^*زهرا*^
11th November 2012, 10:36 AM
گویند مردی بساط پذیرایی گسترده بود و از خداوند میهمان طلب می کرد ناگاه ندائی از غیب آمد که فردا صبح میهمان برایت می آید مرد اسباب پذیزائی برای صبح فراهم نمود و هر چه انتظار کشید کسی نیامد مگر سگی خسته و رنجور که در آستانه در خانه ایستاده بود و به مرد نگاه می کرد مرد با خشم فریاد زد و سگ را از خانه اش دور کرد سگ راه خود را پیش گرفت و رفت آن روز گذشت و شب فرا رسید مرد در بستر خوابید. در عالم خواب ندای حق را شنید که ای مرد چرا آن سگ را که به میهمانی تو فرستاده بودیم از در خانه ات راندی؟ مرد از خواب بیدار شد و به دنبال سگ گشت تا او را یافت. مرد می خواست از او عذر خواهی کند! سگ زبان گشود گفت بهتر است بجای اینکه از حق مهمان طلب کنی؛ چشم دل طلب کنی!!