ستاره 15
11th December 2012, 05:03 PM
آقاي کبوتر و بانو
کاترين منسفيلد
البته که ميدانست، آنهم بهتر از هر کس ديگر، که ذرهاي شانس ندارد، حتي به اندازۀ يک سر سوزن. اصلاً تصورش هم نامعقول بود؛ اينقدر نامعقول که هيچ تعجب نميکرد اگر پدر دخترک... خب، هر کاري که پدر دخترک ميکرد براي او کاملاً قابل فهم بود. در واقع هيچ چيز جز درماندگي محض، جز اين واقعيت که اين براستي آخرين روز اقامتش در انگلستان بود- تا کياش را فقط خدا ميدانست- نميتوانست او را به حرکت وادارد. تازه همين حالايش هم... يک پاپيون چارخانۀ کرم و لاجوردي از توي کشوي کمد انتخاب کرد و لب تختخوابش نشت. اگر دخترک بر ميگشت و ميگفت:«چهغلطها!»، آيا تجعبي داشت؟ ضمن اينکه يقهاش را بالا ميزد و روي پاپيون بر ميگرداند به اين نتيجه رسيد که اصلاً و ابداً تعجبي نداشت. فيالواقع منتظر بود جوابش چيزي توي همين مايهها باشد. راستش، اگر با بي طرفي به قضيه نگاه ميکرد، هيچ نميدانست که چه جواب ديگري ممکن بود بگيرد. ظاهر و باطن همين بود! جلوي آينه با حالت عصبانيت پاپيونش را بست، موها را با هر دو دست روي سرش خواباند، و لبۀ جيب کتش را بيرون کشيد. مردي با در آمد سالانه پانصد الي ششصد پوند از باغ ميوهاي در رودزيا- انگار جا تو دنيا قحط بود! بي هيچ سرمايهاي. بي يک شاهي درآمد اضافي تا دست کم چهارسال ديگر. از بابت ريخت و قيافه و اين جور چيزها هم که چندان چنگي به دل نميزد. حتي نميتوانست به تندرستياش بنازد، چون اين جريان افريقاي شرقي چنان از پا انداخته بودش که ناچار شده بود شش ماهي را مرخصي بگيرد. هنوز هم که هنوز بود رنگ و رويش جا نيامده بود و، همانطور که دولا شده بود و خودش را توي آينه نگاه ميکرد، به نظرش رسيد که در آن بعد از ظهر وضعش از حد معمول هم خرابتر شده است. اي دل غافل! چه اتفاقي افتاده است؟ انگار رنگ موهايش سبز شده بود. لعنت بر شيطان، هر عيبي که داشت، رنگ موهايش مغز پستهاي نبود. اين يکي ديگر نور علي نور بود! اما دميبعد نور سبز رنگ توي آينه اندکي لرزيد: بازتاب سايۀ سبز درخت توي حياط بود. رجي پشت به آينه کرد و قوطي سيگارش را در آورد، اما يادش آمد که خانم جان چقدر بدش ميآيد که کسي توي اتاق سيگار بکشد، اين بود که دوباره آن را توي جيبش گذاشت و به طرف کمد لباس رفت. نخير، محال بود بتواند يک نکتۀ مثبت در سرتا پايش پيدا کند، حال آنکه دخترک... آه!... از رفتن باز ماند، دستها را در هم قلاب کرد، و به کمد تکيه داد.ولي با وجود موقعيت دخترک و ثروت پدرش، و با وجود اينکه بچۀ يکي يکدانه و در ضمن محبوبترين دختر محله بود؛ با وجود زيبايي و هوش سرشار- هوش! يک چيزي ميگويم يک چيزي ميشنويد، هيچ کاري نبود که از عهدهاش ساخته نباشد؛ رجي حتم داشت که اگر لازم ميشد ميتوانست در هر زمينهاي نبوغ به خرج دهد- و با وجود اينکه پدر و مادرش او را ميپرستيدند و او هم آنها را ميپرستيد، و محال بود که بگذارند راه به آن دوري... خلاصه، با وجود هر مانعي که فکرش را بکنيد، عشقش به او اينقدر شديد بود که نميتوانست اميدوار نباشد. اما، آيا واقعاً اميد بود؟ يا اينکه مربوط ميشد به اين تمناي غريب و آميخته به حجب که بتواند از او مراقبت کند، هرچه را که بخواهد برايش مهيا کند، و نگذارد جز عشق هيچ چيز ديگري نزديکش شود؟ اما چقدر عاشقش بود! خود را به کمد فشرد و زمزمه کرد:«دوستش دارم، دوستش دارم!» و همان دم خود را همراه او در راه اومتالي يافت. شب بود. دخترک در کنجي نشسته و خوابش برده بود. چانه لطيفش در يقه پيراهنش فرو رفته بود. مژگان قهوهاي- طلائياش بر گونههايش خوابيده بود. رجي شيفته بيني کوچک و قلمي، لبهاي خوش ترکيب، و گوشهاي کودکانه او بود که حلقه موي قهوهاي- طلايي ميپوشاندشان. حال از ميان بيشهاي ميگذشتند. هوا گرم و تاريک بود و فرسنگها با آبادي فاصله داشتند. آنوقت دخترک از خواب بيدار ميشد و ميپرسيد:«خوابم برده بود؟» و او در جواب ميگفت:«بله. حالت خوبست؟ بيا، بگذار-» و به طرف او خم ميشد...روي او خم ميشد. اين تصورات چنان سرمست کننده بود که نتوانست به خيال پردازي ادامه دهد. اما در عوض اين جسارت را يافت که از پلهها سرازير شود، کلاه حصيرياش را از توي سرسرا بردارد، و وقتي در ورودي را پشت سرش ميبست بگويد:«خب، لااقل ميتوانم بختم را بيازمايم،همين و بس.»اما بختش، خيلي که ارفاق کنيم، فيالمجلس به او دهان کجي کرد. خانم جانش در معيت چني و بيدي، دو سگ پير از نژاد چيني در باغ مشغول گردش و رفت و آمد بود. البته که رجي نالد به خانم جانش علاقه داشت و خانم جانش هم در مجموع- به هر حال نيتش خير بود و جرأت و استقامتش حد و حصري نداشت ووو... اما هيچ نميشد انکار کرد که به عنوان يک مادر خيلي عبوس و سختگير بود. و در زندگي رجي لحظات زيادي پيش ميآمد، البته تا قبل از اينکه عمو آليک بميرد و باغ ميوه به او برسد، که شک نداشت که تنها فرزند يک بيوه زن بودن سختترين مجازاتي است که ميشود براي يک جوان در نظر گرفت. و چيزي که کار را از سخت هم سختتر ميکرد اين بود که تنها دار و ندار او در دنيا مادرش بود. او نه تنها نقش مشترک هر دو والدين را برايش بازي ميکرد، بلکه با تمام بستگان خودش و پدرش جنگيده بود تا رجي صاحب اولين شلوار جيبدارش شود. براي همين بود که هر وقت دل رجي در غربت ميگرفت و در مهتابي تاريک زير نور ستارهها مينشست و به صداي گرامافون گوش ميداد که ميناليد:«عزيزم، زندگي چيزي نيست جز عشق» تنها چيزي که در نظرش مجسم ميشد قد و بالاي خانم جانش بود که همراه چيني و بيدي در پياده روي باغ ميخراميد... خانم جان همانطور که دو تيغۀ قيچي را از هم گشوده بود تا سر شاخه يا گل خشکيدهاي را بچيند، با ديدن رجي بر جا ميخکوب شد.با اين که ميديد رجي آماده رفتن است پرسيد:«بيرون که نميروي رجي نالد؟»رجي دستها را در جيب کتش فرو برد و با صدايي ضعيف گفت:«براي چاي بر ميگردم، خانم جان.»تق! سرشاخهاي چيده شد. رجي تقريباً از جا پريد. خانم جان گفت:«فکر ميکردم اقلاً اين بعد از ظهر آخري را با مادرت ميگذراني.»سکوت. سگها زل زل نگاهش ميکردند. آنها تمام حرفهاي خانم جان را ميفهميدند. بيدي با زبان آويزان روي زمين دراز کشيد. اينقدر چاق و براق بود که به تکه شکلاتي در حال ذوب شدن ميمانست. اما چني چشمهاي چني- مانند خود را با غصه به رجي دوخت و بينياش را طوري آهسته بالا کشيد که گويي تمام دنيا بوي گند ميداد. صداي«تق» قيچي از نو بلند شد. بوتههاي بي زبان؛ دخلشان آمده بود!خانم جان پرسيد:«اجازه هست مادرتان بداند کجا تشريف ميبريد؟»عاقبت بازجويي پايان گرفت، اما رجي تا وقتي از ديدرس خانه دور نشده و به نيمه راه منزل سرهنگ نرسيده بود از سرعت قدمهايش کم نکرد. تازه آن موقع بود که متوجه شد چه بعد از ظهر جانانهاي است. تمام صبح يک دم باران باريده بود، از آن بارانهاي گرم و پرکوب و سيلآساي آخرهاي تابستان، و اکنون آسمان صاف شده بود و تنها دنبالهاي از لکه ابرهاي کوچک سفيد، مثل قطاري از بچه اردکها، بر فراز جنگل در پرواز بود. نرمه بادي ميوزيد، اينقدر که آخرين قطرات باران را از تن شاخسار بتکاند؛ يک ستاره ولرم روي دستش پاشيد. شلپ! يکي ديگر با ضرب روي کلاهش خورد. جادۀ خلوت ميدرخشيد، پرچينها بوي نسترن ميدادند، و گلهاي خطميدرشت ميان حياط خانههاي ويلايي چه برقي ميزدند. و اين هم منزل سرهنگ بود- به همين زودي رسيده بود. دستش را روي در آهني گذاشت، آرنجش بوتههاي ياس بنفش را تکاند و گلبرگ و گرده گل روي آستين کتش پخش شد. اما، يک کم آرامتر! روي هم رفته خيلي تند آمده بود. قصدش اين بود که قبلاً همه چيز را يک کم سبک و سنگين کند. يک کم يواشتر! اما پاهايش او را در پياده روي باغ ميان بوتههاي گل سرخ که در دو سويش قد برافراشته بود پيش ميبرد. آخر، همينطور بي مقدمه که نميشود! اما دستش ريسمان زنگ را گرفته و کشيده بود و چنان سر و صدايي راه انداخته بود که گفتي آمده بود تا خبر آتش گرفتن خانه را بدهد. انگار دخترک خدمتکار هم توي سرسرا کشيک ميداد چون در خانه بي معطلي باز شده بود و قبل از اينکه طنين زنگ لعنتي خاموش شود رجي را توي سالن پذيرايي محبوس کرده بود. تازه آنوقت بود که سالن بزرگ و سايه روشن، با چتر آفتابيي که روي پيانوي بزرگ قرار داشت، او را به هيجان آورد و دستخوش دلهره و بيقراري کرد. همهجا در سکوت فرو رفته بود،اما همين حالا بود که در سالن باز شود و سرنوشتش تعين شود. حالش بي شباهت به وقتي نبود که به مطب دندانسازي ميرفت؛ دست از جان شسته بود. ولي درست در همان حال، با حيرت فراوان، صداي خودش را شنيد که ميگفت:«پروردگارا، خودت ميداني که چندان کاري براي من نکردهاي...» و همين او را به خود آورد؛ دوباره متوجهش کرد که او ضاع تا چه اندازه جدي است. اما دير شده بود. دستگيره چرخيد. آن داخل شد، فاصله سايه روشن بينشان را پيمود، دستش را در دست او گذاشت و با صدايي نرم و لطيفي گفت:«خيلي متأسفم، رجي. پدرم رفته بيرون. مادرم هم رفته شهر که کلاه بخرد. اينست که فقط من ماندهام که ازت پذيرايي کنم.» رجي که نفسش به زحمت بالا ميآمد، کلاهش را به دکمههاي جلوي کتش فشرد و با لکنت گفت:«راستش را بخواهي، فقط آمدم که... خداحافظي کنم.»آن نرم و آرام گفت:«عجب!» برقي در ديدگان خاکستري رنگش به رقص در آمد و يک قدم از او فاصله گرفت و افزود:«خيلي سفر کوتاهي بود!»آنوقت ضمن اينکه چانهاش را بالا گرفته بود و او را ورانداز ميکرد، قهقهه بي مقدمه و طولانيي سرداد و رو به پيانو رفت، به آن تکيه داد و شروع کرد به بازي کردن با منگوله چتر.- «جداً متاسفم که اين طوري ميخندم. هيچ نميدانم چرا خندهام ميگيرد. خيلي عا-عادت بدي است.» و ناگهان کفش خاکستري را به زمين کوفت و دستمالي از توي جيب بلوز پشميسفيدش بيرون آورد. بعد گفت:«جداً بايد اين کار را کنار بگذارم، خيلي عادت مزخرفي است.»رجي به صداي بلند گفت:« چه حرفها ميزني، آن، من عاشق شنيدن خندههاي توام. اصلاً چيز قشنگتري-»اما واقعيت، که هر دو آن را ميدانستند، اين بود که دخترک هميشه هم نميخنديد؛ در واقع عادتش نبود. منتها از همان روز اولي که با هم آشنا شده بودند، از همان لحظه اول، بنا به دليلي مجهول که رجي آرزو ميکرد آن را بفهمد، آن به او خنديده بود. براي چه؟ اصلاً مهم نبود که کجا باشند يا راجع به چه چيزي حرف بزنند. امکان داشت درگير جدي ترين گفتگوي ممکن- دست کم از نظر رجي- باشند، که آن غفلتاً نگاهي به او ميانداخت و لرزۀ کوتاه و سريعي بر چهرهاش ميدويد. لبانش از هم ميگشود، برقي در ديدگانش ميرقصيد، و شروع ميکرد به خنديدن.از آن عجيبتر اين بود که رجي گمان ميبرد خودش هم دليل خندهاش را نميداند. بارها ديده بود که رويش را برميگرداند، اخم ميکند، گونههايش را مک ميزند، و دستهايش را به هم ميفشارد. اما فايدهاي نداشت. حتي وقتي خود آن شکوه ميکرد:«والا نميدانم چرا خندهام ميگيرد،» باز هم صداي قهقهۀ ملايم و طولانياش بلند ميشد؛ خلاصه،معمايي بود...آن دستمال را کنار گذاشت و گفت:«چرا نمينشيني؟ يک سيگار روشن کن. سيگار ها توي همان جعبه کوچک کنار دستت هستند. من هم يکي ميکشم.» رجي سيگارش را برايش روشن کرد و همانطور که به سمت او خم شده بود انعکاس شعله کوچک را توي حلقۀ مرواريدي که به انگشتش بود ديد. آن پرسيد:«فردا بايد بروي، نه؟»رجي جواب داد:«بله، همين فردا،» و همزمان با اداي اين جمله، چتر کوچک دود را با فوت به کناري راند. لعنت بر شيطان، چرا اينقدر عصبي شده بود؟ تازه، کلمۀ «عصبي»هم تعريف مناسبي نبود.و افزود:«باور کردنش خيلي- خيلي مشکل است.»آن با صداي ملايم گفت:«آره- جداً خيلي مشکل است،نه؟» و دولا شد و نوک سيگارش را توي زير سيگاري سبزرنگ چرخاند. در اين حال چقدر قشنگ شده بود!- جداً قشنگ- و توي آن مبل غولآسا چقدر کوچک ديده ميشد. گرماي محبت در جان رجينالد دويد. اما صدايش، آن صداي ملايم و رخوتناک، بود که تمام وجود رجي را به لرزه درآورد. آن گفت:«احساس ميکنم سالهاي سال است که اينجايي.»رجي نالد پک عميقي به سيگارش زد و گفت:« حتي تصور برگشتن هم وحشتناک است.»از دل خاموشي صدايي برخاست:« بغ- بغو-بغ- بغو.»آن گفت:« اما از بودن آنجا که راضي هستي، مگرنه؟» انگشت سبابه را در گلوبند مرواريدش قلاب کرد و افزود:« همين چند شب پيش بود که پدرم ميگفت به نظر او تو خيلي خوشبختي که روي پاي خودت هستي.» و به او خيره شد. لبخند رجي نالد رنگي نداشت. سرسري گفت:« چندان هم احساس خوشبختي نميکنم.» باز هم صدا آمد:« بغ- بغو- بغ- بغو.» آن زمزمه کرد:«منظورت غربت و تنهايي است؟» رجينالد گفت:« اتفاقاً، غربت و تنهايي زياد ناراحتم نميکند.» و سيگارش را توي زير سيگارش له و لورده کرد:« ميتوانم خيلي خوب باهاش کنار بيام. راستش، آنوقتها خوشم هم ميآمد. اما حالا که-» و ناگهان با وحشت تمام احساس کرد صورتش گر ميگيرد.- « بغ- بغو- بغ- بغو!» آن از جا جست و گفت:« پاشو بيا با کبوترهاي من خداحافظي کن. آنها را بردهايم گوشه ايوان. تو که از کبوتر خوشت ميآيد، مگرنه؟» رجي چنان با حرارت حرف او را تصديق کرد که وقتي در ايوان را برايش گشود و کنار ايستاد تا رد شود، آن به سرعت جلو دويد و به جاي اينکه به او بخندد به کبوترها خنديد.يک جفت کبوتر مدام روي ماسههاي سرخ رنگ کف قفس ميرفتند و بر ميگشتند، ميرفتند و باز ميگشتند. يکي از آنها هميشه جلوتر از ديگري بود. اولي جلو جلو ميرفت و سر و صدايي ميکرد و دومياو را تعقيب ميکرد و با جديت هرچه تمامتر دولا و راست ميشد. آن من باب توضيح گفت:« ميداني، آن يکي که جلوجلو ميرود خانم کبوتر است. او نگاهي به آقاي کبوتر ميکند و خنده نخودي تحويلش ميدهد؛ بعد ميافتد جلو و آقاي کبوتر هم دنبالش ميدود و مرتب تعظيم ميکند. خانم کبوتر دوباره خندهاش ميگيرد و پا به دو ميگذارد و آقاي کبوتر-» حرفش را قطع کرد، سرپا نشست، و افزود:« آقاي کبوتر هم دنبالش ميدود و مرتب تعظيم ميکند... و تمام زندگيشان در همين خلاصه ميشود. هيچوقت هيچ کار ديگري نميکنند.» از جا بر خاست و مشتي دانه زرد رنگ را از توي کيسهاي که روي سقف قفس بود بيرون آورد. « هر وقت در رودزيا ياد آنها افتادي، بدان و آگاه باش که جز اين کاري ندارند...»رجي هيچ نشانهاي حاکي از اينکه کبوترها را ديده باشد يا يک کلمه از حرفهاي او را شنيده باشد از خود بروز نداد. در آن دم تنها چيزي که شش دانگ حواسش را به خود مشغول ميداشت صعوبت فاش کردن راز دلش براي آن بود. « آن، فکر ميکني هيچ وقت توجهي به من پيدا کني؟» تير را از کمان رها کرده بود. کار يکسره شده بود. در وقفه کوتاهي که متعاقباً پيش آمد، نگاه رجينالد باغ را که در نور غوطه ميخورد، آسمان فيروزه فام را، جنبش ملايم برگها را روي ديرکهاي ايوان، و آن را که دانههاي ذرت را با انگشت ميان گودي مشتش پشت و رو ميکرد در بر گرفت. اما وقتي آن دستش را آهسته بست و آرام زمزمه کرد:« نه، نه آنطوري.» اين دنياي تازه رنگ باخت. لکن پيش از آنکه بتواند دردي احساس کند، آن با سرعت به راه افتاد و او نيز ناچار به دنبالش از پلهها سرازير شد، از پيادهروي باغ گذشت، از زير داربست رزهاي صورتي رد شد، و زمين چمن را پشت سر گذاشت. در آنجا آن پشت به آن زمينۀ سبز فام و چشم نواز ايستاد، رويش را به رجينالد کرد، و گفت:« نه خيال کني ازت خوشم نميآيد، برعکس. اما»- چشمهايش گشادتر شد- « نه آنطوري» - لرزهاي بر چهرهاش دويد - «آخر، آدم بايد خيلي»- لبهايش از هم جدا شدند؛ نتوانست جلوي خودش را بگيرد، و شروع کرد به خنديدن. بعد بلند گفت:« بفرما، ميبيني؟ همش تقصير اين پاپيون شطرنجي تو است، حتي در اين لحظه که آدم فکر ميکند که بايد راستي راستي جدي باشد، پاپيون تو منو به ياد فکلهايي مياندازد که توي عکس به گردن گربهها ميبندند! واي، تو را به خدا من را ببخش که اين قدر مزخرفم، جداً ببخش!»رجي دست کوچک و گرم آن را در دست گرفت و به سرعت گفت:« چه حرفها ميزني، آن، اين چيزها که احتياج به بخشيدن ندارد. خودم ميدانم چرا تو را به خنده مياندازم. تو از بس در همه چيز از من بالاتر و بهتري، به نظرت مضحک ميآيم. اين را خوب ميفهمم. اما اگر بنا بود که-» آن دست او را به سختي فشرد و گفت:« نه، نه، اصلاً اينطور نيست. اشتباه ميکني. من اصلاً از تو بالاتر نيستم. تو خيلي از من بهتري. تو خيلي هم... مهربان و بي غل و غش هستي. من هيچ اينطوري نيستم. تو من را نميشناسي. من بدترين اخلاق ممکن را دارم- لطفاً حرفم را قطع نکن. تازه، مسئله چيز ديگري است. مسئله اصلي ايناست که-» سرش را تکاني داد و افزود:« امکان ندارد بتوانم با مردي عروسي کنم که به او خنديده باشم. حتماً خودت متوجه هستي. مردي که من زنش ميشوم-» و آه ملايمياز دل برآورد. دستش را پس کشيد، نگاهش را روي رجي گردش داد، و تبسميغريب و رؤيايي بر لبانش نقش بست. « مردي که من زنش بشوم-»و به نظر رجي چنين آمد که مردي خوش سيما، بلند بالا، و برازنده در مقابلش قد برافراشت و جاي او را گرفت- از آن نوع مردها که آن و او بارها در سالن تماشاخانه ديده بودند، مردي که از جايي ناشناخته به صحنه قدم ميگذاشت و بدون اداي کوچکترين حرفي ستارۀ زن را در آغوش ميگرفت و بعد از نگاهي ممتد و جانشکاف او را به هر کجا که ميخواست ميبرد...رجي در برابر اين تصوير خالي سر فرود آورد و با صدايي گرفته گفت:« بله، ميفهمم.»آن گفت:« واقعاً؟ جداً اميدوارم که بفهمي. چون از اين بابت خيلي احساس شرم ميکنم. توضيحش خيلي مشکل است. ميداني، من هيچوقت-» حرفش را نيمه کاره گذاشت. رجي نگاهش کرد. آن لبخند بر لب گفت:« جداً مضحک نيست؟ من ميتوانم همه چيز را رک و بيپرده با تو در ميان بگذارم. از همان روز اول هم همينطور بود.»رجي کوشيد تبسم کند و بگويد:« خوشحالم.» دخترک پي حرفش را گرفت. « هيچوقت تا بحال با کسي برخورد نکردهام که به اندازۀ تو ازش خوشم بيايد. با هيچکس اينقدر خوشحال نبودهام. اما حتم دارم که وقتي مردم يا کتابها راجع به عشق حرف ميزنند مقصودشان اين نيست، ميفهمي؟ آخ، کاشکي ميدانستي چقدر از اين بابت ناراحتم. اما آخر ما هم عيناً مثل... مثل آقا کبوتر و خانم کبوتر ميشويم.»اين آخري تير خلاص بود. از نظر رجي نالد اين حرف آخري چون و چرا باقي نميگذاشت و اينقدر راست بود که تاب تحملش را نداشت. اين بود که گفت:« احتياج نيست شيرفهمم بکني.» و رويش را از او برگرداند و به فراسوي چمن نگريست. در اينحال چشمش به کلبۀ باغبان و درخت بلوط تيرۀ کنارش افتاد. باريکۀ خيس و شفاف دودي آبي رنگ برفراز دودکشش معلق ايستاده بود؛ انگار واقعي نبود. اما گلويش عجب دردي ميکرد! آيا صدايي از حلقومش خارج ميشد؟ امتحاني کرد و با صدايي گره خورده گفت:« ديگر بايد برگردم خانه.» و راه افتاد که از ميان چمنزار بگذرد. اما آن دنبالش دويد و با التماس گفت:« نه، صبر کن. نميشود حالا بروي. امکان ندارد بگذارم با اين وضع بروي.» و ضمن اينکه اخم کرده بود و لب را به دندان ميگزيد به او خيره شد.رجي به خود تکاني داد و گفت:« نه، مسئلهاي نيست. من ...من-» و دستش را طوري حرکت داد که انگار بگويد« با اين وضع کنار ميآيم.» آن گفت:« اما اينکه خيلي وحشتناک است»، دستهايش را در هم قلاب کرد و جلوي او ايستاد. «حتماً متوجه هستي که ازدواج ما چقدر مصيبت بار خواهد بود، مگرنه؟»رجي با ديدگاني گود افتاده نگاهش کرد و گفت:« بله، کاملاً.» - « خيلي احساس تقصير و بد جنسي ميکنم. يعني، ميگويم که براي آقاي کبوتر و بانو خيلي هم خوبست. اما مجسم کن که در زندگي واقعي- نه، فقط مجسم کن!»رجي گفت:« بله، البته، البته.» و دوباره راه افتاد که برود. اما باز هم آن مانعش شد. آستينش را گرفت و رجي با شگفتي تمام ديد که اينبار به جاي خنديدن به دختر بچهاي ميماند که کم مانده زير گريه بزند.آن زاريد:« اگر ميفهمي، پس چرا اينقدر غم- غمگيني؟ چرا اينقدر دلخوري؟ چرا اينقدر پک- پکري؟»رجي آب دهانش را قورت داد، از نو چيزي را به اشارۀ دست از خود دور کرد و گفت:« دست خودم نيست. بدجوري ضربه خوردم. اگر همينحالا راهم را بکشم و بروم، ميتوانم-»آن با لحني تحقيرآميز گفت:« چطور ميتواني حرف رفتن را بزني؟» پايش را به نشانۀ اعتراض به زمين کوبيد و چهرهاش گلگون شد. «چطور ميتواني اينقدر سنگدل باشي؟ من که نميگذارم همينطوري بروي، مگر اينکه مطمئن بشوم که باز هم به اندازۀ وقتي که هنوز از من تقاضاي ازدواج نکرده بودي خوشحالي. اين را که حتماً ميفهمي، چون خيلي ساده است.»اما از نظر رجينالد نه تنها ساده نبود بلکه به نحوي باور نکردني پيچيده و غامض هم بود.- « حتي اگر هم نتوانم با تو ازدواج کنم، چطور ميتوانم تحمل کنم که بدانم تک و تنها در آن ديار غربت هستي و هيچکس را جز آن مادر وحشتناک نداري که برايش نامه بنويسي و خيلي ناراحت و غصه داري، و تمامش هم تقصير من است؟» - « اصلاً تقصير تو نيست. فکرش را هم نکن. اينها همه قسمت است.»رجي دستي را که روي آستينش بود در دست گرفت و بوسيد و با ملايمت گفت:« نميخواهم دلت به حالم بسوزد، آن عزيز و نازنين.» و اين بار تقريباً به حال دو از زير داربست صورتي رد شد و از پيادهروي باغ گذشت.از روي ايوان صدا برخاست:« بغ- بغو! بغ- بغو!» و از ميان باغ صدا برخاست:« رجي، رجي.»رجي برجا ايستاد و به طرف صدا برگشت. وقتي چشم آن به قيافۀ مظلوم و مبهوت او افتاد، خندۀ کوتاهي کرد و گفت:« برگرد، آقا کبوتر، برگرد.» و رجينالد آرام آرام از ميان زمين چمن بازگشت.
کاترين منسفيلد
البته که ميدانست، آنهم بهتر از هر کس ديگر، که ذرهاي شانس ندارد، حتي به اندازۀ يک سر سوزن. اصلاً تصورش هم نامعقول بود؛ اينقدر نامعقول که هيچ تعجب نميکرد اگر پدر دخترک... خب، هر کاري که پدر دخترک ميکرد براي او کاملاً قابل فهم بود. در واقع هيچ چيز جز درماندگي محض، جز اين واقعيت که اين براستي آخرين روز اقامتش در انگلستان بود- تا کياش را فقط خدا ميدانست- نميتوانست او را به حرکت وادارد. تازه همين حالايش هم... يک پاپيون چارخانۀ کرم و لاجوردي از توي کشوي کمد انتخاب کرد و لب تختخوابش نشت. اگر دخترک بر ميگشت و ميگفت:«چهغلطها!»، آيا تجعبي داشت؟ ضمن اينکه يقهاش را بالا ميزد و روي پاپيون بر ميگرداند به اين نتيجه رسيد که اصلاً و ابداً تعجبي نداشت. فيالواقع منتظر بود جوابش چيزي توي همين مايهها باشد. راستش، اگر با بي طرفي به قضيه نگاه ميکرد، هيچ نميدانست که چه جواب ديگري ممکن بود بگيرد. ظاهر و باطن همين بود! جلوي آينه با حالت عصبانيت پاپيونش را بست، موها را با هر دو دست روي سرش خواباند، و لبۀ جيب کتش را بيرون کشيد. مردي با در آمد سالانه پانصد الي ششصد پوند از باغ ميوهاي در رودزيا- انگار جا تو دنيا قحط بود! بي هيچ سرمايهاي. بي يک شاهي درآمد اضافي تا دست کم چهارسال ديگر. از بابت ريخت و قيافه و اين جور چيزها هم که چندان چنگي به دل نميزد. حتي نميتوانست به تندرستياش بنازد، چون اين جريان افريقاي شرقي چنان از پا انداخته بودش که ناچار شده بود شش ماهي را مرخصي بگيرد. هنوز هم که هنوز بود رنگ و رويش جا نيامده بود و، همانطور که دولا شده بود و خودش را توي آينه نگاه ميکرد، به نظرش رسيد که در آن بعد از ظهر وضعش از حد معمول هم خرابتر شده است. اي دل غافل! چه اتفاقي افتاده است؟ انگار رنگ موهايش سبز شده بود. لعنت بر شيطان، هر عيبي که داشت، رنگ موهايش مغز پستهاي نبود. اين يکي ديگر نور علي نور بود! اما دميبعد نور سبز رنگ توي آينه اندکي لرزيد: بازتاب سايۀ سبز درخت توي حياط بود. رجي پشت به آينه کرد و قوطي سيگارش را در آورد، اما يادش آمد که خانم جان چقدر بدش ميآيد که کسي توي اتاق سيگار بکشد، اين بود که دوباره آن را توي جيبش گذاشت و به طرف کمد لباس رفت. نخير، محال بود بتواند يک نکتۀ مثبت در سرتا پايش پيدا کند، حال آنکه دخترک... آه!... از رفتن باز ماند، دستها را در هم قلاب کرد، و به کمد تکيه داد.ولي با وجود موقعيت دخترک و ثروت پدرش، و با وجود اينکه بچۀ يکي يکدانه و در ضمن محبوبترين دختر محله بود؛ با وجود زيبايي و هوش سرشار- هوش! يک چيزي ميگويم يک چيزي ميشنويد، هيچ کاري نبود که از عهدهاش ساخته نباشد؛ رجي حتم داشت که اگر لازم ميشد ميتوانست در هر زمينهاي نبوغ به خرج دهد- و با وجود اينکه پدر و مادرش او را ميپرستيدند و او هم آنها را ميپرستيد، و محال بود که بگذارند راه به آن دوري... خلاصه، با وجود هر مانعي که فکرش را بکنيد، عشقش به او اينقدر شديد بود که نميتوانست اميدوار نباشد. اما، آيا واقعاً اميد بود؟ يا اينکه مربوط ميشد به اين تمناي غريب و آميخته به حجب که بتواند از او مراقبت کند، هرچه را که بخواهد برايش مهيا کند، و نگذارد جز عشق هيچ چيز ديگري نزديکش شود؟ اما چقدر عاشقش بود! خود را به کمد فشرد و زمزمه کرد:«دوستش دارم، دوستش دارم!» و همان دم خود را همراه او در راه اومتالي يافت. شب بود. دخترک در کنجي نشسته و خوابش برده بود. چانه لطيفش در يقه پيراهنش فرو رفته بود. مژگان قهوهاي- طلائياش بر گونههايش خوابيده بود. رجي شيفته بيني کوچک و قلمي، لبهاي خوش ترکيب، و گوشهاي کودکانه او بود که حلقه موي قهوهاي- طلايي ميپوشاندشان. حال از ميان بيشهاي ميگذشتند. هوا گرم و تاريک بود و فرسنگها با آبادي فاصله داشتند. آنوقت دخترک از خواب بيدار ميشد و ميپرسيد:«خوابم برده بود؟» و او در جواب ميگفت:«بله. حالت خوبست؟ بيا، بگذار-» و به طرف او خم ميشد...روي او خم ميشد. اين تصورات چنان سرمست کننده بود که نتوانست به خيال پردازي ادامه دهد. اما در عوض اين جسارت را يافت که از پلهها سرازير شود، کلاه حصيرياش را از توي سرسرا بردارد، و وقتي در ورودي را پشت سرش ميبست بگويد:«خب، لااقل ميتوانم بختم را بيازمايم،همين و بس.»اما بختش، خيلي که ارفاق کنيم، فيالمجلس به او دهان کجي کرد. خانم جانش در معيت چني و بيدي، دو سگ پير از نژاد چيني در باغ مشغول گردش و رفت و آمد بود. البته که رجي نالد به خانم جانش علاقه داشت و خانم جانش هم در مجموع- به هر حال نيتش خير بود و جرأت و استقامتش حد و حصري نداشت ووو... اما هيچ نميشد انکار کرد که به عنوان يک مادر خيلي عبوس و سختگير بود. و در زندگي رجي لحظات زيادي پيش ميآمد، البته تا قبل از اينکه عمو آليک بميرد و باغ ميوه به او برسد، که شک نداشت که تنها فرزند يک بيوه زن بودن سختترين مجازاتي است که ميشود براي يک جوان در نظر گرفت. و چيزي که کار را از سخت هم سختتر ميکرد اين بود که تنها دار و ندار او در دنيا مادرش بود. او نه تنها نقش مشترک هر دو والدين را برايش بازي ميکرد، بلکه با تمام بستگان خودش و پدرش جنگيده بود تا رجي صاحب اولين شلوار جيبدارش شود. براي همين بود که هر وقت دل رجي در غربت ميگرفت و در مهتابي تاريک زير نور ستارهها مينشست و به صداي گرامافون گوش ميداد که ميناليد:«عزيزم، زندگي چيزي نيست جز عشق» تنها چيزي که در نظرش مجسم ميشد قد و بالاي خانم جانش بود که همراه چيني و بيدي در پياده روي باغ ميخراميد... خانم جان همانطور که دو تيغۀ قيچي را از هم گشوده بود تا سر شاخه يا گل خشکيدهاي را بچيند، با ديدن رجي بر جا ميخکوب شد.با اين که ميديد رجي آماده رفتن است پرسيد:«بيرون که نميروي رجي نالد؟»رجي دستها را در جيب کتش فرو برد و با صدايي ضعيف گفت:«براي چاي بر ميگردم، خانم جان.»تق! سرشاخهاي چيده شد. رجي تقريباً از جا پريد. خانم جان گفت:«فکر ميکردم اقلاً اين بعد از ظهر آخري را با مادرت ميگذراني.»سکوت. سگها زل زل نگاهش ميکردند. آنها تمام حرفهاي خانم جان را ميفهميدند. بيدي با زبان آويزان روي زمين دراز کشيد. اينقدر چاق و براق بود که به تکه شکلاتي در حال ذوب شدن ميمانست. اما چني چشمهاي چني- مانند خود را با غصه به رجي دوخت و بينياش را طوري آهسته بالا کشيد که گويي تمام دنيا بوي گند ميداد. صداي«تق» قيچي از نو بلند شد. بوتههاي بي زبان؛ دخلشان آمده بود!خانم جان پرسيد:«اجازه هست مادرتان بداند کجا تشريف ميبريد؟»عاقبت بازجويي پايان گرفت، اما رجي تا وقتي از ديدرس خانه دور نشده و به نيمه راه منزل سرهنگ نرسيده بود از سرعت قدمهايش کم نکرد. تازه آن موقع بود که متوجه شد چه بعد از ظهر جانانهاي است. تمام صبح يک دم باران باريده بود، از آن بارانهاي گرم و پرکوب و سيلآساي آخرهاي تابستان، و اکنون آسمان صاف شده بود و تنها دنبالهاي از لکه ابرهاي کوچک سفيد، مثل قطاري از بچه اردکها، بر فراز جنگل در پرواز بود. نرمه بادي ميوزيد، اينقدر که آخرين قطرات باران را از تن شاخسار بتکاند؛ يک ستاره ولرم روي دستش پاشيد. شلپ! يکي ديگر با ضرب روي کلاهش خورد. جادۀ خلوت ميدرخشيد، پرچينها بوي نسترن ميدادند، و گلهاي خطميدرشت ميان حياط خانههاي ويلايي چه برقي ميزدند. و اين هم منزل سرهنگ بود- به همين زودي رسيده بود. دستش را روي در آهني گذاشت، آرنجش بوتههاي ياس بنفش را تکاند و گلبرگ و گرده گل روي آستين کتش پخش شد. اما، يک کم آرامتر! روي هم رفته خيلي تند آمده بود. قصدش اين بود که قبلاً همه چيز را يک کم سبک و سنگين کند. يک کم يواشتر! اما پاهايش او را در پياده روي باغ ميان بوتههاي گل سرخ که در دو سويش قد برافراشته بود پيش ميبرد. آخر، همينطور بي مقدمه که نميشود! اما دستش ريسمان زنگ را گرفته و کشيده بود و چنان سر و صدايي راه انداخته بود که گفتي آمده بود تا خبر آتش گرفتن خانه را بدهد. انگار دخترک خدمتکار هم توي سرسرا کشيک ميداد چون در خانه بي معطلي باز شده بود و قبل از اينکه طنين زنگ لعنتي خاموش شود رجي را توي سالن پذيرايي محبوس کرده بود. تازه آنوقت بود که سالن بزرگ و سايه روشن، با چتر آفتابيي که روي پيانوي بزرگ قرار داشت، او را به هيجان آورد و دستخوش دلهره و بيقراري کرد. همهجا در سکوت فرو رفته بود،اما همين حالا بود که در سالن باز شود و سرنوشتش تعين شود. حالش بي شباهت به وقتي نبود که به مطب دندانسازي ميرفت؛ دست از جان شسته بود. ولي درست در همان حال، با حيرت فراوان، صداي خودش را شنيد که ميگفت:«پروردگارا، خودت ميداني که چندان کاري براي من نکردهاي...» و همين او را به خود آورد؛ دوباره متوجهش کرد که او ضاع تا چه اندازه جدي است. اما دير شده بود. دستگيره چرخيد. آن داخل شد، فاصله سايه روشن بينشان را پيمود، دستش را در دست او گذاشت و با صدايي نرم و لطيفي گفت:«خيلي متأسفم، رجي. پدرم رفته بيرون. مادرم هم رفته شهر که کلاه بخرد. اينست که فقط من ماندهام که ازت پذيرايي کنم.» رجي که نفسش به زحمت بالا ميآمد، کلاهش را به دکمههاي جلوي کتش فشرد و با لکنت گفت:«راستش را بخواهي، فقط آمدم که... خداحافظي کنم.»آن نرم و آرام گفت:«عجب!» برقي در ديدگان خاکستري رنگش به رقص در آمد و يک قدم از او فاصله گرفت و افزود:«خيلي سفر کوتاهي بود!»آنوقت ضمن اينکه چانهاش را بالا گرفته بود و او را ورانداز ميکرد، قهقهه بي مقدمه و طولانيي سرداد و رو به پيانو رفت، به آن تکيه داد و شروع کرد به بازي کردن با منگوله چتر.- «جداً متاسفم که اين طوري ميخندم. هيچ نميدانم چرا خندهام ميگيرد. خيلي عا-عادت بدي است.» و ناگهان کفش خاکستري را به زمين کوفت و دستمالي از توي جيب بلوز پشميسفيدش بيرون آورد. بعد گفت:«جداً بايد اين کار را کنار بگذارم، خيلي عادت مزخرفي است.»رجي به صداي بلند گفت:« چه حرفها ميزني، آن، من عاشق شنيدن خندههاي توام. اصلاً چيز قشنگتري-»اما واقعيت، که هر دو آن را ميدانستند، اين بود که دخترک هميشه هم نميخنديد؛ در واقع عادتش نبود. منتها از همان روز اولي که با هم آشنا شده بودند، از همان لحظه اول، بنا به دليلي مجهول که رجي آرزو ميکرد آن را بفهمد، آن به او خنديده بود. براي چه؟ اصلاً مهم نبود که کجا باشند يا راجع به چه چيزي حرف بزنند. امکان داشت درگير جدي ترين گفتگوي ممکن- دست کم از نظر رجي- باشند، که آن غفلتاً نگاهي به او ميانداخت و لرزۀ کوتاه و سريعي بر چهرهاش ميدويد. لبانش از هم ميگشود، برقي در ديدگانش ميرقصيد، و شروع ميکرد به خنديدن.از آن عجيبتر اين بود که رجي گمان ميبرد خودش هم دليل خندهاش را نميداند. بارها ديده بود که رويش را برميگرداند، اخم ميکند، گونههايش را مک ميزند، و دستهايش را به هم ميفشارد. اما فايدهاي نداشت. حتي وقتي خود آن شکوه ميکرد:«والا نميدانم چرا خندهام ميگيرد،» باز هم صداي قهقهۀ ملايم و طولانياش بلند ميشد؛ خلاصه،معمايي بود...آن دستمال را کنار گذاشت و گفت:«چرا نمينشيني؟ يک سيگار روشن کن. سيگار ها توي همان جعبه کوچک کنار دستت هستند. من هم يکي ميکشم.» رجي سيگارش را برايش روشن کرد و همانطور که به سمت او خم شده بود انعکاس شعله کوچک را توي حلقۀ مرواريدي که به انگشتش بود ديد. آن پرسيد:«فردا بايد بروي، نه؟»رجي جواب داد:«بله، همين فردا،» و همزمان با اداي اين جمله، چتر کوچک دود را با فوت به کناري راند. لعنت بر شيطان، چرا اينقدر عصبي شده بود؟ تازه، کلمۀ «عصبي»هم تعريف مناسبي نبود.و افزود:«باور کردنش خيلي- خيلي مشکل است.»آن با صداي ملايم گفت:«آره- جداً خيلي مشکل است،نه؟» و دولا شد و نوک سيگارش را توي زير سيگاري سبزرنگ چرخاند. در اين حال چقدر قشنگ شده بود!- جداً قشنگ- و توي آن مبل غولآسا چقدر کوچک ديده ميشد. گرماي محبت در جان رجينالد دويد. اما صدايش، آن صداي ملايم و رخوتناک، بود که تمام وجود رجي را به لرزه درآورد. آن گفت:«احساس ميکنم سالهاي سال است که اينجايي.»رجي نالد پک عميقي به سيگارش زد و گفت:« حتي تصور برگشتن هم وحشتناک است.»از دل خاموشي صدايي برخاست:« بغ- بغو-بغ- بغو.»آن گفت:« اما از بودن آنجا که راضي هستي، مگرنه؟» انگشت سبابه را در گلوبند مرواريدش قلاب کرد و افزود:« همين چند شب پيش بود که پدرم ميگفت به نظر او تو خيلي خوشبختي که روي پاي خودت هستي.» و به او خيره شد. لبخند رجي نالد رنگي نداشت. سرسري گفت:« چندان هم احساس خوشبختي نميکنم.» باز هم صدا آمد:« بغ- بغو- بغ- بغو.» آن زمزمه کرد:«منظورت غربت و تنهايي است؟» رجينالد گفت:« اتفاقاً، غربت و تنهايي زياد ناراحتم نميکند.» و سيگارش را توي زير سيگارش له و لورده کرد:« ميتوانم خيلي خوب باهاش کنار بيام. راستش، آنوقتها خوشم هم ميآمد. اما حالا که-» و ناگهان با وحشت تمام احساس کرد صورتش گر ميگيرد.- « بغ- بغو- بغ- بغو!» آن از جا جست و گفت:« پاشو بيا با کبوترهاي من خداحافظي کن. آنها را بردهايم گوشه ايوان. تو که از کبوتر خوشت ميآيد، مگرنه؟» رجي چنان با حرارت حرف او را تصديق کرد که وقتي در ايوان را برايش گشود و کنار ايستاد تا رد شود، آن به سرعت جلو دويد و به جاي اينکه به او بخندد به کبوترها خنديد.يک جفت کبوتر مدام روي ماسههاي سرخ رنگ کف قفس ميرفتند و بر ميگشتند، ميرفتند و باز ميگشتند. يکي از آنها هميشه جلوتر از ديگري بود. اولي جلو جلو ميرفت و سر و صدايي ميکرد و دومياو را تعقيب ميکرد و با جديت هرچه تمامتر دولا و راست ميشد. آن من باب توضيح گفت:« ميداني، آن يکي که جلوجلو ميرود خانم کبوتر است. او نگاهي به آقاي کبوتر ميکند و خنده نخودي تحويلش ميدهد؛ بعد ميافتد جلو و آقاي کبوتر هم دنبالش ميدود و مرتب تعظيم ميکند. خانم کبوتر دوباره خندهاش ميگيرد و پا به دو ميگذارد و آقاي کبوتر-» حرفش را قطع کرد، سرپا نشست، و افزود:« آقاي کبوتر هم دنبالش ميدود و مرتب تعظيم ميکند... و تمام زندگيشان در همين خلاصه ميشود. هيچوقت هيچ کار ديگري نميکنند.» از جا بر خاست و مشتي دانه زرد رنگ را از توي کيسهاي که روي سقف قفس بود بيرون آورد. « هر وقت در رودزيا ياد آنها افتادي، بدان و آگاه باش که جز اين کاري ندارند...»رجي هيچ نشانهاي حاکي از اينکه کبوترها را ديده باشد يا يک کلمه از حرفهاي او را شنيده باشد از خود بروز نداد. در آن دم تنها چيزي که شش دانگ حواسش را به خود مشغول ميداشت صعوبت فاش کردن راز دلش براي آن بود. « آن، فکر ميکني هيچ وقت توجهي به من پيدا کني؟» تير را از کمان رها کرده بود. کار يکسره شده بود. در وقفه کوتاهي که متعاقباً پيش آمد، نگاه رجينالد باغ را که در نور غوطه ميخورد، آسمان فيروزه فام را، جنبش ملايم برگها را روي ديرکهاي ايوان، و آن را که دانههاي ذرت را با انگشت ميان گودي مشتش پشت و رو ميکرد در بر گرفت. اما وقتي آن دستش را آهسته بست و آرام زمزمه کرد:« نه، نه آنطوري.» اين دنياي تازه رنگ باخت. لکن پيش از آنکه بتواند دردي احساس کند، آن با سرعت به راه افتاد و او نيز ناچار به دنبالش از پلهها سرازير شد، از پيادهروي باغ گذشت، از زير داربست رزهاي صورتي رد شد، و زمين چمن را پشت سر گذاشت. در آنجا آن پشت به آن زمينۀ سبز فام و چشم نواز ايستاد، رويش را به رجينالد کرد، و گفت:« نه خيال کني ازت خوشم نميآيد، برعکس. اما»- چشمهايش گشادتر شد- « نه آنطوري» - لرزهاي بر چهرهاش دويد - «آخر، آدم بايد خيلي»- لبهايش از هم جدا شدند؛ نتوانست جلوي خودش را بگيرد، و شروع کرد به خنديدن. بعد بلند گفت:« بفرما، ميبيني؟ همش تقصير اين پاپيون شطرنجي تو است، حتي در اين لحظه که آدم فکر ميکند که بايد راستي راستي جدي باشد، پاپيون تو منو به ياد فکلهايي مياندازد که توي عکس به گردن گربهها ميبندند! واي، تو را به خدا من را ببخش که اين قدر مزخرفم، جداً ببخش!»رجي دست کوچک و گرم آن را در دست گرفت و به سرعت گفت:« چه حرفها ميزني، آن، اين چيزها که احتياج به بخشيدن ندارد. خودم ميدانم چرا تو را به خنده مياندازم. تو از بس در همه چيز از من بالاتر و بهتري، به نظرت مضحک ميآيم. اين را خوب ميفهمم. اما اگر بنا بود که-» آن دست او را به سختي فشرد و گفت:« نه، نه، اصلاً اينطور نيست. اشتباه ميکني. من اصلاً از تو بالاتر نيستم. تو خيلي از من بهتري. تو خيلي هم... مهربان و بي غل و غش هستي. من هيچ اينطوري نيستم. تو من را نميشناسي. من بدترين اخلاق ممکن را دارم- لطفاً حرفم را قطع نکن. تازه، مسئله چيز ديگري است. مسئله اصلي ايناست که-» سرش را تکاني داد و افزود:« امکان ندارد بتوانم با مردي عروسي کنم که به او خنديده باشم. حتماً خودت متوجه هستي. مردي که من زنش ميشوم-» و آه ملايمياز دل برآورد. دستش را پس کشيد، نگاهش را روي رجي گردش داد، و تبسميغريب و رؤيايي بر لبانش نقش بست. « مردي که من زنش بشوم-»و به نظر رجي چنين آمد که مردي خوش سيما، بلند بالا، و برازنده در مقابلش قد برافراشت و جاي او را گرفت- از آن نوع مردها که آن و او بارها در سالن تماشاخانه ديده بودند، مردي که از جايي ناشناخته به صحنه قدم ميگذاشت و بدون اداي کوچکترين حرفي ستارۀ زن را در آغوش ميگرفت و بعد از نگاهي ممتد و جانشکاف او را به هر کجا که ميخواست ميبرد...رجي در برابر اين تصوير خالي سر فرود آورد و با صدايي گرفته گفت:« بله، ميفهمم.»آن گفت:« واقعاً؟ جداً اميدوارم که بفهمي. چون از اين بابت خيلي احساس شرم ميکنم. توضيحش خيلي مشکل است. ميداني، من هيچوقت-» حرفش را نيمه کاره گذاشت. رجي نگاهش کرد. آن لبخند بر لب گفت:« جداً مضحک نيست؟ من ميتوانم همه چيز را رک و بيپرده با تو در ميان بگذارم. از همان روز اول هم همينطور بود.»رجي کوشيد تبسم کند و بگويد:« خوشحالم.» دخترک پي حرفش را گرفت. « هيچوقت تا بحال با کسي برخورد نکردهام که به اندازۀ تو ازش خوشم بيايد. با هيچکس اينقدر خوشحال نبودهام. اما حتم دارم که وقتي مردم يا کتابها راجع به عشق حرف ميزنند مقصودشان اين نيست، ميفهمي؟ آخ، کاشکي ميدانستي چقدر از اين بابت ناراحتم. اما آخر ما هم عيناً مثل... مثل آقا کبوتر و خانم کبوتر ميشويم.»اين آخري تير خلاص بود. از نظر رجي نالد اين حرف آخري چون و چرا باقي نميگذاشت و اينقدر راست بود که تاب تحملش را نداشت. اين بود که گفت:« احتياج نيست شيرفهمم بکني.» و رويش را از او برگرداند و به فراسوي چمن نگريست. در اينحال چشمش به کلبۀ باغبان و درخت بلوط تيرۀ کنارش افتاد. باريکۀ خيس و شفاف دودي آبي رنگ برفراز دودکشش معلق ايستاده بود؛ انگار واقعي نبود. اما گلويش عجب دردي ميکرد! آيا صدايي از حلقومش خارج ميشد؟ امتحاني کرد و با صدايي گره خورده گفت:« ديگر بايد برگردم خانه.» و راه افتاد که از ميان چمنزار بگذرد. اما آن دنبالش دويد و با التماس گفت:« نه، صبر کن. نميشود حالا بروي. امکان ندارد بگذارم با اين وضع بروي.» و ضمن اينکه اخم کرده بود و لب را به دندان ميگزيد به او خيره شد.رجي به خود تکاني داد و گفت:« نه، مسئلهاي نيست. من ...من-» و دستش را طوري حرکت داد که انگار بگويد« با اين وضع کنار ميآيم.» آن گفت:« اما اينکه خيلي وحشتناک است»، دستهايش را در هم قلاب کرد و جلوي او ايستاد. «حتماً متوجه هستي که ازدواج ما چقدر مصيبت بار خواهد بود، مگرنه؟»رجي با ديدگاني گود افتاده نگاهش کرد و گفت:« بله، کاملاً.» - « خيلي احساس تقصير و بد جنسي ميکنم. يعني، ميگويم که براي آقاي کبوتر و بانو خيلي هم خوبست. اما مجسم کن که در زندگي واقعي- نه، فقط مجسم کن!»رجي گفت:« بله، البته، البته.» و دوباره راه افتاد که برود. اما باز هم آن مانعش شد. آستينش را گرفت و رجي با شگفتي تمام ديد که اينبار به جاي خنديدن به دختر بچهاي ميماند که کم مانده زير گريه بزند.آن زاريد:« اگر ميفهمي، پس چرا اينقدر غم- غمگيني؟ چرا اينقدر دلخوري؟ چرا اينقدر پک- پکري؟»رجي آب دهانش را قورت داد، از نو چيزي را به اشارۀ دست از خود دور کرد و گفت:« دست خودم نيست. بدجوري ضربه خوردم. اگر همينحالا راهم را بکشم و بروم، ميتوانم-»آن با لحني تحقيرآميز گفت:« چطور ميتواني حرف رفتن را بزني؟» پايش را به نشانۀ اعتراض به زمين کوبيد و چهرهاش گلگون شد. «چطور ميتواني اينقدر سنگدل باشي؟ من که نميگذارم همينطوري بروي، مگر اينکه مطمئن بشوم که باز هم به اندازۀ وقتي که هنوز از من تقاضاي ازدواج نکرده بودي خوشحالي. اين را که حتماً ميفهمي، چون خيلي ساده است.»اما از نظر رجينالد نه تنها ساده نبود بلکه به نحوي باور نکردني پيچيده و غامض هم بود.- « حتي اگر هم نتوانم با تو ازدواج کنم، چطور ميتوانم تحمل کنم که بدانم تک و تنها در آن ديار غربت هستي و هيچکس را جز آن مادر وحشتناک نداري که برايش نامه بنويسي و خيلي ناراحت و غصه داري، و تمامش هم تقصير من است؟» - « اصلاً تقصير تو نيست. فکرش را هم نکن. اينها همه قسمت است.»رجي دستي را که روي آستينش بود در دست گرفت و بوسيد و با ملايمت گفت:« نميخواهم دلت به حالم بسوزد، آن عزيز و نازنين.» و اين بار تقريباً به حال دو از زير داربست صورتي رد شد و از پيادهروي باغ گذشت.از روي ايوان صدا برخاست:« بغ- بغو! بغ- بغو!» و از ميان باغ صدا برخاست:« رجي، رجي.»رجي برجا ايستاد و به طرف صدا برگشت. وقتي چشم آن به قيافۀ مظلوم و مبهوت او افتاد، خندۀ کوتاهي کرد و گفت:« برگرد، آقا کبوتر، برگرد.» و رجينالد آرام آرام از ميان زمين چمن بازگشت.