا! ریرا!
تنها تکرار نام توست که میگويدم ،ديدگانت خواهرانِ بارانند.
سرانجام باورت میکنند ،بايد اين کوچهنشينانِ ساده بدانند، که جُرمِ باد ... ربودن بافههای رويا نبوده است.
گريه نکن ریرا! راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است.
دوباره اردیبهشت به ديدنت میآيم.
خبر تازهای ندارم !فقط چند صباحِ پيشتر،دو سه سايه که از کوچهی پائين میگذشتند،
روسریهای رنگين بسياری با خود آورده بودند ،ساز و دُهل میزدند، اما کسی مرا نمیشناخت.
راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است.
خدا را چه ديدهای ریرا! شايد آنقدر بارانِ بنفشه باريد، که قليلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آينه،شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کريم.
حيرتآور است ریرا!حالا هرکه از روبرو بيايد، بیتعارف صدايش میکنيم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد.
قبول نيست ریرا!بيا قدمهامان را تا يادگاری درخت شماره کنيم،هر که پيشتر از باران به رويای چشمه رسيد،پريچهی بیجفت آبها را ببوسد،برود تا پشتِ بالِ پروانه، هی خواب خدا و سينهريز و ستاره ببيند.
قبول نيست ریرا! بيا بیخبر به خواب هفتسالگی برگرديم، غصههامان گوشهی گنجهی بیکليد، مشقهامان نوشته، تقويم تمامِ مدارس در باد، و عيد ... يعنی هميشه همين فردا!
نه دوش و نه امروز، تنها باريکهی راهی است که میرود ... میرود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تا سهم گريه از بغض آه،
ها ... ریرا!حالا جامههايت را تا به هفت آب تمام خواهم شُست،
صبح علیالطلوع راه خواهيم افتاد ،میرويم، اما نه دورتر از نرگس و رويای بیگذر، باد اگر آمد
شناسنامههامان برای او، باران اگر آمد،چشمهامان برای او، تنها دعا کن کسی لایِ کتابِ کهنه را نگشايد .من از حديث ديو و دوری از تو میترسم ... ریرا!
درست است که من،هميشه از نگاه نادرست و طعنهی تاريک ترسيدهام،درست است که زيرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام ،درست است که طاقتِ تشنگی در من نيست،اما با اين همه گمان مَبَر که در بُرودتِ اين بادها خواهم بُريد!
از جنوب که آمدم ،لهجهام شبيه سوال و ستاره بود! من شمال و جنوبِ جهان را نمیدانستم
هر کو پيالهی آبی میدادم ،گمانِ ساده میبُردم که از اوليای باران است!
سرآغاز تمام پهنهها ،فقط ميدان توپخانه و کوچههای سرچشمه بود!
اصلا میترسيدم از کسی بپرسم که اين همه پنجره برای چيست؟
يا اين همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمیدهند ...!؟
از جنوب که آمدم ،حادثه هم بوی نماز و نوزادِ سه روزه میداد، و آسانترين اسامی آدميان
واژگانی شبيه باران و بوسه بود، زير آن همه باران بیواهمه هيچ کبوتری خيس و خسته به خانه باز نمیآمد .
روسپيان ... خواهران پشيمان آب و آينه بودند.
اما با اين همه کسی از منِ خيس، از من خسته نپرسيد که از نگاه نادرست و طعنهی تاريک میترسم يا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گريه میترسم يا نه؟
که اصلا هی ساده تو اهل کجايی؟
اهل کجايی که خيره به آسمان حتی پيش پای خودت را نمیپايی!
باز میرفتم ،میرفتم ميدان توپخانه را دور میزدم، و باز میآمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوهی ارزان میفروخت ،دل و دست بيدی در باد، دل و دستِ بيدی کنار فوارهها میلرزيد.
و من خودم بودم
شناسنامهای کهنه و پيراهنی پُر از بوی پونه و پروانههای بنفش!
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که میروم ،میدانم تمام آن پروانهها مُردهاند
حالا پيراهنِ چرک آن سالها را به در میآورم ،میگذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و میگريم میگريم! چندان بلند بلند که باران بيايد، و بدانم که همسايهام باز مهمان و موسيقی دارد.
حالا ديگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگيرد،حالا ديگر از هر نگاه نادرست و طعنهی تاريک نمیترسم ،حالا ديگر از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نمیترسم،حالا ديگر برای واژگان خفته در خميازهی کتاب،غصهی بسيار نمیخورم، حالا به هر زنجيری که مینگرم بوی نسيم و ستاره میآيد،حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کليد و اشاره میبارد.
شاعر که میشوی، خيالِ تو يعنی حکومتِ دوست!
باور کنيد منِ ساده، ساده به اين ستاره رسيدهام ،من از شکستن طلسم و تمرين ترانه
به سادگیهای حيرتِ دوباره رسيدهام ،
درست است! من هم دعاتان میکنم تا ديگر از هر نگاه نادرست نترسيد ،از هر طعنهی تاريک نترسيد،از پسين و پردهخوانیِ غروب ،يا از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نترسيد.
دوستتان دارم ،سادگانِ صبور، سادگان صبور!
به گمانم بايد،برای آرامش مادرم ،دعای گريه و گيسو بُران باران را به ياد آورم.
دلم میخواست بهتر از اينی که هست سخن میگفتم ،وقتی که دور از همگان ،بخواهی خواب عزيزت را برای آينه تعبير کنی،معلوم است که سکوت علامت آرامش نيست.
آسوده باش، حالم خوب است !فقط در حيرتم ،که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!
به خدا من کاری نکردهام،فقط لای نامههائی به ریرا گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و
بسيار گريستهام
چرا از اين که به رويای آن پرندهی خاموش خبر از باغات آينه آوردهام، سرزنشم میکنيد!؟
خب به فرض که در خواب اين چراغ هم گريهام گرفت،بايد برويد تمام اين دامنه را تا نمیدانم آن کجا پُر از سايهسارِ حرف و حديث کنيد،
يعنی که من فرقِ ميانِ دعای گريه و گيسو بُران باران را نمیفهمم؟!
خستهام، خسته، ریرا
نه من سراغ شعر میروم،نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است ،تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا، هرگز تا بدين پايه بيدار نبودهام.
از شب که گذشتيم ،حرفی بزن سلا م نوش ليمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم، نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است،تنها در تو به حيرت مینگرم ریرا ،هرگز تا بدين پايه عاشق نبودهام
پس اگر اين سکوت ،تکوين خواناترين ترانهی من است ،تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اينها گذشته، بگو: راستی در آن دور دستِ گمشده آيا هنوز کودکی با دو چشمِ خيس و درشت، مرا مینگرد؟!
میتوانم کنار تو باشم و باز بی آواز از راز اين همه همهمه بگذرم
من از پیِ زبانِ پوسيدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب اين هم زمستانِ لنگر نشين،
هی بهارْبهار ... برای باغ بابونه آرزو میکنم.
حالا همين شوقِ بیقيمت و قاعده،همين حدود رويا و رفتنِ از پی نور، ما را بس،
تا بر اقليم شقايق و خيالِ پروانه پادشاهی کنيم.
اشتباه از ما بود ،اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خيالِ پياله میديديم
دستهامان خالی ،دلهامان پُر، گفتگوهامان مثلا يعنی ما!
کاش میدانستيم :
هيچ پروانهای پريروز پيلگیِ خويش را به ياد نمیآورد.
حالا مهم نيست که تشنه به رويای آب میميريم از خانه که میآئی يک دستمال سفيد، پاکتی سيگار، گزينه شعر فروغ، و تحملی طولانی بياور احتمالِ گريستنِ ما بسيار است!
در ارتباط مخفی خود با خواب گريهها حرفهای عجيبی شنيدهام.
هی ساده، ساده! از پس آستينِ گريه گمان میکنند:آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابیست. حالا تو هم بلند شو، بگو "ها" وُ برو!
اصلا چکارشان داری؟اينان که مونس همين دو سه روزِ گُلند و گلبرگند و اين درخت هم که از خودشان است ،يک هفتهای میآيند همين حدود ما و هی هوای خوش و بعد هم میروند جائی دور آن دورها ...
چقدر قشنگند! میشنوی ریرا؟ به خدا پروانهها پيش از آنکه پير شوند، میميرند.
حالا بيا برويم از رگبار واژهها ويران شويم عيبی ندارد يکی بودن ديوارِ باغ و صدای همسايه،
باران که باز بيايد میماند آسمان و خواب و خاطرهای ... يا حرفی ميان گفت و لطفِ آدمی با سکوت.
من راه خانهام را گم کردهام ریرا، ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود که راه را بیدليلِ راه جسته بوديم ،بیراه و بیشمال ،بیراه و بیجنوب ،بیراه و بیرويا
من راه خانهام را گم کردهام ،اسامی آسان کسانم را ،نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ریرا
ديگر چيزی به ذهنم نمیرسد.
حتی همان چند چراغ دور .که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقايان،چرا میپرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديدهايد
شما کيستيد ؟از کجا آمدهايد؟ کی از راه رسيدهايد؟ چرا بیچراغ سخن میگوئيد ؟اين همه علامت سوال برای چيست؟مگر من آشنای شمايم که به آن سوی کوچه دعوتم میکنيد؟
من که کاری نکردهام ،فقط از ميان تمام نامها، نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو ،شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته نديديد؟
میگويند در کوی شما ،هر کودکی که در آن دميده، از سنگ، ناله و از ستاره، هقهقِ گريه شنيده است چه حوصلهئی ریرا! بگو رهايم کنند، بگو راه خانهام را به ياد خواهم آورد
میخواهم به جايی دور خيره شوم ،میخواهم سيگاری بگيرانم ،میخواهم يکلحظه به اين لحظه بينديشم ...!
- آيا ميان آن همه اتفاق ،من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
میترسم، مضطربم و با آن که میترسم و مضطربم باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
میآيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار میکنم
و آهسته زير لب میگويم
برايت آب آوردهام، تشنه نيستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پيشبينی کرده بودی که باد نمیآيد
با اين همه ... ديروز
پی صدائی ساده که گفته بود بيا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!
خستهام ریرا!
میآيی همسفرم شوی؟
گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعريف میکنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خندههای دور از آدمی، میخنديم،
بعد هم به راهی میرويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمیآيد
کاری به کار ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
مینشينيم برای خودمان قصه میگوئيم
تا کبوترانِ کوهی از دامنهی روياها به لانه برگردند.
غروب است
با آن که میترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد
خداحافظ ...!
خداحافظ پردهْنشين محفوظِ گريهها
خداحافظ عزيزِ بوسههای معصومِ هفتسالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصهی هر چه همين هوای هميشهی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بیدليل رفتنها
خداحافظ ...!
حالا ديدارِ ما به نمیدانم آن کجای فراموشی
ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
ديدار ما و ديدارِ ديگرانی که ما را نديدهاند.
پس با هر کسی از کسان من از اين ترانهی محرمانه سخن مگوی
نمیخواهم آزردگانِ سادهی بیشام و بیچراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود
قرارِ ما به سينهسپردن دريا و ترانه تشنگی نبود
پس بیجهت بهانه مياور
که راه دور و
خانهی ما يکی مانده به آخر دنياست!
نه، ...
ديگر فراقی نيست
حالا بگذار باد بيايد
بگذار از قرائت محرمانهی نامهها و روياهامان شاعر شويم
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديدهاند
ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشين
تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست!
حالا میدانم سلام مرا به اهلِ هوایِ هميشهی عصمت خواهی رساند.
يادت نرود گُلم
به جای من از صميم همين زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
ديگر سفارشی نيست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربستهئی که دی ماه به ايوانِ خانه میآيند