BaAaroOoN
1st November 2012, 08:46 PM
ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود، فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود...
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق... خدا ...
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟!!
او که آدم مهمی نبود!! در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:
من که چیزی برای پذیرایی ندارم پس نگاهی به کیف پولش انداخت، او فقط پنج دلار و چهل سنت داشت.
با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود... و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.
در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتند: خانم ما خانه و پولی نداریم و بسیار سردمان است و گرسنه هستیم... آیا امکان دارد به ما کمک کنید؟
امیلی جواب داد: متاسفم من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمان خریده ام... مرد گفت: بسیار خوب خانم، متشکرم. و بعد دستش را روی شانه همسر گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.
به سرعت دنبال آن ها دوید: اقا، خانم خواهش می کنم صبر کنید، وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید سبد غذا را به آن ها داد و بعد تنها کتش که کهنه بود را درآورد و روی شانه های زن انداخت، مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد، اشک در چشمانش جمع شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت، همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.
با عشق ... خدا ...
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق... خدا ...
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟!!
او که آدم مهمی نبود!! در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:
من که چیزی برای پذیرایی ندارم پس نگاهی به کیف پولش انداخت، او فقط پنج دلار و چهل سنت داشت.
با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود... و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.
در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتند: خانم ما خانه و پولی نداریم و بسیار سردمان است و گرسنه هستیم... آیا امکان دارد به ما کمک کنید؟
امیلی جواب داد: متاسفم من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمان خریده ام... مرد گفت: بسیار خوب خانم، متشکرم. و بعد دستش را روی شانه همسر گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.
به سرعت دنبال آن ها دوید: اقا، خانم خواهش می کنم صبر کنید، وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید سبد غذا را به آن ها داد و بعد تنها کتش که کهنه بود را درآورد و روی شانه های زن انداخت، مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد، اشک در چشمانش جمع شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت، همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.
با عشق ... خدا ...