PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اولین بار



fly in the sky
6th December 2012, 10:28 PM
گفته بودم که دیگر از من کاری برنمی اید .دیگرتحملش برایم سخت است .کارهایش دارد دیوانه ام می کند.او را به خود شما می سپارم ،خودتان تربیتش را به عهد بگیرید.من دیگر تاب وتوان برایم نمانده.چند روز پیش باز با یکی ا ز بچه های کوچه دعوا کرده بود.وقتی داخل خانه شد چنان لباسهایش خاکی شده بود که رنگشان تغییر کرده بود. از پلها که بالا می امد جای پایش می ماند . به خودش دست که می زدخاک بلند می شد .دانه های عرق روی صورتش یکدست شده بود. از کنار گوشهایش پایین میامد تند تند نفس می زدچند تا خراشیدگی توی صورتش بود که قرمزی خونش روی سفیدی پوستش پیدا بود و تا میتوانسته پسرهمسایه را کتک زده.مادرش هم آمده بود دم در ، کلی بارمان کرد و رفت که اگرنمیتوانید جلو بچه تان را بگیرید ، تا دیگران این کار را بکنند . هرچه با او حرفمیزنم فایده ای ندارد .خیلی نافرمان است.من وپدرش تا می توانسته ایم مواظب راه ورفتارمان بوده ایم وهستیم اما نمی دانم چرا این گونه شده . به پدرش هم که میگوییی، با صبر و حوصله فراوان می نشیندوبا او حرف می زندولی فردا دوباره همان آش و همان کاسه. من هم اگر حرفی می زنم بر خلاف پدرش با او دعوایمان می شود تا بخواهم عکس العملی نشان دهم مثل برق ازجلوی چشمانم دور می شود می ایستددم درخانه می گویید خوش به حال دوستانم چه مامانهای خوبی دارن توهمه اش من را دعوا می کنی از کارهایم ایراد میگیری ومی خواهی من را بزنی .بماند که در خانه ارام وقرار ندارد و با هرچیزی کار دارد.سرو صدا میکند ، نظم هم ندارد . از لحاظ درسی که بماند کتابها را که هیچ دست نمیزند، مدرسه هم از دست زبانش، معلم ها مینالند . ****** *****ازدیدار شما باز می گشتم دلم خیلی گرفته بود از ان حال وهواییه که کنارشما داشتم .دارم دور می شوم داخل جاده توی ماشین نشسته بودم چشمهایم را روی هم گذاشتم بوی اسفندوگلاب ،ارامشی وخنکی ّان جمعیت زیاد که هم دیگر را به هر طرفی می برند تا به شمابرسن به یاد می اورم ودرحالی که احساس می کنم اشکهایم سرازیر می شود دل تنگ میگوییم کاش برمی گشتیم به طرف شما .داخل جاده اسمان را که نگاه می کردی ابری بوداسمان هم دلش گرفته بود شروع به باریدن کرد کم کم باران به برف تبدیل شدماشین به سختی جلو می رفت تا چشم کار میکرد برف بود برف. جلو خودمان را به سختی می دیدیم. گاهی از جاده بیرون می رفتیم وباز به سختی وارده جاده می شدیم .دلم شور می زد می ترسیدم تصادف کنیم. دایم به همسرم می گفتم:علی یواش عجله که نداریم .بدونه حرفی فقط حواسش به جاده بود.برف بندامد کمی هوا روشن شد. جاده فیروز کوه رسیدیم. هوای داخل ماشین گرم شده بودماشین سربالای را به سختی می رفت صدایی خرد شدن سنگ هارا زیر تایرهای ماشین حس میکردم . صندلی عقب نشسته بود یک دفعه حالش به هم خورد.برگشتم عقب را نگاه کردم نمیدانم چه شد! چشمهایش سفیدیشان پیدا شد ،دستهایش بالای سرش تکان نمی خوردن مثل یک تکه چوب شد سخت سخت ، هر چه صدایش زدم تکانش دادم ولی فایده نداشت که نداشت نمیدانم چطور ماشین ایستاد. کفشهایم را در اورده بودم ،در ماشین را باز کردم پیاده شدم دردی حس می کردم ولی دلیلش را نمیدانستم .باد شدیدی می وزید سرمایش عرق را به بدنم خشک کرد وبدنم بیشتر می لرزید.رفتم طرف درب عقب تامن بروم پدرش در راباز کرد وصدایش می زد امید بابا تورا به خداچشمها یت را باز کن من هم رفتم طرفش اضطراب تمام وجودم را گرفته بود هیچ کاری از دستم بر نمی امد همسرم گفت بیا او را ازماشین بیرون بیاوریم شاید هوای بخوردبهتر شود پدرش سرش را ومن پاهایش را توانایی بلند کردن نداشتم پاهایش روی زمین کشیده می شد به سنگ های ریزو درشت می خورد وزخمی میشد هرطوری بود او را کناره جاده پشت ماشین روی زمین گذاشتیم . به هر طرفی می رفتم جلو هر ماشینی که رد می شد را می گرفتم اما دریغ از این که کسی بخواهد بایستدو به ما کمک کند برگشتم به طرف او دیگر رمقی نداشتم ، کمی اب به سروصورتش زدن فایدای نداشت. باور نداشتم که از دستم برود. به سر صورتم خودم روی دستهایم می زدم ارام وقرار نداشتم .از همه چیز و همه کس دست شسته بودم.یک دفعه یاد ان روز افتادم که برای اولین بار به دیدنت امدم واورا ازشما خواستم.شما ناامیدم نکردی بلند شدم دستهایم را تا میشد بالا میرفت به اسمان بلند کردم با تمام وجود با صدای بلندصدایت کردم وان را دوباره ازشما خواستم.انگار دلم ارام گرفت .برگشتم طرفش کنارش نشستم سرش را بلند کردم روی سینه ام گذاشتم صدای ارام نفسهایش را شنیدم خدارا باتمام وجود شکر کردم .صدایش زدم شروع کرد به گریه در همین حال یکی از همین ماشینهای توی جاده ایستاد تاما را در این وضع دید به اورژانس زنگ زد. . نمی دانم چقدر طول کشید تا امبولاس امد. برایم به اندازه سالها انتظاربود.او را داخل امبولاس گذاشتن، اجازه ندادن من سوار شوم،هرچند گریه میکرد و می گفت مادرم را میخواهم.ماهم داخل ماشین خودمان نشستیم و پشت سر آمبولانس به راه افتادیم تا به بیمارستان نزدیکی رسیدیم. سریع او را بستری کردند، دکتر امد بالای سرش وشروع کرد به سوال کردن.ایا سابقه دارد؟ بیماری خاصی دارد یا نه؟از او خون و نوارقلب گرفتن که خداروشکر مشکلی نبود.گفتن باید بستری شود و تحت نظر باشد ، شایددوباره همانطور شود. سرحال تر شده بود.میگفت و میخندید و دائم غرمیزد که سرم را از دستم در بیاورید. برخلاف همیشه که دعوا میشد این بار با وجود ناراحتی که داشتم سعی میکردم او را ارام کنم . *** ما مسافر بودیم باید به خانه برمیگشتیم .بعد ازکلی مشورت و حرف زدن همه تصمیم گرفتیم که رضایت بدهیم وبه خانه برگردیم. دکتر گفت وقتی به شهر خودتان رسیدید پیش یک دکترمغز واعصاب ببریدش . دراولین فرصت او را بردیم بعد ار کلی نوارمغزو ازمایش دکترگفت هیچ مشکلی ندارد . مطمئن بودم که حالش خوب است، اخر او را از کسی دیگر خواسته بودم و به کسی دیگر توسل جسته بودم .میدانم سالم بودن فرزندم نتیجه سپردن او به بهتریهناست نه چیز دیگر.از شما ممنونم یا ضامن اهو که لطفتان همیشه شامل حال زائرانتان میشود. دوستان این داستان را خودم نوشتم خوشحال میشم انتقادی ،نظری دارین بهم بگید.

سمیه نجفی
7th December 2012, 08:04 PM
خیلی خوب بود واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم آفرین

Alpha110
8th December 2012, 06:57 AM
خیلی خیلی برام جالب بود حال کردم ام امید وارم دوستان نیز از این تاپیک استفاده مناسب را ببرند

nafise khanom
8th December 2012, 10:35 AM
عالی بود.ممنون...

- - - به روز رسانی شده - - -

عالی بود.ممنون...

باقوت
8th December 2012, 11:05 AM
عالی بود
منم حاجتمو از امام رضا خواستم

دعا کنید حاجتمو بده

EAGEL
8th December 2012, 12:03 PM
عالی بود!!!
همانند یک نویسنده ی خوب!!![tashvigh]

SiDe
8th December 2012, 07:04 PM
عالی بود تبریک میگم دوست عزیز.

تورنج 75
8th December 2012, 07:21 PM
قشنگ بود عزیزم ، ممنون

pegah*_
8th December 2012, 07:34 PM
عالی بود.

س.ملک پور
9th December 2012, 10:01 AM
خوب
[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

ماتریکس
9th December 2012, 11:19 AM
خوب بود اما به عنوان کسی که خودش دستی تونوشتن داره باید بگم بهتر بود داستان با برگشت از سفر شروع میشد وشرح رفتارپسر روبصورت مشغله ذهنی مادر طی مسیر ذکر میکردی .موفق باشی

موازنه
9th December 2012, 02:40 PM
[tashvigh][tashvigh][tashvigh]

*مینا*
9th December 2012, 06:54 PM
خیلی عالی بود ، خیلــــــــــی [tashvigh]

fatima2012
9th December 2012, 07:29 PM
20 بوووووووووووووود آفرین

"hasan"
9th December 2012, 08:05 PM
سلام
موفق و پیروز باشین[golrooz]

خیلی خوب بود ولی بخاطر پیشرفته این کار و نوشته هاتون چندتا نکته میگم

1.نباید همیشه یه داستان رو از اول قصه شروع کرد و نوشت

2.اگه اول نوشته هاتون جذابیت نداشته باشه شخص خواننده پای نوشته هاتون نمیشینه

3.تو فضای مجازی واسه اینکه نوشته هاتون راح تر خونده بشه از خلاقیت و پاراگراف بندی و رنگ آمیزی استفاده کنید

4.این مدل نوشتن برا داستانهای بلند استفاده میشه ولی شما میتونستید با ادبیات داستان کوتاه این نوشته رو بنویسید و خواننده با اشتیاق بیشتری نوشته ها رو بخونه

اگه نوشته هاتون حقیقی و روایی باشه ایشالله خدا پسرتونو نگه داره
http://night-skin.com/blogcode/tasvir-zibasazi/upimg/uploads/1393347057.gif

fly in the sky
9th December 2012, 08:18 PM
ممنون که خوندید ونظر دادین[golrooz]

s.ak
9th December 2012, 09:24 PM
اولش می گفتی از ذهن خودت سرچشمه گرفته آخه بعد از زار زار گریه کردن بفهمی برای تخیلات نویسنده گریه می کردی بیشتر گریه ات میگیره
ولی خیلی خوب بود،بیشتر تلاش کن موفق میشی[tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh][tashvigh]
از نظرات بچه ها حتما استفاده کن آخه تا ته اش را بخونم چشمام ترکید[cheshmak]

محمد ایرانی
9th December 2012, 11:41 PM
فوق العاده بود.مرسی

کتایون50
14th December 2012, 12:55 PM
خیلی خوب بود .آدمو دنبال خودش می کشوند تا ببینی اخرش چی میشه .

زهرا صبری
19th December 2012, 06:37 PM
خیلی خوب بود متحول شدم

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد