fly in the sky
18th November 2012, 12:19 AM
داشتم لباسها را روی جالباسی پهن میکردم،صدایی به گوشم رسید. سرم رابه اسمان بلند کردم.هلیکو� ��پتررا دیدم که کسی داشت دسته هایی ازگلهای رنگی را پایین می انداخت با دیدن این صحنه بغض گلویم را گرفت .� �� � �میدانستم امروز قرار است بیایند ولی نه طرف خانه ما. دوست داشتم ببینمشان از نزدیک. چه حس عجیبی بود هم خوشحال بودم و هم غمگین .گاهی اشک،گاهی بغض میکردم و گاهی میخندیدم.خودم را به نزدیکی انها رساندم. .همه وهمه امده بودن به استقبال خو شحال از دیدنشان ُ اختیار اشکهایم را ندارم ُ اشکهایم هم دلتنگ بودند . به من نزدیک میشوند. خیلی تلاش میکنم تا وارد جمعیت شوم اما نمیشود،کناری می ایستم .نگاه میکنم بعضی گریان از انها استقبال میکنند، او دستی میکشد، دیگری حرفی مینویسد، ان یکی برای تبرک دستمالی به تابوتشان میکشد، دیگری دستی به سوی انها دراز میکند .من هنوز هم ایستاده ام . فکرهایم فراموش می شودودرددل می کنم من را هم به خواهری قبول کنید اگر لایق باشم به جای خوهر گریه می کنم برای از دست دادنتان خوشحال از بازگشتتان و گله می کنم از دیر امدنتان و نبودتان .
هنوز گریه میکنم می گویم خوشا به حال زمین که جای پای شما را میداند و به خود ببالد که روی ان راه رفته اید وخوشا به حال خاک که پذیرای وجودآسمانی شما می شود در حالی که عطر جان افزای ملکوتی شمارا تا ابدبا خود حمل می کند.
راستی با امدنتان چه حال و هوایی آوردید.طراوت وخنکی هوا را احساس میکنم .بوی گلها وگلاب بهم پیچیده وحضور در زیارت را یاداور میکند.ممنون از امدنتان که حس درمان دردهایم را یافته ام . میتوانم روی پاهایم بایستم واگر خدا بخواهد حضور زیارت همسنگران اسمانیتان را درک کنم به توفیق دیدار تان افتخار می کنم . مسافران به ارامی رد میشوند و من نظاره گر دور شدن انهایم زمزمه های شکوا گونه ام تمام نشده در حال بدرقه کردن می گویم : کاش ما را هم دعا میکردید.هرچند می دانم به فکر ما هستید چه خوب باشیم چه بد. قاب عکسی دست مادری میبینم که عکس را نگاه میکند و لبخند میزند و دنبال لبخند زیبایست و سر به اسمان بلند میکند.زمزمه می کند عکس را به سینه اش می چسباند به دنبالشان می دودکه مبادا از کاروان عقب بیفتد. دوباره بغض میکنم وایستاده ام تا دورشدنشان راببینم در حالی که از قافله جا مانده ام ومرا در احساس شمیم حرکت الاهی خود دوباره منتظر می گذارند.
هنوز گریه میکنم می گویم خوشا به حال زمین که جای پای شما را میداند و به خود ببالد که روی ان راه رفته اید وخوشا به حال خاک که پذیرای وجودآسمانی شما می شود در حالی که عطر جان افزای ملکوتی شمارا تا ابدبا خود حمل می کند.
راستی با امدنتان چه حال و هوایی آوردید.طراوت وخنکی هوا را احساس میکنم .بوی گلها وگلاب بهم پیچیده وحضور در زیارت را یاداور میکند.ممنون از امدنتان که حس درمان دردهایم را یافته ام . میتوانم روی پاهایم بایستم واگر خدا بخواهد حضور زیارت همسنگران اسمانیتان را درک کنم به توفیق دیدار تان افتخار می کنم . مسافران به ارامی رد میشوند و من نظاره گر دور شدن انهایم زمزمه های شکوا گونه ام تمام نشده در حال بدرقه کردن می گویم : کاش ما را هم دعا میکردید.هرچند می دانم به فکر ما هستید چه خوب باشیم چه بد. قاب عکسی دست مادری میبینم که عکس را نگاه میکند و لبخند میزند و دنبال لبخند زیبایست و سر به اسمان بلند میکند.زمزمه می کند عکس را به سینه اش می چسباند به دنبالشان می دودکه مبادا از کاروان عقب بیفتد. دوباره بغض میکنم وایستاده ام تا دورشدنشان راببینم در حالی که از قافله جا مانده ام ومرا در احساس شمیم حرکت الاهی خود دوباره منتظر می گذارند.