توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نامه ای از سوی پروردگار به همه انسان ها
artadokht
16th December 2012, 03:33 AM
نامه ای از سوی پروردگار به همه انسان ها
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام
( ضحی 1-2)
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.
(یس 30)
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.
(انعام 4)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
(انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.
(یونس 24)
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
(حج 73)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .
( احزاب 10)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.
(توبه 118)
وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من میمانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی
.(انعام 63-64)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدهای.
(اسرا 83)
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟
(سوره شرح 2-3)
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟
(اعراف 59)
پس کجا می روی؟
(تکویر26)
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟
(مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
(انفطار 6)
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.
(روم 48)
من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.
(انعام 60)
من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت میدهم.
(قریش 3)
برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.
(فجر 28-29)
تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)
http://mail.google.com/mail/images/cleardot.gif
sevda_sj
16th December 2012, 03:50 AM
گاهی خدا آنقدر صدایت را دوست دارد که سکوت می کند تا تو بارها بگویی
خدای من....
دلیل آفرینش انسان عشق بود وخدا انسان را از عشق آفرید,چون عشق بود(خدا)
و در قلب انسان عشق را نهاد تا عشق شود(انسان)
پس باید قدر این قدرت الهی (قدرت عشق)
را دانست.....
sevda_sj
16th December 2012, 04:23 AM
با وقار، شبیه قدم های یک قهرمان ، می آید
تا دوباره
بی ادعاترین رخت ، بر تن درختان شود
تا مهمانی بگیرند برگ ها!
و های ای خدا
به هر آنچه رنگ است در پاییز
و آن همه زیبایی که در شکوه افتادن برگ ها قرار داده ای
به صدای غزل خوانی باد ، در گوش کلاه های بازیگوش
به بارانی که انشای توست ، در وصف عابران پاییزی
به چتر هایی که به احترام تو ، بالای سر می روند
به قطره هایی که ناشتا ، گل را می نوشند، تا ته!
به آسمانی که رنگش را عوض می کنی، با امضای ابر
به برکتی که در با هم بودن ، زیر یک سقف ، وقت باران قرار داده ای
به خاطر رنگ های شاد و رحمت محترمانه ات ، در قدمت یک شام پاییزی
فقط ؛
چشممان را در پاییز بی باران بخواه
ای تو که پاییز را فرستاده ای تا با آمدنش ، حال زمین را تحویل دهد ، به قدم های باد.
بساز با بارانت
ما را
دل مان را
حال مان را
روز مان را
روزگار مان را
تو که بی شک به پاییز یاد داده ای ، نام کوچک تمام برگ ها را بداند
و مغرورش ساخته ای به مهر
و گفته ای بیاید ، تا آغوش زمین.
خدای رنگ ها و برگ ها و چتر ها و قدم ها و سرو ها و فصل ها!
تو که می دانی نام کوچک یک شاخه چیست ؛
صدای قدم های پاییزت را می شنویم ، که پا برهنه تر از باران ، لحظه به لحظه ، می آید، تا ما.
پس بشوران از ما غم را ، به لطف باران های در راهت؛
و نوبرانه ترین حال پاییزی را ، ببار به روزگار ایران
ایران ما ،
ایران بزرگ
با وقار، شبیه قدم های یک قهرمان ......
- - - به روز رسانی شده - - -
kahrupay
16th December 2012, 06:53 AM
اشکانم جاری شد..
چیزی نمی تونم بگم.
مرسی
- - - به روز رسانی شده - - -
ارگان
16th December 2012, 07:02 AM
خیلی با معنی بود واقعا به موقع این پستو گذاشتی چون خودمو گم کرده بودم . بعضی وقتا باید یه تلنگری بخوریم تا به خودمون بیایم.
ممنون از تلنگرت.[golrooz]
م.محسن
16th December 2012, 07:20 AM
خدایا
تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم
تو را گرم دیدم و در سرد ترین لحظه ها به سراغت آمدم
و تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟
ayda04
17th December 2012, 01:56 AM
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .
کااااااش کمی بیشتر حضور خدارو باور میکردم
بیشتر از همه خودم[narahat]
مرســـــــــی عالی بود[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]
sunnymoon
17th December 2012, 06:05 AM
[golrooz]
- - - به روز رسانی شده - - -
[golrooz]
- - - به روز رسانی شده - - -
[golrooz]
horiya
17th December 2012, 09:11 AM
ممنون عالی بود خیلی حس عجیبی دارم ..خدا جونم ببخشی اگه یه موقعه کاری کردم که ناراحت شدی ..خیلی دوست دارم
kadaj
17th December 2012, 06:56 PM
خداوندا می خواهم با تو حرف بزنم . انگار جور دیگری شده ام . خداوندا امشب مرا چه می شود ؟ کدامین دعوت مرا می خواند ؟ چه کسی بغض آسمان را شکسته است ؟ آسمان به کدامین بهانه می گرید ؟ باد در گوش درختان چه گفته است که برگها نیز گریه می کتتد ؟ خداوندا امشب مرا چه می شود ؟ من در کدامین قله ، در کدامین اوج تو را نظاره می کنم ؟ هر کجا هستم و هر چه هستم قلبم جایگاه امن محبت تو و دستانم منزلگاه نیایش توست .
با دستان دسته دسته یاس سپید ، دسته دسته اقاقیا ، نثار قدمهای بهار می کنم که بهار اینجاست ، نزدیک نزدیک . راز و نیاز با تو ، بهار دل من است . دستان پر از نیازم بسوی توست آسمان تو آرامگاه قلبهای خستهء ماست . قلبهای خستهء ما تو را می خوانند و من قلبهام را در دستانم می گذارم و به تو هدیه می کنم . قلبم را می پالایم . اکنون قلبم سپید و دستانم خالی است . دستانم تهی است اما پر از عشق است .
پر از نیاز و پز از نیایش . خدایا من تو را می خواهم .
من از تمام آسمانها بلندترینش را می خواهم . من از تمام گلها زیباترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم ،
من از تمام دشتها وسیعترینش را می خواهم . من از تمام قلبها پاکترینش را می خواهم .
من از تمام رنگها سبزترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم .
من از تمام دستها نیازمندترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم .
من از تمام نغمه ها ، رساترینش را می خواهم ، خدایا من تو را می خواهم .
اکنون پر از نیازم وپر از پرواز . دستانم را می گشایم ، درهای نیایش بسویم باز شده است . چقدر آسمانی شده ام . خداوندا من با تو حرف زدم . چقدر سبکبالم . چقدر احساس خوبی دارم . باز هم برایت می نویسم تا باز هم در آسمانت اوج بگیرم . خداوندا مرا به درگاهت بپذیر تا پر از گرمای مهربانیت شوم ، که تو بهار زمستانهای سردی.
بحث
18th December 2012, 06:20 PM
[gerye]عالی بود
v.m 2020
18th December 2012, 07:54 PM
خیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییلییییییییییییییییییی قشنگ بود
arsaln
19th December 2012, 12:55 AM
در آغاز هیچ نبود ،کلمه بود وان کلمه خدا بود.وخدا یکی بود وجز خدا هیچ نبود وخدا بود وبا او عدم ؛وعدم گوش نداشت وخدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت که در بی کرانگی دلش
موج میزد وبی قرارش می کرد وعدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟هر کسی گمشده ای دارد وخدا نیز گمشده ای داشت وخدا افریدگار بود ودوست داشت بیافریند :زمین را گستراند
ودریاهارا از اشک هایی که در تنهایی ریخته بود پر کرد.و .....واز کبریایی بلند وزلالش اسمان را بر افراشت.و.......
رودها در قلب دریاها پنهان می شدند ونسیم ها پیام عشق به هر سومی پراکندندوپرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر می داشتندو اما.....
خدا هم چنان تنها ماند ومجهول ،ودر ابدیت عظیم ملکوتش بی کَس !
ودر افرینش پهناورش بیگانه، می جست ونمی یافت.افریده هایش او را نمی توانستند دید.
نمیتوانستند فهمید. می پرستیدندش اما نمی شناختندش ، وخدا چشم به راه اشنا بود.
کسی نمی خواست، کسی نمیدید، کسی عصیان نمی کرد، کسی عشق نمی ورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت .........
وخداوند برای حرف هایش بازهم مخاطبی نیافت! هیچ کس او را نمی شناخت ، هیچ کس با او انس نمی توانست بست.
پس انسان را افرید واین نخستین بهار خلقت بود.[golrooz]
arsaln
19th December 2012, 01:05 AM
در آغاز هیچ نبود ،کلمه بود وان کلمه خدا بود.وخدا یکی بود وجز خدا هیچ نبود وخدا بود وبا او عدم ؛وعدم گوش نداشت وخدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت که در بی کرانگی دلش
موج میزد وبی قرارش می کرد وعدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟هر کسی گمشده ای دارد وخدا نیز گمشده ای داشت وخدا افریدگار بود ودوست داشت بیافریند :زمین را گستراند
ودریاهارا از اشک هایی که در تنهایی ریخته بود پر کرد.و .....واز کبریایی بلند وزلالش اسمان را بر افراشت.و.......
رودها در قلب دریاها پنهان می شدند ونسیم ها پیام عشق به هر سومی پراکندندوپرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر می داشتندو اما.....
خدا هم چنان تنها ماند ومجهول ،ودر ابدیت عظیم ملکوتش بی کَس !
ودر افرینش پهناورش بیگانه، می جست ونمی یافت.افریده هایش او را نمی توانستند دید.
نمیتوانستند فهمید. می پرستیدندش اما نمی شناختندش ، وخدا چشم به راه اشنا بود.
کسی نمی خواست، کسی نمیدید، کسی عصیان نمی کرد، کسی عشق نمی ورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت .........
وخداوند برای حرف هایش بازهم مخاطبی نیافت! هیچ کس او را نمی شناخت ، هیچ کس با او انس نمی توانست بست.
پس انسان را افرید واین نخستین بهار خلقت بود.[golrooz]
pegah*_
19th December 2012, 09:38 PM
مرسی..خیلی خوب بود
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.