shabhayebarare
7th December 2012, 10:51 PM
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف
کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین
درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند
سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت
آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی
به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه
را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد
با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را
متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما
چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه
پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است...!
کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین
درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند
سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت
آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی
به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه
را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد
با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را
متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما
چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه
پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است...!