homeyra
14th November 2012, 06:13 PM
در یک کلبۀ مخروبه در بلندای کوهستان مردی زندگی میکرد که مجسمه ای داشت و آنرا به بیرون از کلبه درمیان خاک انداخته بود و توجهی به آن نمیکرد.
یک روز مرد خردمند و دانایی که از شهر آمده بود آن مجسمه را دید و از صاحبش پرسید:" این مجسمه را می فروشی؟"
صاحب مجسمه گفت : "مسخره میکنی؟! آیا کسی هست که این سنگ کثیف را بخرد؟"
مردگفت:" من آن را یک سکه نقره میخرم."
مرد ذوق زده شد و فورا مجسمه را فروخت.
چندماه بعد مرد فروشنده از کوهستان به طرف شهر رفت و در یکی از خیابان ها چشمش به جمعیتی افتاد که دربرابر دکانی جمع شده بود.
در وسط جمعیت مردی ایستاده بود و فریاد میزد:
"بشتابید!بشتابید! و زیباترین مجسمۀ عالم را تماشا کنید.
بشتابید!فقط با دو سکه نقره از بی نظیر ترین مجسمۀ دنیا دیدن کنید."
مرد کوهستانی دو سکه نقره داد و داخل مغازه شد تا مجسمه ای را تماشا کند که تا چندی پیش خودش آن را به یک سکه نقره فروخته بود........
گاهی اوقات ما انسان ها دارایی های ارزشمندی داریم اما آنها را فراموش میکنیم، برایمان بی اهمیت می شوند و روزی میرسد که زمان، آنها را از ما میگیرد و بعدها مجبوریم برای بدست آوردن دوبارۀ آنها بهای سنگینی را پرداخت کنیم.....
مواظب دارایی هایمان باشیم....
یک روز مرد خردمند و دانایی که از شهر آمده بود آن مجسمه را دید و از صاحبش پرسید:" این مجسمه را می فروشی؟"
صاحب مجسمه گفت : "مسخره میکنی؟! آیا کسی هست که این سنگ کثیف را بخرد؟"
مردگفت:" من آن را یک سکه نقره میخرم."
مرد ذوق زده شد و فورا مجسمه را فروخت.
چندماه بعد مرد فروشنده از کوهستان به طرف شهر رفت و در یکی از خیابان ها چشمش به جمعیتی افتاد که دربرابر دکانی جمع شده بود.
در وسط جمعیت مردی ایستاده بود و فریاد میزد:
"بشتابید!بشتابید! و زیباترین مجسمۀ عالم را تماشا کنید.
بشتابید!فقط با دو سکه نقره از بی نظیر ترین مجسمۀ دنیا دیدن کنید."
مرد کوهستانی دو سکه نقره داد و داخل مغازه شد تا مجسمه ای را تماشا کند که تا چندی پیش خودش آن را به یک سکه نقره فروخته بود........
گاهی اوقات ما انسان ها دارایی های ارزشمندی داریم اما آنها را فراموش میکنیم، برایمان بی اهمیت می شوند و روزی میرسد که زمان، آنها را از ما میگیرد و بعدها مجبوریم برای بدست آوردن دوبارۀ آنها بهای سنگینی را پرداخت کنیم.....
مواظب دارایی هایمان باشیم....