fly in the sky
6th December 2012, 10:28 PM
گفته بودم که دیگر از من کاری برنمی اید .دیگرتحملش برایم سخت است .کارهایش دارد دیوانه ام می کند.او را به خود شما می سپارم ،خودتان تربیتش را به عهد بگیرید.من دیگر تاب وتوان برایم نمانده.چند روز پیش باز با یکی ا ز بچه های کوچه دعوا کرده بود.وقتی داخل خانه شد چنان لباسهایش خاکی شده بود که رنگشان تغییر کرده بود. از پلها که بالا می امد جای پایش می ماند . به خودش دست که می زدخاک بلند می شد .دانه های عرق روی صورتش یکدست شده بود. از کنار گوشهایش پایین میامد تند تند نفس می زدچند تا خراشیدگی توی صورتش بود که قرمزی خونش روی سفیدی پوستش پیدا بود و تا میتوانسته پسرهمسایه را کتک زده.مادرش هم آمده بود دم در ، کلی بارمان کرد و رفت که اگرنمیتوانید جلو بچه تان را بگیرید ، تا دیگران این کار را بکنند . هرچه با او حرفمیزنم فایده ای ندارد .خیلی نافرمان است.من وپدرش تا می توانسته ایم مواظب راه ورفتارمان بوده ایم وهستیم اما نمی دانم چرا این گونه شده . به پدرش هم که میگوییی، با صبر و حوصله فراوان می نشیندوبا او حرف می زندولی فردا دوباره همان آش و همان کاسه. من هم اگر حرفی می زنم بر خلاف پدرش با او دعوایمان می شود تا بخواهم عکس العملی نشان دهم مثل برق ازجلوی چشمانم دور می شود می ایستددم درخانه می گویید خوش به حال دوستانم چه مامانهای خوبی دارن توهمه اش من را دعوا می کنی از کارهایم ایراد میگیری ومی خواهی من را بزنی .بماند که در خانه ارام وقرار ندارد و با هرچیزی کار دارد.سرو صدا میکند ، نظم هم ندارد . از لحاظ درسی که بماند کتابها را که هیچ دست نمیزند، مدرسه هم از دست زبانش، معلم ها مینالند . ****** *****ازدیدار شما باز می گشتم دلم خیلی گرفته بود از ان حال وهواییه که کنارشما داشتم .دارم دور می شوم داخل جاده توی ماشین نشسته بودم چشمهایم را روی هم گذاشتم بوی اسفندوگلاب ،ارامشی وخنکی ّان جمعیت زیاد که هم دیگر را به هر طرفی می برند تا به شمابرسن به یاد می اورم ودرحالی که احساس می کنم اشکهایم سرازیر می شود دل تنگ میگوییم کاش برمی گشتیم به طرف شما .داخل جاده اسمان را که نگاه می کردی ابری بوداسمان هم دلش گرفته بود شروع به باریدن کرد کم کم باران به برف تبدیل شدماشین به سختی جلو می رفت تا چشم کار میکرد برف بود برف. جلو خودمان را به سختی می دیدیم. گاهی از جاده بیرون می رفتیم وباز به سختی وارده جاده می شدیم .دلم شور می زد می ترسیدم تصادف کنیم. دایم به همسرم می گفتم:علی یواش عجله که نداریم .بدونه حرفی فقط حواسش به جاده بود.برف بندامد کمی هوا روشن شد. جاده فیروز کوه رسیدیم. هوای داخل ماشین گرم شده بودماشین سربالای را به سختی می رفت صدایی خرد شدن سنگ هارا زیر تایرهای ماشین حس میکردم . صندلی عقب نشسته بود یک دفعه حالش به هم خورد.برگشتم عقب را نگاه کردم نمیدانم چه شد! چشمهایش سفیدیشان پیدا شد ،دستهایش بالای سرش تکان نمی خوردن مثل یک تکه چوب شد سخت سخت ، هر چه صدایش زدم تکانش دادم ولی فایده نداشت که نداشت نمیدانم چطور ماشین ایستاد. کفشهایم را در اورده بودم ،در ماشین را باز کردم پیاده شدم دردی حس می کردم ولی دلیلش را نمیدانستم .باد شدیدی می وزید سرمایش عرق را به بدنم خشک کرد وبدنم بیشتر می لرزید.رفتم طرف درب عقب تامن بروم پدرش در راباز کرد وصدایش می زد امید بابا تورا به خداچشمها یت را باز کن من هم رفتم طرفش اضطراب تمام وجودم را گرفته بود هیچ کاری از دستم بر نمی امد همسرم گفت بیا او را ازماشین بیرون بیاوریم شاید هوای بخوردبهتر شود پدرش سرش را ومن پاهایش را توانایی بلند کردن نداشتم پاهایش روی زمین کشیده می شد به سنگ های ریزو درشت می خورد وزخمی میشد هرطوری بود او را کناره جاده پشت ماشین روی زمین گذاشتیم . به هر طرفی می رفتم جلو هر ماشینی که رد می شد را می گرفتم اما دریغ از این که کسی بخواهد بایستدو به ما کمک کند برگشتم به طرف او دیگر رمقی نداشتم ، کمی اب به سروصورتش زدن فایدای نداشت. باور نداشتم که از دستم برود. به سر صورتم خودم روی دستهایم می زدم ارام وقرار نداشتم .از همه چیز و همه کس دست شسته بودم.یک دفعه یاد ان روز افتادم که برای اولین بار به دیدنت امدم واورا ازشما خواستم.شما ناامیدم نکردی بلند شدم دستهایم را تا میشد بالا میرفت به اسمان بلند کردم با تمام وجود با صدای بلندصدایت کردم وان را دوباره ازشما خواستم.انگار دلم ارام گرفت .برگشتم طرفش کنارش نشستم سرش را بلند کردم روی سینه ام گذاشتم صدای ارام نفسهایش را شنیدم خدارا باتمام وجود شکر کردم .صدایش زدم شروع کرد به گریه در همین حال یکی از همین ماشینهای توی جاده ایستاد تاما را در این وضع دید به اورژانس زنگ زد. . نمی دانم چقدر طول کشید تا امبولاس امد. برایم به اندازه سالها انتظاربود.او را داخل امبولاس گذاشتن، اجازه ندادن من سوار شوم،هرچند گریه میکرد و می گفت مادرم را میخواهم.ماهم داخل ماشین خودمان نشستیم و پشت سر آمبولانس به راه افتادیم تا به بیمارستان نزدیکی رسیدیم. سریع او را بستری کردند، دکتر امد بالای سرش وشروع کرد به سوال کردن.ایا سابقه دارد؟ بیماری خاصی دارد یا نه؟از او خون و نوارقلب گرفتن که خداروشکر مشکلی نبود.گفتن باید بستری شود و تحت نظر باشد ، شایددوباره همانطور شود. سرحال تر شده بود.میگفت و میخندید و دائم غرمیزد که سرم را از دستم در بیاورید. برخلاف همیشه که دعوا میشد این بار با وجود ناراحتی که داشتم سعی میکردم او را ارام کنم . *** ما مسافر بودیم باید به خانه برمیگشتیم .بعد ازکلی مشورت و حرف زدن همه تصمیم گرفتیم که رضایت بدهیم وبه خانه برگردیم. دکتر گفت وقتی به شهر خودتان رسیدید پیش یک دکترمغز واعصاب ببریدش . دراولین فرصت او را بردیم بعد ار کلی نوارمغزو ازمایش دکترگفت هیچ مشکلی ندارد . مطمئن بودم که حالش خوب است، اخر او را از کسی دیگر خواسته بودم و به کسی دیگر توسل جسته بودم .میدانم سالم بودن فرزندم نتیجه سپردن او به بهتریهناست نه چیز دیگر.از شما ممنونم یا ضامن اهو که لطفتان همیشه شامل حال زائرانتان میشود. دوستان این داستان را خودم نوشتم خوشحال میشم انتقادی ،نظری دارین بهم بگید.