fly in the sky
22nd November 2012, 02:45 PM
سه شنبه قرار بود برم کلاس ،باید جوری برنامهریزی میکردم که به موقع سر کلاس باشم.کلاس ساعت ۳ شروع میشد .یاد بچگی هام افتادمکه باید درس میخوندم و سر کلاس میرفتم اما این کلاس یه جورایی فرق داشت.یاعت۲ونیمبود که راه افتادم .خیابون زیاد شلوغ نبود.برای این که زودتر برسم از چندتا کوچهمیانبر زدم تا به خیابون گلستان رسیدم . از دور تابلوی زبانسرا معلوم بود. رفتمداخل ساختمان قدیمی،حیاطی مربعی شکل و باغچه ای کوچک در وسط آن. یک طرف حیاط سایهشده بود.آدم هوس میکرد زیراندازی بیندازه و یه چای و قیلونی بزنه.برای ورود بهساختمان باید از ۳ یا ۴ پلهبالا میرفتم بعد از پله ها ایوان کوچکی قرار داشت.وارد دفتر شدم، خانم جوانی رویصندلی کنار میز که گوشه اتاق قرار داشت، نشسته بود.سلام کردم،جواب داد. پرسیدم:کلاس تشکیل میشه؟ گفت: بله بفرماییدبشینید تا بچه ها بیایند. روی صندلی کنار در نشستم . چشمم به تنگ ماهی بزرگی که یکگوشه دفتر روی میز بود افتاد. ته تنگ سنگهای رنگی قشنگی وجود داشت و دو تا ماهیداخل تنگ بود. صدای گنجشک ها از توی حیاط میامد. نسیم خنک بهاری از در وارد میشدداخل اتاق چرخی میزد،خودنمایی میکرد و بیرون میرفت.از در داخل حیاط را که نگاهمیکردم، دلم میخواستکنار باغچه بشینم و به سبزه های بلند آن که با نوازش نسیم بهاین طرف و آن طرف میروند دستی بکشم. توی همین فکرو خیالها بودم که چند تا از بچههای کلاس وارد شدن. خانم جوان گفت: به کلاس کناری بروید تا استادتون بیاد. داخل کلاس منتظرشدیم تا استاد بیاید. دیگه داشت حوصله ام سر میرفت. یکدفعه مهتاب دوست قدیمی ام کهچند سالی بود ازش خبر نداشتم داخل کلاس شد. با دیدنش خوشحال شدم.کمی تغییر کردهبود ولی هنوز هم بانمکی قبل را داشت. ناگهان یاد آن اتفاق افتادم.خودم را جمع وجور کردم و طوری رفتار کردو که انگار ندیدمش.اونم حواسش به من نبود.روی صندلیکنارم نشست.دفتر و خودکاری از کیفش بیرون آورد .رو به من کرد و گفت:ببخشید...نگاهش کردم،یه لحظه ساکت شد.سریع دستمو گرفت
ـمینا خودتی؟!
دیگه نمیشد کاری کرد، منو شناخته بود.گفتم : شما؟
ـ ای ناقلا حالا دیگه منو نمیشناسی . . .مهتابم همکلاسیت.
هیچی نگفتم . سرشو انداخت پایین .مثل اینکه داشت به چیزیفکر میکرد.دوباره پرسید:هنوز از من دلخوری؟تو دیگه کی هستی!باور کن من این کارونکردم .بعد از امتحان آخر که رسیدیم دم خونتون، همون موقعه که رفتی اب بیاری ثریابود که به مامانت گفت خانم احدی امروز که از مدرسه میومدیم یه پسره به مینا شمارهداد، مینا هم گرفت.بهتر نیست بیشتر مواظبش باشید.زود خداحافظی کرد و رفت. نگاش کردم و گفتم : چرا همون موقعه بهم نگفتی؟!فک کردی باورمیکنم.مهتاب اشک تو چشماش جمع شد و گفت: تو اجازه ندادی که من برات توضیح بدم.هرموقعه میدیدمت راهت رو کج میکردی و میرفتی.خودت نخواستی.همین طور که مهتاب حرفمیزد، حس میکردم یه پارچ آب سرد روی سرم میریزن،سرد سرد شد.به اشتباهاتی که تواین مدت داشتم فک میکردم که باعث شد یکی از بهترین دوستامو از دست بدم. تو همینفکرا بودم که استادمون واردشد.
اگه دوست داشتین نظرتونو درباره داستان بگین ، خیلی ممنون
ـمینا خودتی؟!
دیگه نمیشد کاری کرد، منو شناخته بود.گفتم : شما؟
ـ ای ناقلا حالا دیگه منو نمیشناسی . . .مهتابم همکلاسیت.
هیچی نگفتم . سرشو انداخت پایین .مثل اینکه داشت به چیزیفکر میکرد.دوباره پرسید:هنوز از من دلخوری؟تو دیگه کی هستی!باور کن من این کارونکردم .بعد از امتحان آخر که رسیدیم دم خونتون، همون موقعه که رفتی اب بیاری ثریابود که به مامانت گفت خانم احدی امروز که از مدرسه میومدیم یه پسره به مینا شمارهداد، مینا هم گرفت.بهتر نیست بیشتر مواظبش باشید.زود خداحافظی کرد و رفت. نگاش کردم و گفتم : چرا همون موقعه بهم نگفتی؟!فک کردی باورمیکنم.مهتاب اشک تو چشماش جمع شد و گفت: تو اجازه ندادی که من برات توضیح بدم.هرموقعه میدیدمت راهت رو کج میکردی و میرفتی.خودت نخواستی.همین طور که مهتاب حرفمیزد، حس میکردم یه پارچ آب سرد روی سرم میریزن،سرد سرد شد.به اشتباهاتی که تواین مدت داشتم فک میکردم که باعث شد یکی از بهترین دوستامو از دست بدم. تو همینفکرا بودم که استادمون واردشد.
اگه دوست داشتین نظرتونو درباره داستان بگین ، خیلی ممنون