ستاره 15
18th December 2012, 08:41 PM
-http://mardiha.gigfa.com/wp-content/uploads/2012/12/20582_302656793186607_1804358030_n-300x225.jpg
ماهی و جفتش
ابراهیم گلستان
مرد به ماهی ها نگاه می كرد. ماهی ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگها آبگيری ساخته بودند كه بزرگ بود و ديوارهاش دور می شد و دوريش در نيمه تاريكی می رفت. ديواره ی روبروی مرد از شيشه بود. در نيم تاريكی راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديوارهها بود كه هر كدام آبگيری بودند نمايشگاه ماهی های جور به جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوری از بالا روشن می كرد. نور ديده نمی شد، اما اثرش روشنایی آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهی ها در روشنایی سرد و تاريك نگاه می كرد. ماهی ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بی پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی رفت، آب بودن فضايشان حس نمی شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پرههايشان. مرد در ته دور روبرو، دوماهی را ديد كه با هم بودند.
دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دمهايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار می خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمی نديده بوده است. هر ماهی برای خويش شنا می كند و گشت و گذار ساده خود را دارد. در آبگيرهای ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه ماهی و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستارهها را ديده بود كه می گشتند، می رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمی ريزند و سبزههای نوروزی روی كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته های ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روی دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، يا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهی همزادی دارد؟
مرد آهنگی نمی شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهی نوایی دارد، يا گوش شنوایی، كه آهنگ يگانگی می پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگير تنگ را با رقص موزونی مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكی را گرفته بود،آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهی ها را به كودك نشان می داد. مرد برخاست و سوی آبگير رفت، ماهی ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنایی بود و همه چيز سكون سبكی داشت. زن با انگشت ماهی ها را به كودك نشان می داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا».
اندكی كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن».
دو ماهی اكنون سينه به سينه ی هم داشتند و پرك هايشان نرم و مواج و با هم می جنبيد. نور نرم انتهای آبگير، مثل خواب صبح های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب می نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهی اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن».
كودك اندكی بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را می گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره ی شيشهای آبگير زد. روی شيشه كسی با سوزن يا ميخ يادگاری نوشته بود. كودك اندكی بعد گفت: «دوتا نيستن».
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا».
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توی شيشه اونوری افتاده».
مرد اندكی بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگيرهای ديگر
ماهی و جفتش
ابراهیم گلستان
مرد به ماهی ها نگاه می كرد. ماهی ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگها آبگيری ساخته بودند كه بزرگ بود و ديوارهاش دور می شد و دوريش در نيمه تاريكی می رفت. ديواره ی روبروی مرد از شيشه بود. در نيم تاريكی راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديوارهها بود كه هر كدام آبگيری بودند نمايشگاه ماهی های جور به جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوری از بالا روشن می كرد. نور ديده نمی شد، اما اثرش روشنایی آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهی ها در روشنایی سرد و تاريك نگاه می كرد. ماهی ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بی پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی رفت، آب بودن فضايشان حس نمی شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پرههايشان. مرد در ته دور روبرو، دوماهی را ديد كه با هم بودند.
دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دمهايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار می خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمی نديده بوده است. هر ماهی برای خويش شنا می كند و گشت و گذار ساده خود را دارد. در آبگيرهای ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه ماهی و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستارهها را ديده بود كه می گشتند، می رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمی ريزند و سبزههای نوروزی روی كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته های ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روی دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، يا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهی همزادی دارد؟
مرد آهنگی نمی شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهی نوایی دارد، يا گوش شنوایی، كه آهنگ يگانگی می پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگير تنگ را با رقص موزونی مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكی را گرفته بود،آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهی ها را به كودك نشان می داد. مرد برخاست و سوی آبگير رفت، ماهی ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنایی بود و همه چيز سكون سبكی داشت. زن با انگشت ماهی ها را به كودك نشان می داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا».
اندكی كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن».
دو ماهی اكنون سينه به سينه ی هم داشتند و پرك هايشان نرم و مواج و با هم می جنبيد. نور نرم انتهای آبگير، مثل خواب صبح های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب می نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهی اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن».
كودك اندكی بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را می گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره ی شيشهای آبگير زد. روی شيشه كسی با سوزن يا ميخ يادگاری نوشته بود. كودك اندكی بعد گفت: «دوتا نيستن».
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا».
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توی شيشه اونوری افتاده».
مرد اندكی بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگيرهای ديگر