ستاره 15
3rd December 2012, 02:37 PM
يادداشتي بر رمان «بانوي ليل» اثر محمد بهارلو از م.ع. سپانلو
گرفته شده از سایت:www.Dibache.com
داستاننويس خوب كيست؟ كسي كه بتواند داستاني را خوب بگويد. با همة سادگي و بديهيبودنِ اين تعريف همه ميدانند كه خوب بيان كردنْ شرايط و لوازمي دارد كه از سپيدهدمِ قصهگويي انسان تا امروز كه مكتبها و سبكها به تفسيرهاي گوناگوني پرداختهاند همواره در معرضِ اثبات و انكار بوده است. اما اصولِ متفقِعام از اين قراراست: شرطِ لازم داستاننويسي نخست قدرتِ بينايي و شنوايي است، چيزي كه بيشتر از آن كه با كوشش بهدست آيد يك موهبت است؛ سپس عنصرِ تخيل كه مطلقاً موهبتي است ذاتي و البته قابلِ تكامل، و در پايان به دانشِ ادبي، احاطة داستاننويس به مكتبها و سبكها ميرسيم، به كار توانفرسا و آنچه اميرِ داستاننويسيِ قرنِ ما «عرقريزانِ روح» ناميده است.
موضوع محمد بهارلو است و دو اثرِ اخيرش مجموعة داستان«حكايت آن كه با آب رفت» و رمانِ«بانوي ليل»، دو اثري كه بهنظرِ من بهطور جدي او را در عرصة داستاننويسي ما مطرح ميكند. براي دستهبندي كردنِ دلايلي كه ما را به اين نتيجه ميرساند بهتر است بهخودِ آثار نگاه كنيم. سه داستان خواندني در مجموعة اولي هست؛ آن كه نامش را به كتاب داده است، سپس«گذرگاه مردگان» و سرآخر«سالي دوماه». فرصتي براي بازگويي زيروبم داستانها ندارم اما همة آن خصيصهها و موهبتها كه برشمردم در اين سه قصه تلالو دارد. نوشتم«خواندني» و باور دارم كه در اين مورد«خواندني» برابر است با صفتِ «خوب». مثلاً در داستان«گذرگاه مردگان» مهارتِ نويسنده در فضاسازي، حالتي از پيشآگاهي به واقعة مشوشكننده، خواننده را تا آخرين سطور با خود ميبرد. اتومبيل راوي، غروب هنگام، در جادهاي متروك و دربياباني كه عرصة جنگ بوده است خراب ميشود. فقط چند پاراگرف كافي است كه دريابيم سگهاي بيابان به خوردنِ اجسادِ رها شدة انسانها عادت كردهاند. همراه راوي به قهوهخانهاي بيمشتري پناه ميبريم. نيمتنة مردي را به شكلي مرموز پشتِ يك دريچه ميبينيم. سگها خود را به شيشههاي قهوهخانه ميزنند. مرد از قابِ روزنهاش بيرون نميآيد. چرا؟ بعدها در مييابيم كه او از دو پا ساقط است و اين تازه نيمي از داستان است. تمام اين عناصرِ داستاني ممكن است از واقعيتي سرچشمه گرفته باشند، اما به ترتيبي كه نويسنده آنها را وارد صحنه ميكند حالتي از تعليق داستانهاي كارآگاهي Detective يا رازآميز Mistry عارضِ محيطِ داستان و روحِ خواننده ميشود. پس به نخستين موفقيتِ مسلمِ نويسنده ميرسيم و آن ايجاد فضاهاي دلهرهآور است بهطوري كه خواننده همواره در برابرِ امكانِ وقوع حادثهاي ناگوار احساس اضطراب ميكند. در مقابلِ خيل داستانهاي خنك و منجمدكنندة معاصر اين امتياز كمي نيست. بهتر است در جستوجوي خصايصِ ديگر نويسنده بهرمان«بانوي ليل» بنگريم. همان تمهيد جهتِ خلقِ اضطراب زير آستر جملههاي داستاني پنهان شده است. راوي صحبتكنان از كوچهاي ميگذرد. ساية گربهاي روي ديوار درشت بهچشم ميآيد. گربه راوي را تعقيب ميكند. نميدانيم چرا ولي بيم داريم كه حيوان به انسان برسد. بسيار خوب، كمي بعد گربه در ازدحام جمعيت، يعنيهنگام تماشاي مراسمِ زار، خود را به پاي راوي ميمالد. بيماريِ عجيبوغريبِ راوي در فصلِ بعد ثابت ميكند كه نويسنده در هدفِ خود موفق شده است. جذابيت ازاينجا پديد ميآيد كه هر فصلِ رمان به ما تشنگيِ آن را ميدهد كه فصل بعدي را نيزبخوانيم.
بازگرديم به امتيازِ بينايي و شنوايي. كاراكترها يا آدمهاي قصههاي بهارلو بهاندازة«لازم» توصيف شدهاند. مقصود آن است كه او براي توصيفاتِ خود عناصري و براي مكالماتِ خود فرهنگي را انتخاب ميكند كه در عين ايجاز بيشترين آشنايي را به ما ميدهد. ما اين آدمهاي شگفتانگيز را باور ميكنيم، آنها وجود دارند گرچه معتقد شويم كه متعلق به زمان و مكان ما نيستند. هرچه اين اعتقاد عميقتر شود پيروزي تخيل نويسنده بارزتر خواهد شد.
باز يادآوري كنم داستاننويسِ خوب كسي است كه داستاني را خوب بيان ميكند، يعني براي هر قصهاي قالبِ مناسب و سبكِ مطلوب را برميگزيند بهشرطِ آنكه ريتم اثرش تا پايان متناسب با نواختِ آغاز رمان ادامه يابد. از اين لحاظ«بانويليل» بهنظر من يك مشكل دارد؛ نويسنده تا فصلِ ماقبل آخر رمان را از چند ايستگاه جلوتر، يعني سالها بعد، راز به راز، بهطور طبيعي و براساس منطقِ درونيِ داستان پيش ميبرد. اين منطق كه دليلِ اسلوبي دارد كدام است؟ اين كه هر فصلي نكتة ناگشودهاي را براي فصل بعد باقي بگذارد، با رنگآميزيِ نوعي رآليسمِ سحرآميز كههمه ميشناسيم و هولزده از آن استفاده ميكنيم و متأسفانه نمونههاي موفق بهنسبت كميت موجود نادر است. فصلِ آخر«بانوي ليل» فاصلة زماني را طي كرده بهروزگار ما رسيده است. خواننده سحر شده اما منتظر است. در اين فصل راوي كه پساز سالها به اتفاقِ همسرش به جزيرة رازها بازميگردد، شتابزده همه چيز را توضيح ميدهد و انگار پايانبندي الحاقي رمان را ميبندد. هرچند اين حقِ صاحب اثر استتا متن را هر آن گونه كه ميخواهد پيش ببرد به پايان برساند ولي نبايستي منطقِ ساختاري و فضايي را كه قبلاً خودش تعبيه كرده است نفي كند. درست عينِ اين كه بكوشد بهطور شفاهي نكاتِ مبهم يا لاينحلِ قصهاش را روشن كند. طبعاً نويسنده محقّ است كه نهتنها حوادثِ بيست سال پيش بلكه ماجراهاي بيست سال بعد را هم توضيح بدهد، بهشرطِ آن كه مرا هم بهعنوان خواننده قانع كند. شايد بهتر بود كه رماندر همان دورانِ حوادث آويخته در فضا، ناتمام ميماند.
نكتة ديگر كه ذكرِ آن در ارتباط با پايانبندي قصه برجسته ميشود طرزِ كاربردِ زبان يعني بيانِ داستان است. نويسنده كه در اينجا راويِ ماجرا نيز هست زبانيانتخاب كرده كه بهطور عمد به كهنگي ميزند، زباني پرداخته شده بر بنياد ديالوگهاي گذشتگان. ناچار جاي آن نيست كه توصيف يا گفتوگو حاوي روانشناسيِ كاراكترها باشد؛ در عينحال از آنجا كه واقعه دو دهه قبل ازنگارش روي داده است لابد راوي(و نه بهارلو) نميتواند عينِ مكالمات را بازنويسي كند. برايناساس راه حلي مييابد يعني زبان روايي يا نوشتارِ ادبي را با الهام از زبانِ گفتوگوي افراد ميسازد. اين تجربه را در بعضي از رمانهاي ديگر فارسي هم داريم. يكي ازنمونههاي موفق رمان«كَلِيْدَر» است. دولتآبادي بيانِ ادبي را از تركيبِ زبانِمحاورهاي دهقانان خراسان ساخته است. يك نمونة كوتاه: لوحة آغاز«كليدر» است.عبارتِ«پيشكشِ عاشقان» همان زبانِ روستايي است كه به خاطر دقتِ نويسنده درايجاز ميتوان گفت ادبيتر نيز شده است، چون حرفِ اضافة«به» را نيز حذف ميكند. «بانوي ليل» نيز با همين تداركِ مطلوب پيش ميرود، بهجز فصلِ آخر كه زبان تبديل به نثري گزارشگونه ميشود. هرچند كه بهخاطر كوتاه بودن اين فصل به جذابيتِ اثر لطمة مهمي وارد نميآيد، ولي ممكن است احساس كنيم كه اغفال شدهايم.
خلاصه كنيم دو اثر بهارلو حاويِ اين خصايص است كه با هم در تأثيرات متقابلاند يعني در حالِ فعل و انفعالِ مداوماند.
1. استعدادِ بينايي و شنوايي
2. موهبتِ تخيل
3. تمهيدِ هنري در ساختِ بياني
نتيجه آن است كه با همة ترديدها، داستان يا داستانهاي گيرايي را ميخوانيم كه باورپذير هستند يعني به وجدانِ خواننده دروغ نميگويند، هرچند به تعبيري داستان براساسِ فريب ساخته ميشود ولي فريب بايد مؤثر باشد ولو نرود والا مثل نمونههاي انبوه در همة جهان، چون قصه را باور نميكنيم با آن همدل نميشويم و متن را كسالتآور مييابيم بهخصوص كه بايد توجه كنيم فضاي جنوب كشور ما، با مجاورت چشماندازهاي صنعت و بدويت، ريشههاي خرافه و تحفههاي تمدن، و همزيستي ِثروت و فقر، عرصة آزمون بخش بزرگي از نويسندگانِ فارسي زبان بوده است، يعني جذابيتِ كارهاي متأخر هرگز مديون«اطلاع» يا «خبر» نبوده و نخواهد بود. تكنيك دراينجا نقش كاربردي خود را نشان ميدهد؛ از جمله در شيوة چهگونگي ورود عناصر، انتخاب زمان صحنهها و تأكيد بر بعضي از خصايص و صفاتِ جسمي يا ذهنيِكاراكترها، تا چيزي را كه ميدانيم نوعِ ديگر بخوانيم.
آخرين نكته در بررسي«بانوي ليل» تقرب به جهانبيني نويسنده است. جدا ازهمة ابداعاتِ سبك و سياق، هيچ نويسندة جدياي نيست كه جهانبينيِ او توجه يابحثي برنيانگيزد. مارسل پروست كه گويا از پيشوايانِ فرماليسم بهشمار ميآيد مينويسد: «نقدِ دورانِ من دچار اين اشتباه است كه سبك را به انديشه ترجيح ميدهد. كسي كه جرأت كند فقط به شكلِ نوظهوري بنويسد ترجيح داده ميشود به كسي كه انديشة تازهاي دارد. «بانوي ليل» حادثهاي را در نقطة كوچكي طرح ميكند اما نگاهِ نويسنده به كلِ هستي برفرازِ حوادث تلخ به وسعتِ دريا بازميگردد، بهآنجاكه مظهر تولد است و بيآن كه تأكيدي يا سفارشي كند نشان ميدهد كابوسها نميتوانند بر بيداري آدمي تأثير پايداري داشته باشند.
گرفته شده از سایت:www.Dibache.com
داستاننويس خوب كيست؟ كسي كه بتواند داستاني را خوب بگويد. با همة سادگي و بديهيبودنِ اين تعريف همه ميدانند كه خوب بيان كردنْ شرايط و لوازمي دارد كه از سپيدهدمِ قصهگويي انسان تا امروز كه مكتبها و سبكها به تفسيرهاي گوناگوني پرداختهاند همواره در معرضِ اثبات و انكار بوده است. اما اصولِ متفقِعام از اين قراراست: شرطِ لازم داستاننويسي نخست قدرتِ بينايي و شنوايي است، چيزي كه بيشتر از آن كه با كوشش بهدست آيد يك موهبت است؛ سپس عنصرِ تخيل كه مطلقاً موهبتي است ذاتي و البته قابلِ تكامل، و در پايان به دانشِ ادبي، احاطة داستاننويس به مكتبها و سبكها ميرسيم، به كار توانفرسا و آنچه اميرِ داستاننويسيِ قرنِ ما «عرقريزانِ روح» ناميده است.
موضوع محمد بهارلو است و دو اثرِ اخيرش مجموعة داستان«حكايت آن كه با آب رفت» و رمانِ«بانوي ليل»، دو اثري كه بهنظرِ من بهطور جدي او را در عرصة داستاننويسي ما مطرح ميكند. براي دستهبندي كردنِ دلايلي كه ما را به اين نتيجه ميرساند بهتر است بهخودِ آثار نگاه كنيم. سه داستان خواندني در مجموعة اولي هست؛ آن كه نامش را به كتاب داده است، سپس«گذرگاه مردگان» و سرآخر«سالي دوماه». فرصتي براي بازگويي زيروبم داستانها ندارم اما همة آن خصيصهها و موهبتها كه برشمردم در اين سه قصه تلالو دارد. نوشتم«خواندني» و باور دارم كه در اين مورد«خواندني» برابر است با صفتِ «خوب». مثلاً در داستان«گذرگاه مردگان» مهارتِ نويسنده در فضاسازي، حالتي از پيشآگاهي به واقعة مشوشكننده، خواننده را تا آخرين سطور با خود ميبرد. اتومبيل راوي، غروب هنگام، در جادهاي متروك و دربياباني كه عرصة جنگ بوده است خراب ميشود. فقط چند پاراگرف كافي است كه دريابيم سگهاي بيابان به خوردنِ اجسادِ رها شدة انسانها عادت كردهاند. همراه راوي به قهوهخانهاي بيمشتري پناه ميبريم. نيمتنة مردي را به شكلي مرموز پشتِ يك دريچه ميبينيم. سگها خود را به شيشههاي قهوهخانه ميزنند. مرد از قابِ روزنهاش بيرون نميآيد. چرا؟ بعدها در مييابيم كه او از دو پا ساقط است و اين تازه نيمي از داستان است. تمام اين عناصرِ داستاني ممكن است از واقعيتي سرچشمه گرفته باشند، اما به ترتيبي كه نويسنده آنها را وارد صحنه ميكند حالتي از تعليق داستانهاي كارآگاهي Detective يا رازآميز Mistry عارضِ محيطِ داستان و روحِ خواننده ميشود. پس به نخستين موفقيتِ مسلمِ نويسنده ميرسيم و آن ايجاد فضاهاي دلهرهآور است بهطوري كه خواننده همواره در برابرِ امكانِ وقوع حادثهاي ناگوار احساس اضطراب ميكند. در مقابلِ خيل داستانهاي خنك و منجمدكنندة معاصر اين امتياز كمي نيست. بهتر است در جستوجوي خصايصِ ديگر نويسنده بهرمان«بانوي ليل» بنگريم. همان تمهيد جهتِ خلقِ اضطراب زير آستر جملههاي داستاني پنهان شده است. راوي صحبتكنان از كوچهاي ميگذرد. ساية گربهاي روي ديوار درشت بهچشم ميآيد. گربه راوي را تعقيب ميكند. نميدانيم چرا ولي بيم داريم كه حيوان به انسان برسد. بسيار خوب، كمي بعد گربه در ازدحام جمعيت، يعنيهنگام تماشاي مراسمِ زار، خود را به پاي راوي ميمالد. بيماريِ عجيبوغريبِ راوي در فصلِ بعد ثابت ميكند كه نويسنده در هدفِ خود موفق شده است. جذابيت ازاينجا پديد ميآيد كه هر فصلِ رمان به ما تشنگيِ آن را ميدهد كه فصل بعدي را نيزبخوانيم.
بازگرديم به امتيازِ بينايي و شنوايي. كاراكترها يا آدمهاي قصههاي بهارلو بهاندازة«لازم» توصيف شدهاند. مقصود آن است كه او براي توصيفاتِ خود عناصري و براي مكالماتِ خود فرهنگي را انتخاب ميكند كه در عين ايجاز بيشترين آشنايي را به ما ميدهد. ما اين آدمهاي شگفتانگيز را باور ميكنيم، آنها وجود دارند گرچه معتقد شويم كه متعلق به زمان و مكان ما نيستند. هرچه اين اعتقاد عميقتر شود پيروزي تخيل نويسنده بارزتر خواهد شد.
باز يادآوري كنم داستاننويسِ خوب كسي است كه داستاني را خوب بيان ميكند، يعني براي هر قصهاي قالبِ مناسب و سبكِ مطلوب را برميگزيند بهشرطِ آنكه ريتم اثرش تا پايان متناسب با نواختِ آغاز رمان ادامه يابد. از اين لحاظ«بانويليل» بهنظر من يك مشكل دارد؛ نويسنده تا فصلِ ماقبل آخر رمان را از چند ايستگاه جلوتر، يعني سالها بعد، راز به راز، بهطور طبيعي و براساس منطقِ درونيِ داستان پيش ميبرد. اين منطق كه دليلِ اسلوبي دارد كدام است؟ اين كه هر فصلي نكتة ناگشودهاي را براي فصل بعد باقي بگذارد، با رنگآميزيِ نوعي رآليسمِ سحرآميز كههمه ميشناسيم و هولزده از آن استفاده ميكنيم و متأسفانه نمونههاي موفق بهنسبت كميت موجود نادر است. فصلِ آخر«بانوي ليل» فاصلة زماني را طي كرده بهروزگار ما رسيده است. خواننده سحر شده اما منتظر است. در اين فصل راوي كه پساز سالها به اتفاقِ همسرش به جزيرة رازها بازميگردد، شتابزده همه چيز را توضيح ميدهد و انگار پايانبندي الحاقي رمان را ميبندد. هرچند اين حقِ صاحب اثر استتا متن را هر آن گونه كه ميخواهد پيش ببرد به پايان برساند ولي نبايستي منطقِ ساختاري و فضايي را كه قبلاً خودش تعبيه كرده است نفي كند. درست عينِ اين كه بكوشد بهطور شفاهي نكاتِ مبهم يا لاينحلِ قصهاش را روشن كند. طبعاً نويسنده محقّ است كه نهتنها حوادثِ بيست سال پيش بلكه ماجراهاي بيست سال بعد را هم توضيح بدهد، بهشرطِ آن كه مرا هم بهعنوان خواننده قانع كند. شايد بهتر بود كه رماندر همان دورانِ حوادث آويخته در فضا، ناتمام ميماند.
نكتة ديگر كه ذكرِ آن در ارتباط با پايانبندي قصه برجسته ميشود طرزِ كاربردِ زبان يعني بيانِ داستان است. نويسنده كه در اينجا راويِ ماجرا نيز هست زبانيانتخاب كرده كه بهطور عمد به كهنگي ميزند، زباني پرداخته شده بر بنياد ديالوگهاي گذشتگان. ناچار جاي آن نيست كه توصيف يا گفتوگو حاوي روانشناسيِ كاراكترها باشد؛ در عينحال از آنجا كه واقعه دو دهه قبل ازنگارش روي داده است لابد راوي(و نه بهارلو) نميتواند عينِ مكالمات را بازنويسي كند. برايناساس راه حلي مييابد يعني زبان روايي يا نوشتارِ ادبي را با الهام از زبانِ گفتوگوي افراد ميسازد. اين تجربه را در بعضي از رمانهاي ديگر فارسي هم داريم. يكي ازنمونههاي موفق رمان«كَلِيْدَر» است. دولتآبادي بيانِ ادبي را از تركيبِ زبانِمحاورهاي دهقانان خراسان ساخته است. يك نمونة كوتاه: لوحة آغاز«كليدر» است.عبارتِ«پيشكشِ عاشقان» همان زبانِ روستايي است كه به خاطر دقتِ نويسنده درايجاز ميتوان گفت ادبيتر نيز شده است، چون حرفِ اضافة«به» را نيز حذف ميكند. «بانوي ليل» نيز با همين تداركِ مطلوب پيش ميرود، بهجز فصلِ آخر كه زبان تبديل به نثري گزارشگونه ميشود. هرچند كه بهخاطر كوتاه بودن اين فصل به جذابيتِ اثر لطمة مهمي وارد نميآيد، ولي ممكن است احساس كنيم كه اغفال شدهايم.
خلاصه كنيم دو اثر بهارلو حاويِ اين خصايص است كه با هم در تأثيرات متقابلاند يعني در حالِ فعل و انفعالِ مداوماند.
1. استعدادِ بينايي و شنوايي
2. موهبتِ تخيل
3. تمهيدِ هنري در ساختِ بياني
نتيجه آن است كه با همة ترديدها، داستان يا داستانهاي گيرايي را ميخوانيم كه باورپذير هستند يعني به وجدانِ خواننده دروغ نميگويند، هرچند به تعبيري داستان براساسِ فريب ساخته ميشود ولي فريب بايد مؤثر باشد ولو نرود والا مثل نمونههاي انبوه در همة جهان، چون قصه را باور نميكنيم با آن همدل نميشويم و متن را كسالتآور مييابيم بهخصوص كه بايد توجه كنيم فضاي جنوب كشور ما، با مجاورت چشماندازهاي صنعت و بدويت، ريشههاي خرافه و تحفههاي تمدن، و همزيستي ِثروت و فقر، عرصة آزمون بخش بزرگي از نويسندگانِ فارسي زبان بوده است، يعني جذابيتِ كارهاي متأخر هرگز مديون«اطلاع» يا «خبر» نبوده و نخواهد بود. تكنيك دراينجا نقش كاربردي خود را نشان ميدهد؛ از جمله در شيوة چهگونگي ورود عناصر، انتخاب زمان صحنهها و تأكيد بر بعضي از خصايص و صفاتِ جسمي يا ذهنيِكاراكترها، تا چيزي را كه ميدانيم نوعِ ديگر بخوانيم.
آخرين نكته در بررسي«بانوي ليل» تقرب به جهانبيني نويسنده است. جدا ازهمة ابداعاتِ سبك و سياق، هيچ نويسندة جدياي نيست كه جهانبينيِ او توجه يابحثي برنيانگيزد. مارسل پروست كه گويا از پيشوايانِ فرماليسم بهشمار ميآيد مينويسد: «نقدِ دورانِ من دچار اين اشتباه است كه سبك را به انديشه ترجيح ميدهد. كسي كه جرأت كند فقط به شكلِ نوظهوري بنويسد ترجيح داده ميشود به كسي كه انديشة تازهاي دارد. «بانوي ليل» حادثهاي را در نقطة كوچكي طرح ميكند اما نگاهِ نويسنده به كلِ هستي برفرازِ حوادث تلخ به وسعتِ دريا بازميگردد، بهآنجاكه مظهر تولد است و بيآن كه تأكيدي يا سفارشي كند نشان ميدهد كابوسها نميتوانند بر بيداري آدمي تأثير پايداري داشته باشند.